سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه برایم سوال بود چه کاریه که بچه های دوقلو لباس یک مدل بپوشند اما الان می فهمم علتش چیست یکی اینکه با وقت کمی که مادران دوقلو دار برای خرید لباس دارند و از آنجایی که گیر آوردن لباس با کیفیت و با قیمت مناسب کمی سخت است وقتی یک لباس با این شرایط گیر می آوری ترجیح می دهی دو تا بخری تا اینکه دوباره وقت بگذاری و یک لباس دیگر بخری...
دیگر اینکه وقتی کلوچه هایتان بزرگ می شوند و کمی تا قسمتی آدم می شوند و طرح و رنگ را تشخیص می دهند، دعواهایشان بر سر به دست آوردن وسایل و اشیای مختلف که یکی از آنها لباس است شروع می شود...

من تا به حال لباسهایی متفاوت یا لباسهایی بک مدل با رنگهای مختلف تنشان می کردم اما من هم باید همرنگ جماعت شوم...دیشب برای اینکه روی سرامیک لیز نخورند پاپوش پایشان کردم یکی نارنجی بود و دیگری سبز، بس که این پاپوش آن را در آورد و بر عکس، بس که کش مکش کردند آخر به عقلم رسید یک جفت از هر کدامشان را پایشان کنم و این کار جواب داد و ما در صلح و صفا روز را به شب رساندیم و نترکیدیم.

پ ن 1: برای تنگی وقت و در آرامش بودن روح و روان مادران، دوقلو ها لباس یک جور می پوشند...

پ ن 2: مادرانی که دوقلو دارند افرادی خلاقی خواهند شد چه بسا کار به جایی برسد دست به کاری و ابداعی و اختراعی هم بزنند و کارآفرین شوند!


نوشته شده در  شنبه 92/2/14ساعت  5:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دخترها و پدرشان به صورت سیخ کبابی (ردیفی) توی حال خوابیده اند معمولا اجازه چنین کاری را نمی دهم جای خواب در اتاق خواب است، اما خوب بعضی وقتها می چسبد که همگی کنار هم ولو شویم... ساعت 2:30 بامداد است و من از این خلوت استفاده کردم و به اتاق خودمان رفتم و پنجره اتاق را باز کردم تا نسیم خنک بهاری بوی بهار نارنج را به داخل اتاق بیاورد، چقدر من این خنکای بهار را دوست دارم و چه بیشتر بوی بهار نارنج را...
هوس کاهو و سکنجبین می کنم می روم با یک ظرف کاهو و سکنجبین به اتاق برمی گردم، خوردنش آی می چسبد، خیلی خسته ام دلم می خواهد بخوابم اما این ساعات آخر شب را دوست می دارم زیرا عملا تنها ساعاتیست که می توانم برای خودم باشم البته اگر جانی برایم مانده باشد، هوس کردم وبلاگم را آپ کنم این شد که سر از اینجا در آوردم...
می گویند دخترها بابایی هستند راست است، خوب هم بلدند برای پدرانشان دلبری کنند، چند روز پیش نازدانه از پدرش خواست اسباب بازی اش را برایش بیاورد چند بار امید را صدا کرد اما امید هواسش نبود ناگهان لحنش را عوض کرد با یک صدای کش دار دلبرانه گفت بابایییی!! ما تا حالا اینجور برای امید دلبراکانه حرف نزده بودیم والا...
به نازدانه می گویم بیا بابایی را ببوس نازش کن خودم سمت امید می روم و امید را ناز می کنم و میگویم بابایی نازی و صورت امید را بوسیدم ناگهان نازدانه به سرعت برق و باد امد و من را کنار زد دستانش را سمت امید دراز کرد تا بغلش کند بعد با همان صدای دلبرانه گفت نااااااااااسی بابایی و بوسش کرد...رقیب پیدا کرده ام آن هم از نوع سرسختش...

پ ن1: دلم برایت تنگ است. دلم می خواهد بیشتر از این برای هم وقت بگذاریم اما نمی شود ولی بدان من با همان نگاههای عاشقانه که در طول روز در حین روزمرگیمان رد و بدل می کنیم جانی دوباره می گیرم چشم شکلاتی من...
پ ن 2: آن روز که از دستت ناراحت بودم و کمی سر سنگین و تو رفتی بودی دوش گرفتی بودی و کلی به خودت رسیده بودی و بلوز و شلوار خوشرنگی که تازه خریده بودی پوشیده بودی و ادکلنی که من دوست داشتم زده بودی و من چشمانم را از تو می دزدیدم، راستش را بخواهی نگاهت نمی کردم نه فقط به خاطر اینکه از تو دلخور بودم بیشتر به خاطر اینکه می ترسیدم ببینمت و دلم قنج رود برایت و خر شوم و سریع ببخشمت!


نوشته شده در  جمعه 92/2/13ساعت  2:51 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مانده ام تو که هستی؟ چطور می توانی همه خوبیها را با هم داشته باشی، تلاشت را برای بهترین بودن می بینم، برای بهترین مادر بودن بهترین فرزند بودن بهترین همسر بودن بهترین مادربزرگ بودن و تو در همه نقشهایت بهترین بوده و هستی.

