سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-مدتی بود عزرائیل افتاده بود دنبالمان ناجور!اما به هر کلکی بود دورش زدیم!
آن شب بارانی هم رفتیم ناهار خوران و زیر باران قدم می زدیم،او سرش پایین بود و غرق فکر و من چشمم به جاده و 2 ماشینی که با هم کورس گذاشته بودند،در اثر برخورد دو ماشین به هم،یکی از آنها منحرف شد و محکم به سطل زباله ی کنار جاده برخورد کرد،سطل زباله مچاله شد،گفتم خوب الان متوقف می شود دیدم نه!داخل جوی آبی شد که از کنار جاده ناهار خوران عبور می کند،گفتم لابد آنجا متوقف می شود باز هم دیدم نه!به خودم آمدم دیدم نور چراغش مستقیم داخل چشمم است و با سرعت بالا داخل پیاده رو به سمت ما می آید،شوکه شده بودم،او همچنان سرش پایین بود و هیچ کدام از این صحنه ها را ندید،توان انجام هیچ حرکتی را نداشتم با صدای بلند صدایش کردم،سرش را بالا آورد و با یک عکس العمل سریع بازوانم را گرفت و پریدیم داخل خیابان،دستم می لرزید و رنگ به صورتم نمانده بود.
اگر آن ماشین،آنجا که مسافران چادر می زنند از جاده منحرف می شد راحت 20،10 چادر را درو می کرد و عملاً قتل عام صورت می گرفت!!نمی دانم در به خطر انداختن جان خود و دیگران چه لذتی نهفته است!!!
2-فکرش را بکن بشوی دعای سجاده ی یکی!...چه مسئولیتی سنگینی بر دوشم گذاشتی تو!
3-آن شب که باران نرم می بارید و در آن خلوت که فقط من بودم و تو بودی و او،آن شب که مست بودیم از بوی خاک باران خورده و آن نسیم خنک که نوازشمان می کرد،آن شب که سر روی سینه ات گذاشته بودم و ضربان قلبت آرامم می کرد،آن شب که لب باز کردی و گفتی حرفهای ناگفته ات را،آن شب که احساس کردم محرم ترین و مرهم ترینم،نمی دانی،نمی دانی آرام جانم،نمی دانی چه قدر غرق غرور و لذت شدم...

 پ ن:هنوز نرفته دلتنگتم :(


نوشته شده در  جمعه 87/4/21ساعت  4:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]