سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آمده ایم سفر، خانه ی خواهری، خانه ای زیبا و با سلیقه و پر از انرژی مثبت، عزیزکم 30 شهریور راهی خانه بخت شد و من در این چند ماه نتوانسته بودم بروم پیشش بس که ترسوام، می ترسیدم بچه ها توی راه اذیت شوند، می ترسیدم حالشان بد شود، می ترسیدم اتفاق بدی بیفتد، به خاطر روز های سختی که گذراندم الان همه اش مواظبشان هستم ، مواظبم سردشان نشود، باد در گوشششان نرود، 13 به در هم فقط یک ساعت بیرون رفتم دخترانم مریض بودند و سرفه می کردند و انجایی که ما بودیم آفتاب بود اما باد هم می زد و من بی توجه به حرف بقیه بچه ها را گرفتم و رفتیم خانه، آنها که من را درک نمی کنند ،می گویند فلانی را نگاه کن بچه اش را آورده تازه بچه اش از بچه تو کوچکتر است، ببین حتی کلاه و دستمال سر ندارد، چقدر حساسی تو...بگذار بگویند انها که در بیمارستان نبودند، آنها که ندیدند نازدانه وقتی مریض می شود سرفه هایش تمامی ندارد نمی دانند تبش با یک شیاف پایین نمی آید و گاه کارش به دو شیاف می رسد و گاهی مجبورم حتی از شیاف دیکلوفناک استفاده کنم، آری آنها نمی دانند پس من فقط شنونده ام و کار خودم را می کنم ...
آخ گاهی امید هم حرصم را در می آورد می بیند بچه ها مریضند پیشنهاد می دهد برویم جنگل یا بچه ها را با لباس کم بیرون می برد و هر بار هم که این کار را کرد دخترکانم مریض شدند، اینجور مواقع دلم می خواهد سرم را به دیوار بزنم، او دیگر چرا او که حال زار من را دیده بود! 
بگذریم... الان در سفر به سر می بریم همگی آمده ایم کرج، بچه ها خیلی اذیت نکردند اما من از زمانی که حرکت کردیم حالت تهوع داشتم بدجور، ته تغاری می گفت از بس سفر نرفته ای اینجور شده ای، بعد گفت راستش را بگو نکند غلطی کرده ای و خبری است! همین حالا بگویم سر این دو تا بچه پدر ما را در آوردی رو کمک ما دیگر حساب نکن چقدر خندیدم از دستش اما واقعا حالم بود من هیچ وقت اینجوری نبودم با قاطر هم سفر می رفتم اما حالم بد نمی شد! آن زمانها که بسکتبال بازی می کردم یادم است بارها و بارها یا مینی بوس مسیر های طولانی را رفته بودیم اما از این اداها نداشتم...   
در ضمن کلی خوشتیپ شده ام  و این خوش تیپی خیلی در روحیه ام تاثیر گذاشت و حالم را دگرگون کرد، دوستی را در خیابان دیدم گفت واای تو مثلا مادر دو تا بچه ای اما شده ای عین دختر بچه ها! چند نفر دیگر هم تعریف کردند ما خانمها هم مرده اینیم که کسی از ظاهرمان تعریف کند، دروغ می گویم؟!
لاغر شدن فقط اراده می خواهد و انگیزه که من هر دواش را داشتم و اینکه کسی می گوید من نمی توانم لاغر شوم جمله ای غریبه است برای من، من دو بار در زندگی ام چاق شدم یکی دوران نامزدی و گشتن با این امید خان شکمو یکی هم بعد از بارداریم هر دو بار هم اراده کردم و مانکن شدم ، تو هم می توانی ، والا ...
کلی نوشتنم می آید، حتما به زودی اینترنت خانه را وصل می کنیم و دوباره می نویسم ... 


نوشته شده در  جمعه 92/1/23ساعت  6:52 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]