سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چون مِی ناب مستم کرد در کنار تو بودن و از او خواستن... 
و  چه شیرین بود حس کردنِ همزمانِ هر دویتان...

پ ن:دیشب،من،تو،او چه زیبا کنار هم قرار گرفتیم بدونِ ما،شما ،ایشان...


نوشته شده در  شنبه 87/6/30ساعت  3:38 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بعضی از آدمها هر حرفی بزنند به دل نمی گیری یا آن آدم برایت مهم نیست،یا نسبت نزدیکی با او نداری،یا آنقدر کوچک و کم تجربه و خام است که حرفش را نادیده می گیری،اما هر جور فکر می کنی می بینی هم نسبت نزدیکی با تو دارد،هم آنقدر ها بزرگ و با تجربه و پخته هست که انتظار نداری از او بشنوی:
«او به خاطر هوای خنک خانه ی شما آنجا می آید وگرنه اصلاً نمی آید» 
حتی نمی توانی حرفش را به حساب شوخی بگذاری چون هم آثار شوخی در چهره  اش نمایان نیست هم خودت اهل اینجور شوخی ها نیستی و همیشه سعی کردی با آنها محترمانه صحبت کنی ولو در حین شوخی...و دلت می گیرد...
بگذریم
.
.
.
تو ارزش گذشتن از این حرفها را داری :)


نوشته شده در  پنج شنبه 87/6/28ساعت  2:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تمام وسایل را جمع می کنم،در آخر هم غذایی که برای افطار درست کردم را برمی دارم و با چشم شکلاتی می رویم نهارخوران.
صدای اذان می آید،او نماز می خواند و من سفره را می چینم،باد خنکی می وزد،تا نمازش تمام شود برایش چای می ریزم،کمی شکر و چند قطره آبلیموی تازه هم به چایش اضافه می کنم،می آید کنارم می نشیند،آرام است،آرامم.سرش پایین است،به او نگاه نمی کنم،نگاهم می رود سمت جاده،اما دلم پیش اوست،دعا می کنم،دلم می گوید او هم دارد دعا می کند.

هر وقت آرام است،هر وقت همه چیز همانجور است که می خواهد،هر وقت دلش زلال است،اشکش سرازیر می شود،این را خوب می دانم،اینجا هم تمام شرایط مهیاست،دلم می گوید چشمانش الان باید خیس باشد،چشمانم همچنان به جاده است اما می توانم او را هم ببینم(بسکتبال اگر هیچ چیز برایم نداشت،به یمن سفارشات مکرر مربی ام مبنی بر اینکه یک بسکتبالیست باید پشت سرش هم چشم داشته باشد،چشمانی تیز بین برایم داشت)دستش می رود سمت صورتش،کف دستش را به روی چشمانش می کشد و من مطمئن می شوم که دارد اشکهایش را پاک می کند،دلم دروغ نمی گفت دلم در مورد او هیچوقت دروغ نمی گوید.

شروع می کند به خوردن،با اشتها غذا خوردنش را دوست دارم،با هر لقمه ای که می خورد خستگی ام برای آماده کردن غذا کمرنگ و کمرنگتر می شود.

در حین غذا خوردن چشمم می افتد به پشت سرش،دادم در می آید،هاج و واج نگاهم می کند با اشاره ی من بر می گردد و می بیند آن خوک بزرگ و فربه ای را که من دیدم،بار دومی است که با هم نهار خورانیم و خوک می بینیم،دفعه ی قبل یادم است می خواست آرام به خوک نزدیک شود و دمش را بگیرد!

سفره را جمع می کنم،هوا خنک تر شده است،او رو به آسمان دراز کشیده،سرم را روی شانه اش می گذارم،بر می گردد نگاهم می کند،همچنان چشمانش آرام است و زلال،صحبت می کنم ،گوش می کند،لبخند می زند و ...

پ ن 1:آرام جانم،آرامش دیشبت آرامم کرد.
پ ن 2:آرامش قبل از طوفانت البت....چشمک!!