به کمی آنسوتر می اندیشم به سختترین روزهای زندگیم، روزهایی که بودنت بزرگ ترین نعمت بود برایم، هیچکس مثل تو برایم دوست و رفیق و همراه نبود، آن روزها که من به خاطر بارداریم استراحت مطلق بودم و تو من را بردی پیش خودت که هوایم را داشته یاشی، یادم است تازه دستت را عمل کرده بودی دست راستت را، اما همه کارهای من را می کردی حتی من را مثل بچه گیهایم خودت حمام می کردی، من حتی قادر نبودم لباس زیرم را بشورم و تو برایم این کار را می کردی و من چقدر ناراحت می شدم که تو چطور با دست عمل کرده ات این کار را می کنی بعد کتوجه شدم لباس راروی پایت می گداری و با دست چپت ان را محکم روی پایت چنگ می زنی تا تمیز شود آن را هم وقتی فهمیدم که دیدم پوست روی ران پایت زخم شده بود مانده بودم خدایا من هم می توانم مثل او باشم، نه تو بی نظیری...

بیمارستان که رفتم چقدر اصرار کردی و آمدی پیش من آنقدر بودی که دردم شروع شد و بیرونت کردند از آنجا، از اتاق زایمان که بیرون آمدم باز هم تو بودی با آن چهره نگران و لبخند مهربانت و حرفهای دلگرم کننده ات، 42 روز در بیمارستان بودم و تو هر روز همراهم بودی بخصوص یک ماه آخر که خودم هم رفته بودم بیمارستان پیش بچه ها هر روز صبح با صبحانه و فلاسک چای و لبخند امید دهنده ات می آمدی و می دانستی من در اتاق مادران بند نمی شوم برای همین مستقیم می آمدی بخش نوزادان و می گفتی دختر بس است چقدر خودت را اذیت می کنی قیافه ات را نگاه کن بیا چیزی بخور من را می بردی و صبحانه ام را می خوردم تا ظهر بودی و بعد می رفتی برایم سوپ می گرفتی که قبل از غذا بخورم که شیرم زیاد شود...
یک روزهایی بود که از خستگی و بیحالی من توانی نداشتم می گفتی بخواب و کنار تختم می نشستی و به مادرانی که گاه بیگاه وارد اتاق مادران می شدند می گفتی آرامتر خیلی خسته است بگذارید کمی بخوابد...می گفتی با خودت این چنین نکن اگر انها چند روزیست فرزندت هستند تو 28 سال فرزندمی و من طاقت این حال زار تو را ندارم، اما آخر مادر من، من مادری را از تو یاد گرفتم تو که بی شک مادری را در حقم تمام کردی...

دو شب آخر هم که بیمارستان بودم تو هم امدی اتاق مادران و تمام مدت پیشم بودی گفتی می خواهم یاد بگیرم که بچه ها را بردیم خانه بدانم چطور باید از انها نگهداری کنم اگر تو نبودی شاید دخترکانم هم نبودم آن موقع من هم نبودم...

تمام مدتی که بچه ها را آوردیم خانه و آن شرایط سخت را داشتم هر روزش، هر روز و شبش تو بودی تا به الان، بچه ها انقدر که به تو علاقه دارند به من ندارند..

یادم است وقتی 6 ماهه باردار بودم مجبور شدم برای ان غده لعنتی بروم به اتاق عمل باز هم تو در هر لحظه کنار بودم، یادم است زیرم لگن می گذاشتی...

کوچک که بودم 7 یا 8 ساله مریض شده بودم مننژیت داشتم بیمارستان بستری بودم تمام لحظاتش را یادم است یک شب یکی از بچه های اتاق بغلی فوت کرد چند روز بعدش گفتم مامان نمی شود تو و پدر جون امشب هر دویتان پیشم باشید دلیلش را پرسیدی و من گفتم "آخه فکر کنم من امشب می خوام بمیرم!!" نمی دانستم این جمله ام چه اتشی به جانت انداخته بود حالا که خودم مادرم می فهمم ان شب هم پدر جون جلوی در بیمارستان داخل ماشین خوابید.

علیرغم شاغل بودنت لباسهای رنگارنگی برایمان می بافتی و می دوختی همیشه در فامیل خوش لباس ترین بودیم به لطف زحمتهای تو، مزه کیکهای خوشمزه ات هنوز زیر دندانم است همان که انقدر می نشستم جلوی شیشه فر تا آماده شوند، شیرینها و شکلاتها و نونهایی را هم که می پختی یادم است بی نظیر بود...

همیشه برای تلاش کردنمان از گشته ات تعریف می کردی می گفتی که پدرت نمی خواست تو درس بخوانی و می خواست شوهرت دهد اما تو آنقدر اصرار کردی که او قبول کرد در نزدیکترین شهر به گرگان درس بخوانی و بعد هم رفتی سر کار و علیرغم میل پدرت یک ماشین، یک پیکان قرمز برای خودت خریدی و بعد که سوارش شده بود و کارهایش را انجام می دادی بادی به غبغبش می انداخت که ماشین دخترش است...

