سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-چهلمین روز درگذشت همسر یکی از دوستان پدر جون بود،مهندسی است بسی مایه دار!پیشنهاد دادم اگر دوست دارد برای شام بچه های بهزیستی را هم دعوت کند با روی باز پذیرفت،مراسم،هتل بابا طاهر بود،زنگ زدم بچه ها آمدند،از آنجایی که شدیداً تشنه ی محبت هستند با دیدنم بساط بوس و بغل و ... به راه بود،رفتیم طبقه دوم وارد سالن شدیم،چشمهای بچه ها برق می زد از دیدن محیطی که تا حالا تجربه نکرده بودنش،می دانستند برای عزا آمدند اما برق شادی را نمی توانستند در چشمانشان قایم کنند،2 میز بزرگ را یک گوشه ی سالن برایشان در نظر گرفتم و بردمشان آنجا که راحت باشند،یکی از دخترکان با هیجان گفت «واااااااای،خدای من،من تا حالا اینجا نیامدم،خیلی خوشحالم»آن دیگری چشم غره اش می رفت که اینجا مراسم عزاست،آرامتر.

مامی و ما جون و می جون و چشم شکلاتی و مامان چشم شکلاتی هم آمدند کنار بچه ها نشستند،یک آن برگشتم دیدم اشک در چشمان چشم شکلاتی حلقه زده،ازش خواستم برود بیرون تا بچه ها اشکهایش را نبینند.

برای سرو شام باید همه می رفتند سر میز وسط سالن،فکر کردم بچه ها چون چنین محیطهایی را تجربه نکردند ممکن است اذیت شوند،رفتم و خواهش کردم که اگر اشکالی ندارد بچه ها سر میز غذایشان را بخورند،قبول کردند،بچه ها شاد بودند،همه ی ما شاد بودیم،مراسم عزا بود اما از شادیشان شاد بودم و می دانم آن مرحوم هم از شادی این بچه ها روحش شاد بود...

2-قبل از ماه رمضان تولد 3 تا از بچه های بهزیستی بود،من با مامی و ما جون و می جون رفتیم پیش بچه ها،وارد اتاق که شدیم صدای جیغ و سر صدایشان آمد...واااااااااای خانم هم آواااااااا،یکی چنان محکم پرید بغلم که نزدیک بود زمین بخورم،رقصیدیم،شمع فوت کردند،کادو باز کردند،خندیدند‍،خندیدیم...

بعضی هاشان خیلی به آدم می چسبند،یکی از آنها که تمام مدت کنارم نشسته بود و می بوسیدم،مریم هم بود،آن طرف سالن نشسته بود هر بار که چشمم بهش می افتاد خنده ای تحویلم می داد،دختری است آرام و مؤدب و تودار.موقع خداحافظی آرام در گوشم گفت با من عکس می گیرید،کنارم نشست عکس گرفتیم،بدو بدو رفت تو اتاق و کاغذ و قلم آورد،مِن مِن کنان گفت شماره ی تلفنتان را به من می دهد،پاسخ مثبتم ذوق زده اش کرد.
چند روز پیش بهم زنگ زد...الو،سلام من مریمم،پیشم میاین ببینمتون؟دلم براتون تنگ شده....
هنوز وقت نکردم برم پیشش...

پ ن:گروه سنی بچه های مذکور 10 تا 20 سال می باشد فقط یکی از آنها کوچک است،شکوفه است،همان شکوفه ی معروف!


نوشته شده در  چهارشنبه 87/6/20ساعت  5:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]