نوشته شده در  دوشنبه 87/6/25ساعت  1:45 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-دستکش دستش می کند،ظرفها را می شوید،دستکش را در می آورد،از بوی دستکش بدش می آید،دستش را با مایع ظرفشویی می شوید!!

2-دیشب خواب یک زمین کشاورزی را دیدم که من کنارش وایستاده بودم و پدر بزرگ داخل زمین کار می کرد،آخر هم دو نفری نشستیم سر یک سفره و نون و گوجه و بادمجان خوردیم،آی چسبید.............خدایش بیامرزد،از صبح دلم هوایش را کرده است.

3-ای بابا ما هم برای کنکور درس خواندیم،خودمان باید می خواندیم،کجا بود کسی بیاید اینچنین با ناز و نوازش و بوسه بیدارمان کند تا برویم سر درسمان،خوب موقعی کنکور داری ها!!

4-سر افطار نای حرف زدن ندارد می گویم مجبوری قبل از افطار بروی سالن،فوتبال بازی کنی حالا اینچنین زبانت آویزان باشد،می گویم هر چیزی که فکر می کنی عطشت را می خواباند بگو برایت بیاورم،لبانش را روی هم می گذارد و آرام از هم باز می کند و می گوید نگاه کن!چطور به هم می چسبد،می خندم،بلافاصله زانوی زخمی اش را هم نشان می دهد می گوید،زمین هم خوردم،بدجور می سوزد،می گویم خوب است دیگر تو هم شنیدی که می گویند ناز کش داری ناز کن،نداری لنگت را دراز کن،خنده ای شیطنت آمیز تحویلم می دهد و آرام آرام پایش را دراز می کند!!

5-پنجشنبه ها بوی تو را می دهد،برای همین دوست می دارمشان...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/6/21ساعت  6:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-چهلمین روز درگذشت همسر یکی از دوستان پدر جون بود،مهندسی است بسی مایه دار!پیشنهاد دادم اگر دوست دارد برای شام بچه های بهزیستی را هم دعوت کند با روی باز پذیرفت،مراسم،هتل بابا طاهر بود،زنگ زدم بچه ها آمدند،از آنجایی که شدیداً تشنه ی محبت هستند با دیدنم بساط بوس و بغل و ... به راه بود،رفتیم طبقه دوم وارد سالن شدیم،چشمهای بچه ها برق می زد از دیدن محیطی که تا حالا تجربه نکرده بودنش،می دانستند برای عزا آمدند اما برق شادی را نمی توانستند در چشمانشان قایم کنند،2 میز بزرگ را یک گوشه ی سالن برایشان در نظر گرفتم و بردمشان آنجا که راحت باشند،یکی از دخترکان با هیجان گفت «واااااااای،خدای من،من تا حالا اینجا نیامدم،خیلی خوشحالم»آن دیگری چشم غره اش می رفت که اینجا مراسم عزاست،آرامتر.

مامی و ما جون و می جون و چشم شکلاتی و مامان چشم شکلاتی هم آمدند کنار بچه ها نشستند،یک آن برگشتم دیدم اشک در چشمان چشم شکلاتی حلقه زده،ازش خواستم برود بیرون تا بچه ها اشکهایش را نبینند.

برای سرو شام باید همه می رفتند سر میز وسط سالن،فکر کردم بچه ها چون چنین محیطهایی را تجربه نکردند ممکن است اذیت شوند،رفتم و خواهش کردم که اگر اشکالی ندارد بچه ها سر میز غذایشان را بخورند،قبول کردند،بچه ها شاد بودند،همه ی ما شاد بودیم،مراسم عزا بود اما از شادیشان شاد بودم و می دانم آن مرحوم هم از شادی این بچه ها روحش شاد بود...

2-قبل از ماه رمضان تولد 3 تا از بچه های بهزیستی بود،من با مامی و ما جون و می جون رفتیم پیش بچه ها،وارد اتاق که شدیم صدای جیغ و سر صدایشان آمد...واااااااااای خانم هم آواااااااا،یکی چنان محکم پرید بغلم که نزدیک بود زمین بخورم،رقصیدیم،شمع فوت کردند،کادو باز کردند،خندیدند‍،خندیدیم...