عکسهایت را می بینم تازه می فهمم که فامیل، آنهایی که هم سن و سالت بودند راست می گویند که تو آن زمانها خیلی خوش لباس بودی به گفته خودشان "قرتی" بودی چرا نباشی آخر مادر من بودی و خودت خبر نداشتی :)  

من که هستم؟ مادر، این تو هستی که مثل هیچکس نیست به خاطر بودنت به خاطر بودنم به خاطر تمام خاطرات خوبی که از خودت در ذهنم ساختی یک دنیا ممنون هر روز روز توست هر روزت مبارک و فرخنده ای بهترینٍ بهترین من...

پ ن 1: برای نوشتن خوبیهایت یک صفحه خیلی کم است.
پ ن 2: خیلی دلم می خواهد برای دخترکانم مثل تو مادری کنم اما می دانم در توانم نیست این همه خوب بودن.
پ ن 3: بزرگترین ترس زندگیم نبودنت است، خدایا مادرم همه ی بود من است بودنم را در پناه خدایی خودت حفظ کن.


نوشته شده در  چهارشنبه 92/2/11ساعت  9:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تو باشگاه در حال ورزش کردن بودم، دو تا از خانمها دخترانشان را با خودشان آورده بودند در حین ورزش نگاهشان می کردم، سر به سرشان می گذاشتم، لبخندی تحویلشان می دادم.
خانمی از من پرسید "بچه نداری؟" گفتم چرا.
گفت" آخی حتما پسره خیلی دلت دختر می خواد نه؟" چیزی نگفتم، فقط لبخند زدم.
یکی از خانمها که من را می شناخت گفت" این خانم دو تا دختر داره" خانم اولی با تعجب گفت" وااا همچین با مهربونی و لبخند و یه جوری این دختر ها رو نگاه می کردی گفتم لابد دختر نداری".

پ ن 1: نمی دانستم حتی نوع نگاهم هم می تواند من را مورد قضاوت قرار دهد!
پ ن 2: خداوند به همه آنهایی که فرزند می خواهند فرزندی صالح عنایت کند.
پ ن 3: امروز سرشاز از عشق و انرژی ام خواستم به شما هم منتقلش کنم از آن حسهایی که همه را دوست می داری و این حرفها.
پ ن 4: بوی سیر داغ کشک بادمجانم خانه را برداشته است من بر عکس خیلی از خانمها عاشق بوی سیر داغ و پیاز داغم، بوی زندگی می دهد!
پ ن 5: چند نفرتان بعد از خواندن پ ن فوق آب دهان قورت دادند؟! اولیش خودم بودم! 


نوشته شده در  سه شنبه 92/2/3ساعت  4:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آمده ایم سفر، خانه ی خواهری، خانه ای زیبا و با سلیقه و پر از انرژی مثبت، عزیزکم 30 شهریور راهی خانه بخت شد و من در این چند ماه نتوانسته بودم بروم پیشش بس که ترسوام، می ترسیدم بچه ها توی راه اذیت شوند، می ترسیدم حالشان بد شود، می ترسیدم اتفاق بدی بیفتد، به خاطر روز های سختی که گذراندم الان همه اش مواظبشان هستم ، مواظبم سردشان نشود، باد در گوشششان نرود، 13 به در هم فقط یک ساعت بیرون رفتم دخترانم مریض بودند و سرفه می کردند و انجایی که ما بودیم آفتاب بود اما باد هم می زد و من بی توجه به حرف بقیه بچه ها را گرفتم و رفتیم خانه، آنها که من را درک نمی کنند ،می گویند فلانی را نگاه کن بچه اش را آورده تازه بچه اش از بچه تو کوچکتر است، ببین حتی کلاه و دستمال سر ندارد، چقدر حساسی تو...بگذار بگویند انها که در بیمارستان نبودند، آنها که ندیدند نازدانه وقتی مریض می شود سرفه هایش تمامی ندارد نمی دانند تبش با یک شیاف پایین نمی آید و گاه کارش به دو شیاف می رسد و گاهی مجبورم حتی از شیاف دیکلوفناک استفاده کنم، آری آنها نمی دانند پس من فقط شنونده ام و کار خودم را می کنم ...
آخ گاهی امید هم حرصم را در می آورد می بیند بچه ها مریضند پیشنهاد می دهد برویم جنگل یا بچه ها را با لباس کم بیرون می برد و هر بار هم که این کار را کرد دخترکانم مریض شدند، اینجور مواقع دلم می خواهد سرم را به دیوار بزنم، او دیگر چرا او که حال زار من را دیده بود! 
بگذریم... الان در سفر به سر می بریم همگی آمده ایم کرج، بچه ها خیلی اذیت نکردند اما من از زمانی که حرکت کردیم حالت تهوع داشتم بدجور، ته تغاری می گفت از بس سفر نرفته ای اینجور شده ای، بعد گفت راستش را بگو نکند غلطی کرده ای و خبری است! همین حالا بگویم سر این دو تا بچه پدر ما را در آوردی رو کمک ما دیگر حساب نکن چقدر خندیدم از دستش اما واقعا حالم بود من هیچ وقت اینجوری نبودم با قاطر هم سفر می رفتم اما حالم بد نمی شد! آن زمانها که بسکتبال بازی می کردم یادم است بارها و بارها یا مینی بوس مسیر های طولانی را رفته بودیم اما از این اداها نداشتم...   
در ضمن کلی خوشتیپ شده ام  و این خوش تیپی خیلی در روحیه ام تاثیر گذاشت و حالم را دگرگون کرد، دوستی را در خیابان دیدم گفت واای تو مثلا مادر دو تا بچه ای اما شده ای عین دختر بچه ها! چند نفر دیگر هم تعریف کردند ما خانمها هم مرده اینیم که کسی از ظاهرمان تعریف کند، دروغ می گویم؟!
لاغر شدن فقط اراده می خواهد و انگیزه که من هر دواش را داشتم و اینکه کسی می گوید من نمی توانم لاغر شوم جمله ای غریبه است برای من، من دو بار در زندگی ام چاق شدم یکی دوران نامزدی و گشتن با این امید خان شکمو یکی هم بعد از بارداریم هر دو بار هم اراده کردم و مانکن شدم ، تو هم می توانی ، والا ...
کلی نوشتنم می آید، حتما به زودی اینترنت خانه را وصل می کنیم و دوباره می نویسم ... 


