سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رژیم و باشگاه رفتن را شروع کردم از بس امید بعد از بارداریم "کپل" صدایم کرد! حالا خودش هم پا به پای من کپل شده بودها! کلا من و امید در چاق و لاغر شدن پا به پای هم پیش می رویم، از اول آشناییمان اختلاف وزن من و امید 20 کیلو بود و این رقم همچنان به قوت خودش باقیست بغیر از زمان بارداری که داشتم کم کم به امید می رسیدم!!!

دیروز از باشگاه که آمدم رفتم دوش گرفتم، امید و نازدانه رفته بودند خانه مادرشوهر و دردانه هم پیش مامی بود(همه همکاری کنن تا من بچه داری کنم!) حوله پالتویی را پوشیدم و روی کاناپه نشستم لپ تاپ را روی پایم گذاشتم و کمی وبگردی کردم خیلی وقت بود اینجور تنها نبودم، خانه ساکت بود، سکوتش را دوست داشتم ...

تاپ و شلوارک سفیدی پوشیدم و عودی روشن کردم و آهنگهای مورد علاقه ام را هم گذاشتم، یک لیوان شیر و دو عدد خرما هم برای خودم آوردم یکی و دو ساعتی حالش را بردم، به قبل تر ها فکر کردم به زمان بارداریم و آن همه یکجا نشستن و خوابیدن و سر رفتن حوصله ام و به این روزها و نخوابیدنهایش و وقت کم آوردن!!! روزگار است دیگر.

پ نون 1 : اگر دیر به دیر می نویسم دلیلش دخترها هستند یکیشان عاشق این است که در لپ تاپ را ببندد و رویش بنشیند و آن یکی عاشق این است که درش را باز کند و روی مانیتورش بشیند، آن وقت کی جرات می کند در حضور این سروران به سمت لپ تاپ برود!!!

پ نون 2 :خیلی خسته ام خیلییییییییییی، دلم یک جای سرسبز و آرام می خواهد و یک پا که با هم برویم پیاده روی و چایی روی زغال درست کنیم و پا برهنه داخل رودخانه راه برویم و روی سبزه ها دراز بکشیم و آسمان آبی را نگاه کنیم و نفففففففففففففففس بکشیم... البته بین همه اینها فقط همان پا رادارم ! خدا را شکر...


نوشته شده در  یکشنبه 91/6/5ساعت  2:11 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]