بعضی هاشان خیلی به آدم می چسبند،یکی از آنها که تمام مدت کنارم نشسته بود و می بوسیدم،مریم هم بود،آن طرف سالن نشسته بود هر بار که چشمم بهش می افتاد خنده ای تحویلم می داد،دختری است آرام و مؤدب و تودار.موقع خداحافظی آرام در گوشم گفت با من عکس می گیرید،کنارم نشست عکس گرفتیم،بدو بدو رفت تو اتاق و کاغذ و قلم آورد،مِن مِن کنان گفت شماره ی تلفنتان را به من می دهد،پاسخ مثبتم ذوق زده اش کرد.
چند روز پیش بهم زنگ زد...الو،سلام من مریمم،پیشم میاین ببینمتون؟دلم براتون تنگ شده....
هنوز وقت نکردم برم پیشش...

پ ن:گروه سنی بچه های مذکور 10 تا 20 سال می باشد فقط یکی از آنها کوچک است،شکوفه است،همان شکوفه ی معروف!


نوشته شده در  چهارشنبه 87/6/20ساعت  5:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-(عطف به کامنت پست قبل)
کتی جان ،امروز باز خوبم،«زندگی شاید همین باشد»
تفاوت حال و هوای دو پست متوالی؛هوم؟!!

2-این روزها حکم تلمبه ای را پیدا کردم که هی پر می شود هی خالی می شود،هی پر،هی خالی!!

3-بی انصافی نکن،مگر عدالت نمی خواهی؟خوب عادلانه است دیگر،زمستانها گاز نداریم،تابستانها آب و برق!!

4-آنقدر فاصله ی بین سحر و افطار زیاد است که از بی آبی،دهانت مانند ماتحت مرغ جمع می شود!!

5-چه خاطره ی به یاد ماندنی ای شد دیشب!!
صدای نالان و کودکانه ی تو ...و من که احساس کردم باید حمایتت کنم،بند انگشتی من!!

6- به طور کاملاً اتفاقی و جالب خاطره ی پنجمین ماه در شماره ی 5 ذکر شد!!

7-اینکه با قد 170 بتوانی یک کفش 10 سانتی بپوشی و از بعضی نظرها باکی نداشته باشی خیلی خوب است!!

8-اینکه عمه نداری و آدم می تواند هر چه قدر که دلش می خواهد بار عمه ات کند خوب است،اما خوب،قبول کن اگر عمه داشتی هم در بعضی موارد آدم دلش خنک می شد دیگر!!

پ ن:اگر گفتی بعد از خوردن سمبوسه چی می چسبد؟


نوشته شده در  سه شنبه 87/6/19ساعت  5:27 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

گوشم را می گیرم و یک دور تاب می دهم تا یادم بماند محبت هم نوعی خاصی از خریٌت است...

پ ن 1:کدامتان چشمش شور بود؟!!
پ ن 2:اگر این را هم نمی نوشتم می ترکیدم...می تر کی دم.
پ ن 3:عجب بالا و پایین داره دنیا!