نوشته شده در  جمعه 92/1/23ساعت  6:52 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

رژیم و باشگاه رفتن را شروع کردم از بس امید بعد از بارداریم "کپل" صدایم کرد! حالا خودش هم پا به پای من کپل شده بودها! کلا من و امید در چاق و لاغر شدن پا به پای هم پیش می رویم، از اول آشناییمان اختلاف وزن من و امید 20 کیلو بود و این رقم همچنان به قوت خودش باقیست بغیر از زمان بارداری که داشتم کم کم به امید می رسیدم!!!

دیروز از باشگاه که آمدم رفتم دوش گرفتم، امید و نازدانه رفته بودند خانه مادرشوهر و دردانه هم پیش مامی بود(همه همکاری کنن تا من بچه داری کنم!) حوله پالتویی را پوشیدم و روی کاناپه نشستم لپ تاپ را روی پایم گذاشتم و کمی وبگردی کردم خیلی وقت بود اینجور تنها نبودم، خانه ساکت بود، سکوتش را دوست داشتم ...

تاپ و شلوارک سفیدی پوشیدم و عودی روشن کردم و آهنگهای مورد علاقه ام را هم گذاشتم، یک لیوان شیر و دو عدد خرما هم برای خودم آوردم یکی و دو ساعتی حالش را بردم، به قبل تر ها فکر کردم به زمان بارداریم و آن همه یکجا نشستن و خوابیدن و سر رفتن حوصله ام و به این روزها و نخوابیدنهایش و وقت کم آوردن!!! روزگار است دیگر.

پ نون 1 : اگر دیر به دیر می نویسم دلیلش دخترها هستند یکیشان عاشق این است که در لپ تاپ را ببندد و رویش بنشیند و آن یکی عاشق این است که درش را باز کند و روی مانیتورش بشیند، آن وقت کی جرات می کند در حضور این سروران به سمت لپ تاپ برود!!!

پ نون 2 :خیلی خسته ام خیلییییییییییی، دلم یک جای سرسبز و آرام می خواهد و یک پا که با هم برویم پیاده روی و چایی روی زغال درست کنیم و پا برهنه داخل رودخانه راه برویم و روی سبزه ها دراز بکشیم و آسمان آبی را نگاه کنیم و نفففففففففففففففس بکشیم... البته بین همه اینها فقط همان پا رادارم ! خدا را شکر...


نوشته شده در  یکشنبه 91/6/5ساعت  2:11 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امروز یادآور یکی از شیرین ترین و در عین حال سخت ترین روزهای زندگی من است. روزی که  فرشته های من به دنیا آمدند و دنیای من شدند. روزهای آغازین زندگی گل های من همراه بود با درد و درد و درد اما امیدوارم ادامه زندگیشان پر باشد از سلامتی و خوشی و خوشبختی و در نهایت عاقبت بخیری...

نازنینانم تولدتان مبارک

خدایا نمی دانم چطور شکرگزار این دو موهبتت باشم، بارالها در پناه خودت حفظشان کن.


نوشته شده در  چهارشنبه 91/5/11ساعت  9:12 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

 خواب دیدم دارم مسابقه می دهم، مسابقه بسکتبال مثل آن زمانهای نه چندان دور، عجب بازی نفس گیری بود و چقدر هیجان داشت، امتیازها پایاپای جلو می رفت، چقدر تلاش می کردم، صدای نفسهایم را می شنیدم! تمام هم تیمیهایم را هم در خواب دیدم، بهار، مثل همیشه عجب پاسهایی به من می داد، چه قدر امتیاز آوردم، وسط بازی زمین خوردم، صبح از خواب بیدار شدم مچ دست راستم درد می کرد!!
اعتراف می کنم که من عااااااشق بسکتبالم، با اینکه چند سالی هست که بازی نمی کنم اما خدا نکند جایی، داخل کوچه ای  خیابانی بچه هایی را توپ بدست ببینم وااااااااااااای دلم قیلی ویلی می رود، این کوچه بغلی هم حلقه بسکتبال دارد هرزگاهی که از آنجا رد می شوم پسر بچه هایی مشغول بازی هستند، دلم می خواهد بار و بندیلم را بر زمین بگذارم و بروم با انها بازی کنم، یعنی خیلی خودم را نگه می دارم این کار را نکنم! خدا نکند توپ قل (به کسر ق) بخورد و بیاید به سمتم انگار معشوقم دارد به سمتم می آید(امید جان شما اینجا را نخوان می ترسم افسردگی بگیری!!).
اصلا من از بچگی ورزش و جفتک انداختن را دوست داشتم! کودک بودم ژیمناستیک کار می کردم، وقتی هم که می آمدم خانه کلی پشتی و بالش ردیف می کردم و روی آنها پشتک و وارو می زدم، از تماشای کانال 3 خسته نمی شدم از تمام ورزشها و قوانینشان تقریبا سر در می اوردم برای همین دیدنشان برایم لذت بخش بود بخصوص صبحهای تابستان بعد از بیدار شدن از خواب کارم دیدن تی وی بود.
بسکتبال را از راهنمایی شروع کردم، توپ بسکتبال هم خریدم اما حیاطمان جای گذاشتن حلقه نداشت این شد که دو خواهر جان بر کفمان را روی پله های در ورودی می ایستاندیم! فرمان می دادیم دستنشان را بالا بیاورند و انگشتانشان را داخل هم حلقه کنند تا حلقه بسکتبالمان شوند من هم عشششششششششششق می کردم و توپ را سمتشان شوت می کردم می خورد به سرو کله شان و بعد می رفت داخل حلقه کذایی و گللللللللللل!! خدایا چه بلاهایی که سر این دو من نیاوردم از سر تقصیراتم بگذر!

چند روز پیش یکی از دوستانم اس زد برایم که دوشنبه ها ساعت 8 صبح بیا فلان سالن، بچه های پیشکسوت می خواهیم بسکتبال بازی کنیم من را داری ذوووووووووووق. به امید گفتم او هم گفت خوب برو، چطور بروم دخترک را چه کار کنم؟ گفت من 2 ساعت پاس می گیرم دیرتر می روم یک روز در هفته است دیگر، اشکال ندارد، قربانت بروم به خاطر هوویت کوتاه آمدی!  اما اول باید کمی روی خودم کار کنم و ورزش کنم و هیکلم را بسازم! چون من تقریبا 2 سال است که به خاطر شرایطم هیچ تحرکی نداشتم و وقتی هم بروم آنجا جو گیر می شوم و نمی توانم آرام باشم و بلایی سر خودم می آورم!

یادم است یک سال رفته بودیم مسافرت، خانه یکی از اقوام، داخل مجتمع حلقه بسکتبال داشتند و همه، اهل بسکتبال بودند غروب که می شد بچه های مجتمع می آمدند داخل پارکینگ و بسکتبال بازی می کردند همه شان پسر بودند من و دختر خاله ام هم می رفتیم توی حیاط و یک گوشه می ایستادیم و بازی آنها را نگاه می کردیم پسر دایی ام گفت می خواهی بازی کنی؟ همه دوستانش اعتراض کردند که نه، دخترها که بسکتبال بلد نیستند! او گفت بیا تو تیم ما من گفتم داخل بازیتان نمی شوم همینجا می ایستم و اگر پاسی به من رسید شوت می زنم همین! نمی خواستم با انها بازی کنم چون زد و خورد بدنی داخل بسکتبال زیاد است آدم مریض هم کم نیست! بازی را شروع کردند من کنار دختر خاله ام در فاصله نسبتا دوری از حلقه ایستاده بودیم هر وقت بازیشان گره می خورد و شلوغ می شد پاسی به من هم می رسید که بیشتر پسر دایی ام به من پاس می داد بقیه نه! خیلی امتیاز اوردم از هر 10 شوتم حتما 7 یا 8 تایش گل می شد دگیر علاوه بر پسر دایی ام بقیه هم به من پاس می دادند اختلاف امتیازمان داشت زیاد می شد و تیم مقابل صدایش در امده بود و من چه بادی به غبغب انداخته بودم جلوی ان پسرهای پر مدعا! 
از فردایش اوضاع فرق کرد و موقع یار کشی اول من را انتخاب می کردند!... اول بازی برای اینکه مالک توپ مشخص شود یک نفر از هر تیم را انتخاب می کردند که هر کدام بیشتر گل زد تیم او صاحب توپ است و از تیم ما همیشه من انتخاب می شدم و هر بار امتیاز بیشتر می اوردم یادم است آن سال داخل سالن روی پرتابهایم خیلی کار کرده بودم و دستم داخل حلقه بود...یادش بخیر.