نوشته شده در  شنبه 87/6/9ساعت  12:4 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-دریا بودیم،داخل آب،هر بار که موج آمد یا دهانم باز بود و داشتم می خندیدم یا باز هم دهانم باز بود و داشتم می خواندم،الان هم منتظر بزرگ شدن قورباغه ها و ماهی های داخل شکمم هستم!
2-احوال دلمان خوش است،کور هر آن کس که نتواند دیدن...
3-یادته؟یادته بهت گفتم امسال سال ماست؟سال من و تو و همه ی عزیزانمان...بنشین و یکی یکی تماشا کن...
4-ما جونم ارشد قبول شد...فکر کن!ما جون کوچولوی من...
5-چه خوب است که اهل حرف هستی و منطق،چه خوب است که می فهمی ام،چه خوب است که میشود به چشمان شکلاتی ات چشم دوخت و گفت و گفت و گفت و چشمها را بست و شنید و شنید و شنید و آرام شد و آرام شد و آرام شد و آرام آرام آرام...خزیدن در آغوشت و سر گذاشتن روی سینه ات...
6-معدل این ترمم شد 18.75،بسی خرسندم.در دو درس آنالیز حقیقی و روشهای حل عددی در جبر خطی به ترتیب با نمره 19 و 18.5 نمره ی اول کلاس شدم...مشعوفم!
7-دوباره پیاده روی را شروع کردم با یه پای جدید،یه پای جدید و ماندنی،یه پای جدید و ماندنی و دوست داشتنی...دوباره قرار است خوش هیکلترین شوم بین تمام این وَری ها و آن وری ها و آن وری تر ها!
8-آب و برق همچنان zert o zert قطع می شود!
9-همه ی پیشی های دنیا را به احترام تو دوست خواهم داشت باشه؟
10-از 29 مرداد شروع کردم،هر شب،به خاطر تو و به عشق تو و می دانم که ...

پ ن:یکبار این سطور نوشته شد و به دلیل قطع شدن برق هاتوتو شد.(هاتوتو همانا ناپدید می باشد؛به هیچ جای خودتان دست نزنید!مشکل از فرستندست!) 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/6/6ساعت  12:17 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

منتظرم تا بیایی و دستت را دور کمرم حلقه کنی و اندازه ی تمام نبودنت ببوسی ام...
                                                                                 از طرف یه مورچه خوار!!!


نوشته شده در  جمعه 87/4/28ساعت  2:9 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-مدتی بود عزرائیل افتاده بود دنبالمان ناجور!اما به هر کلکی بود دورش زدیم!
آن شب بارانی هم رفتیم ناهار خوران و زیر باران قدم می زدیم،او سرش پایین بود و غرق فکر و من چشمم به جاده و 2 ماشینی که با هم کورس گذاشته بودند،در اثر برخورد دو ماشین به هم،یکی از آنها منحرف شد و محکم به سطل زباله ی کنار جاده برخورد کرد،سطل زباله مچاله شد،گفتم خوب الان متوقف می شود دیدم نه!داخل جوی آبی شد که از کنار جاده ناهار خوران عبور می کند،گفتم لابد آنجا متوقف می شود باز هم دیدم نه!به خودم آمدم دیدم نور چراغش مستقیم داخل چشمم است و با سرعت بالا داخل پیاده رو به سمت ما می آید،شوکه شده بودم،او همچنان سرش پایین بود و هیچ کدام از این صحنه ها را ندید،توان انجام هیچ حرکتی را نداشتم با صدای بلند صدایش کردم،سرش را بالا آورد و با یک عکس العمل سریع بازوانم را گرفت و پریدیم داخل خیابان،دستم می لرزید و رنگ به صورتم نمانده بود.
اگر آن ماشین،آنجا که مسافران چادر می زنند از جاده منحرف می شد راحت 20،10 چادر را درو می کرد و عملاً قتل عام صورت می گرفت!!نمی دانم در به خطر انداختن جان خود و دیگران چه لذتی نهفته است!!!
2-فکرش را بکن بشوی دعای سجاده ی یکی!...چه مسئولیتی سنگینی بر دوشم گذاشتی تو!
3-آن شب که باران نرم می بارید و در آن خلوت که فقط من بودم و تو بودی و او،آن شب که مست بودیم از بوی خاک باران خورده و آن نسیم خنک که نوازشمان می کرد،آن شب که سر روی سینه ات گذاشته بودم و ضربان قلبت آرامم می کرد،آن شب که لب باز کردی و گفتی حرفهای ناگفته ات را،آن شب که احساس کردم محرم ترین و مرهم ترینم،نمی دانی،نمی دانی آرام جانم،نمی دانی چه قدر غرق غرور و لذت شدم...

 پ ن:هنوز نرفته دلتنگتم :(


نوشته شده در  جمعه 87/4/21ساعت  4:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]