پ ن: امروز حال غریبی دارم، پارسال مثل امروز اول ماه رمضان (البته به سال قمری) من روی تخت بیمارستان داشتم درد می کشیدم، چه روزی بود، دیشب قبل خواب تمام خاطرات آن روز برایم زنده شد، پارسال هیچ چیز از ماه رمضان نفهمیدم، اصلا متوجه نشدم چطور گذشت برای همین امسال ذوق و شوق خاصی دارم مثل کودکی که قرار است برای بار اول روزه بگیرد، امیدوارم ماه رمضان امسال حسابی بهم بچسبد!



نوشته شده در  شنبه 91/4/31ساعت  10:51 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بعد از مدتی بچه ها را برای بینایی سنجی بردیم، دکتر معاینه کرد و گفت عصب بیناییشان تشکیل نشده، دنیا  دور سرم چرخید، گفت این یک مشکلی است که در بچه هایی که نارس به دنیا  می آیند به وجود می آید، فقط یک چشم دردانه تا اندازه ای شرایطش خوب بود اما چشم دیگرش و چشمهای نازدانه مشکل داشت، دکتر وقتی نگرانی را در صورتم دید گفت نگران نباش ممکن است به مرور زمان خوب شوند، گفت این تکامل باید در رحم مادر روندش را طی می کرد اما حالا که زود به دنیا آمدند روندش بیشتر طول می کشد، پرسیدم در نهایت اگر خوب نشد چه کار باید کرد گفت هفته ای یک بار بچه ها را بیاور برای معاینه اگر روند رشدشان خوب بود و مشکلی نداشتند که هیچ در غیر اینصورت عملشان می کنیم...
خدا می داند چه حالی داشتم، به یکی از ان خانمها که در بیمارستان با هم بودیم زنگ زدم او هم گفت به بچه من هم همین را گفتند، می گفت دکتر عکسی را به او نشان داده عکس یک چشم که مردمکش سفید بود و گفته بود بچه ات ممکن است اینچنین شود، می گفت داخل مطب دکتر بیهوش شدم و از حال رفتم....

بردمشان شنوایی سنجی آنجا هم شنیدم که هیچ کدامشان گوششان عکس العمل خوبی به تن های مختلف صدا نشان نداده! از استرس داشتم خفه می شدم، خدایا این ها چه می گویند؟ چه بر سرم آمده؟!! خدایا من گفتم می خواهمشان، گفتم هر دویشان را می خواهم اما بارالها هر دویشان را سالم خواستم، خداوندا نکند زیادی اصرار کردم؟! نکند حکمتت نبودنشان بود و من زیادی خواسته بودم؟!! دلم می خواست هر دویشان را داشتم اما نه به قیمتی که فرزندانم تا آخر عمر اذیت شوند! مدتها دپرس بودم ، چه روزهایی بود، امید اصلا استرس نداشت یا شاید داشت و بروز نمی داد، همه اش می گفت امکان ندارد مشکلی داشته باشند می گفت ماه رمضان ماه مهمانی خدا بود و خدا این هدایا را به من که مهمانشم داد و امکان ندارد خدایا هدیه ای ناقص به بنده اش عنایت کند می کفت تو که بنده خدایی به من بگو اگر مهمانی به خانه ات بیاید بخواهی به او کادو بدهی مثلا ظرف آیا ظرف شکسته ای را کادو پیچ می کنی؟! تو که بنده ای با مهمانت چنین نمی کنی او که دیگر خداست... حرفهایش ارامم نمی کرد می گفتم من مثل تو ایمانم قوی نیست می گفتم یعنی چه این همه بچه هایی که ناقص به دنیا آمدند مثل آن بچه ای که با یک دست در بیمارستان به دنیا امده بود ان ها را چه می گویی؟! آنها هم هدیه خداوندند به پدر و مادرش پس چرا این چنینند؟! می گفت این ها جریانشان فرق می کند...

یادم است وقتی بچه ها به دنیا آمدند تا 15 روز وقت داشتیم برای شناسنامه اقدام کنیم روز پنجم امید رفت دنبال شناسنامه بچه ها، یکی از پرستارها گفته بود چند روز دیگر صبر کنید اگر ماندند اقدام کنید، اطرافیان هم کم و بیش همین را می گفتند، که شناسنامه بگیرید و نمانند بیشتر اذیت می شوید، دلم برای امید می سوخت همه پدرها با چه ذوق و شوقی برای شناسنامه بچه هایشان اقدام می کردند اما او...گفتم امید می خواهی کمی صبر کنیم محکم و قوی بدون کوچکترین شکی گفت نه همین امروز برای گرفتن شناسنامه اقدام می کنم، صورتش را برگرداند به طرفم و به چشمانم نگاه کرد و گفت به عزت خدا قسم می خورم این بچه ها برایمان می مانند، گریه ام گرفته بود گفتم برو عزیزم، در دل گفتم خدایا خودت این همه امید امیدم را ناامید نکن...

شکر خدا بار آخر که بچه ها را برای بینایی سنجی بردم مشکلشان برطرف شده بود و شنوایی سنجی هم فعلا راضی بود و گفت دوباره 2 سالگی بیاورشان...

بچه ها فعلا اوضاعشان خوب است، وزنشان کم است، بد غذا می خورند اما همین که سالمند شکر، من هم مثل همه مادرها دغدغه ام این دو فرشته کوچکند، زندگی با تمام خوبی ها و بدیهایش در جریان است با بزرگش شدنشان و پیشرفت کارهایشان ذوق می کنم با مریضیهاشان دلم می گیرد و می ترسم مثل آن سری که هر دویشان سرمای سختی خورده بودند و همه اش سرفه می کردند و من نازدانه را بردم بیمارستان و تا ساعت 3 صبح در آغوشم بود تا بخور سالبوتامول استفاده کند و نفسش بهتر شود....

یاد گرفتم قوی باشم، یک مادر باید قوی باشد، ان روزهای سخت تجربه خوبی برایم بود، فهمیدم چقدر می توانم قوی باشم، ما آدمها خوب می توانیم خودمان را با شرایط وفق دهیم، فهمیدم خانواده ام یک حامی بزرگ برایم هستند، فهمیدم مادرم بهترین مادر دنیاست، فهمیدم امیدم آن قدر محکم است که بشود یک عمر به شانه های مردانه اش تکیه کرد، فهمیدم قدری پیش امام رضا آبرو دارم که صدایم را شنید، فهمیدم خدایم همین نزدیکیست لای این شب بوها .... پای آن سرو بلند...


نوشته شده در  چهارشنبه 91/4/28ساعت  12:33 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بچه ها را آوردیم خانه و مراقبتهای سخت داخل خانه شروع شد، هر وقت می خواستیم به بچه ها دست بزنیم دستهایمان را می شستیم، بس دستهایم را شسته بودم پوستش بسیار خشک و حساس شده بود.
بچه هایم برای شیر گریه نمی کردند ضعیفتر از آن بودند که صدایشان در آید، خیلی از خانمها وقتی نوزادشان شبها برای شیر گریه می کنند کلی غر می زنند که باید از خواب شبشان بزنند و به بچه شیر بدهند بارها در اتاق مادران شاهد این صحنه بودم اما من ساعت کوک می کردم که یک وقت یادم نرود ساعت شیرشان است.
بچه ها چون خیلی کوچک بودند بد قرار گرفتن سرشان ممکن بود باعث خفه شدنشان شود این بود که من و مامی و امید شبها نوبتی بیدار می ماندیم و این داستان تا 6 ماهگی بچه ها ادامه داشت، بماند که بعضی شبها به خاطر کولیک بچه ها تا 5 یا 6 صبح بیدار بودند! از بیخوابی زیاد زیر چشمهایم حسابی گود افتاده بود...
یک شب مامی پیش بچه ها بود و من خوابیده بودم با صدای مامی از خواب بیدار شدم وحشتزده به سمت اتاق بچه ها دویدم دردانه بغل مامان بود و کبود شده بود، دستم می لرزید، دهانم را برای تنفس مصنوعی روی دهان و بینی اش گذاشتم دیدم تاثیر ندارد راه تنفسی اش مسدود بود شیر را آسپیره کرده بود از دهان و بینی اش شیر می آمد بیرون هیچ وسیله ای نداشتم که به دادش برسم نمی دانستم چه کار کنم دوباره دهانم را جلوی دهان و بینی اش گذاشتم و خواستم ترشحات داخل بینی و دهانش را به داخل دهانم بکشم که بتواند نفس بکشد تاثیری نداشت دویدم سمت خانه همسایه واحد بغلی خانم الف، اخر او در ان آی سی یو کار می کرد و می توانست به دادم برسد، ساعت 3 نصفه شب بود، سراسیمه امد با پوآر ترشحات داخل بینی و دهان دردانه را خالی کرد و دردانه خوب شد، گفت حتما برای بچه ها دستگاه اکسیژن بگیر، چه بر من گذشت بماند، دیگر از آن شب هر بار که دردانه شیر می خورد هر بار که بالا می اورد من می مردم و زنده می شدم که نکند دوباره ان حادثه تکرار شود، به دکتر بچه ها جریان را گفتم، گفت چاره ای تسین طبیعیست معمولا هم این جور موقعها خدا خودش به دادشان می رسد و من مانده بودم که بچه ای که انجور کبود شده بود و اگر خانم الف نبود من نمی دانستم چه خاکی بر سر بریزم چه چیزش طبیعیست!!!
فردایش با امید رفتیم دستگاه اکسیژن گرفتیم، بیدار خوابی های بچه ها، جیغ هایشان و بالا اوردنهایشان ادامه داشت و یکبار دیگر دردانه حالش بد شد دوبار بعد از شیر خوردن بالا اورد و آن صحنه ها تکرار شد اما این بار شدتش کمتر بود و باز هم خانم الف کمکمان کرد که امیدوارم خدا همیشه کمکش باشد...
نوبت واکسن دو ماهگی بچه ها بود، واکسنشان را زدیم، ان روز فهمیدم بیمارستان کوتاهی کرده و یک نوبت واکسن هپاتیت بچه ها را نزده! وقتی واکسنشان را زدیم از شدت درد چنان جیغی کشیدند که من تا ان روز از انها نشنیده بودم دلم آتش گرفت، بچه ها را اوردیم خانه هر بار که تکان می خوردند جیغشان به هوا می رفت ، این شد که من و مامی بچه ها را بغل کردیم و پاهایشان را با دست نگاه داشتیم تا تکان ندهند و کمی آرام بگیرند، این کار جواب داد و بلاخره خوابیدند و من و مامی 4 ساعت تمام بچه ها را همان جور بغل کرده بودم تمام بدنم مور مور می شد و خواب رفته بود اما دلمان خوش باد که دخترا آرامند، ؟آن روز هر کدامشان 5 بار بالا آوردند...
یک شب  دردانه دوباره بعد از بالا آوردن کبود شد، دوباره خانم الف امد همه داخل اتاق بودیم، دلم خوش بود که به کارش وارد است و مثل دفعه های قبل دردانه زود خوب می شود اما...اما خانم الف پوآر را داخل دهانش کرد بعد در آورد و پرت کر و گفت این کار نمی کند یکی دیگه ، من 4، 5 تا پوآر در خانه داشتم اما هر کدامشان را گرفت دوباره پرت می کرد و می گفت این خوب نمی کشد دردانه حالش بد و بد تر می شد با هر سختی بود با یکی از پو آر ها سعی کرد ترشحات دهان دردانه را خالی کند، بس پوآر به دهانش و حلقش خورده بود که خون می امد هر بار که ترشحات را از داخل دهانش روی ملحفه تخت خالی می کرد مقداری خون هم همراهش می امد و ملحفه خونی شده بود دردانه در دگیر تقلا نمی کرد، جانی برایش نمانده بود، پدر جون هم بالای سرش بود و اکسیژن را نزذیک بینی اش نگاه داشته بود، دگیر تاب دیدن ان صحنه را نداشتم از اتاق امدم بیرون داخل سالن سرم را روی زمین گذاشتم و گریه می کردم و از خدا دردانه ام را می خواستم صدای خانم الف را شنیدم آرام به پدر جون گفت دیگه نفس نمی کشه من شندیم، نفس من هم بند امد، اما انها تلاششان را کردند دردانه دوباره برگشت اما رنگش مثل گچ بود...من زنگ زدم 115 و گفتند که ماشین ندارند وقتی خواهرم شنید زنگ زد و گفت یا یک امبولانس می فرستی یا یک بلایی سرت می آورم، تا امبولانس بیاید من مردم و زنده شدم آمدند اما .کار خاصی نکردند کار اصلی را خانم الف کرد که تا عمر دارم هیچ وقت لطفش را فراموش نمی کنم امیدوارم هیچ وقت روز بد نبیند...
دردانه را بغل گرفته بودم خدا یکبار دیگر به من بخشیده بودش دادمش بغل مامی، چیزی داخل گلویم بود داخل سینه ام، داخل قلبم، چشمم که به خونهای روی ملحفه افتاد دیگر نتوانشتم تحمل کنم جیغ می کشیدم دیوانه شده بودم مامی درکم کرد همه درکم کردند بچه ها را بغل کردند و بردند بیرون از اتاق، من و امید ماندیم، من جیغ می کشیدم، ضجه می زدم نفسم بالا نمی امد امید بغلم کرد داد زدم تا کی؟ چه قدر باید صبور باشم؟ چه قدر باید تحمل کنم؟ امید نمی توانم به خدا نمی توااااااااااااااااانم، کم اوردم از طاقتم خارج است، می گفتم و های های در آغوش امید گریه می کردم امید اول دلداریم می داد، اما می دانستم در دل او هم آشوب است او هم با من هم صدا شده بود و در اغوش هم گریه می کردیم امید از شدت گریه به نفس نفس افتاده بود برای اینکه آرام بگیرد من خودم را کنترل کردم ، دوست داشتم گریه کند چون تمام این مدت من گریه کرده بودم و او نگاه کرده بود و غصه خورده بود و دلداری داده بود و در خودش ریخته بود، دوست داشتم خالی شود... 
فردایش رفتیم ساکشن برقی خریدیم که دیگر به آن پوآرهای لعنتی اعنباری نبود، اتاقمان مثل بیمارستان مجهز شده بود! همش وحشت داشتم، ساکشن برقی را آماده گذاشتم بودم مرتب چک می کردم ببینم درست کار می کند یا نه، یه چند باری از ان استفاده کردیم اما خیلی جدی و خطرناک نبود اما ان شب لعنتی...خدا برای هیچ کس پیش نیاورد...


نوشته شده در  یکشنبه 91/4/25ساعت  12:44 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]