سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه ها را آوردیم خانه و مراقبتهای سخت داخل خانه شروع شد، هر وقت می خواستیم به بچه ها دست بزنیم دستهایمان را می شستیم، بس دستهایم را شسته بودم پوستش بسیار خشک و حساس شده بود.
بچه هایم برای شیر گریه نمی کردند ضعیفتر از آن بودند که صدایشان در آید، خیلی از خانمها وقتی نوزادشان شبها برای شیر گریه می کنند کلی غر می زنند که باید از خواب شبشان بزنند و به بچه شیر بدهند بارها در اتاق مادران شاهد این صحنه بودم اما من ساعت کوک می کردم که یک وقت یادم نرود ساعت شیرشان است.
بچه ها چون خیلی کوچک بودند بد قرار گرفتن سرشان ممکن بود باعث خفه شدنشان شود این بود که من و مامی و امید شبها نوبتی بیدار می ماندیم و این داستان تا 6 ماهگی بچه ها ادامه داشت، بماند که بعضی شبها به خاطر کولیک بچه ها تا 5 یا 6 صبح بیدار بودند! از بیخوابی زیاد زیر چشمهایم حسابی گود افتاده بود...
یک شب مامی پیش بچه ها بود و من خوابیده بودم با صدای مامی از خواب بیدار شدم وحشتزده به سمت اتاق بچه ها دویدم دردانه بغل مامان بود و کبود شده بود، دستم می لرزید، دهانم را برای تنفس مصنوعی روی دهان و بینی اش گذاشتم دیدم تاثیر ندارد راه تنفسی اش مسدود بود شیر را آسپیره کرده بود از دهان و بینی اش شیر می آمد بیرون هیچ وسیله ای نداشتم که به دادش برسم نمی دانستم چه کار کنم دوباره دهانم را جلوی دهان و بینی اش گذاشتم و خواستم ترشحات داخل بینی و دهانش را به داخل دهانم بکشم که بتواند نفس بکشد تاثیری نداشت دویدم سمت خانه همسایه واحد بغلی خانم الف، اخر او در ان آی سی یو کار می کرد و می توانست به دادم برسد، ساعت 3 نصفه شب بود، سراسیمه امد با پوآر ترشحات داخل بینی و دهان دردانه را خالی کرد و دردانه خوب شد، گفت حتما برای بچه ها دستگاه اکسیژن بگیر، چه بر من گذشت بماند، دیگر از آن شب هر بار که دردانه شیر می خورد هر بار که بالا می اورد من می مردم و زنده می شدم که نکند دوباره ان حادثه تکرار شود، به دکتر بچه ها جریان را گفتم، گفت چاره ای تسین طبیعیست معمولا هم این جور موقعها خدا خودش به دادشان می رسد و من مانده بودم که بچه ای که انجور کبود شده بود و اگر خانم الف نبود من نمی دانستم چه خاکی بر سر بریزم چه چیزش طبیعیست!!!
فردایش با امید رفتیم دستگاه اکسیژن گرفتیم، بیدار خوابی های بچه ها، جیغ هایشان و بالا اوردنهایشان ادامه داشت و یکبار دیگر دردانه حالش بد شد دوبار بعد از شیر خوردن بالا اورد و آن صحنه ها تکرار شد اما این بار شدتش کمتر بود و باز هم خانم الف کمکمان کرد که امیدوارم خدا همیشه کمکش باشد...
نوبت واکسن دو ماهگی بچه ها بود، واکسنشان را زدیم، ان روز فهمیدم بیمارستان کوتاهی کرده و یک نوبت واکسن هپاتیت بچه ها را نزده! وقتی واکسنشان را زدیم از شدت درد چنان جیغی کشیدند که من تا ان روز از انها نشنیده بودم دلم آتش گرفت، بچه ها را اوردیم خانه هر بار که تکان می خوردند جیغشان به هوا می رفت ، این شد که من و مامی بچه ها را بغل کردیم و پاهایشان را با دست نگاه داشتیم تا تکان ندهند و کمی آرام بگیرند، این کار جواب داد و بلاخره خوابیدند و من و مامی 4 ساعت تمام بچه ها را همان جور بغل کرده بودم تمام بدنم مور مور می شد و خواب رفته بود اما دلمان خوش باد که دخترا آرامند، ؟آن روز هر کدامشان 5 بار بالا آوردند...
یک شب  دردانه دوباره بعد از بالا آوردن کبود شد، دوباره خانم الف امد همه داخل اتاق بودیم، دلم خوش بود که به کارش وارد است و مثل دفعه های قبل دردانه زود خوب می شود اما...اما خانم الف پوآر را داخل دهانش کرد بعد در آورد و پرت کر و گفت این کار نمی کند یکی دیگه ، من 4، 5 تا پوآر در خانه داشتم اما هر کدامشان را گرفت دوباره پرت می کرد و می گفت این خوب نمی کشد دردانه حالش بد و بد تر می شد با هر سختی بود با یکی از پو آر ها سعی کرد ترشحات دهان دردانه را خالی کند، بس پوآر به دهانش و حلقش خورده بود که خون می امد هر بار که ترشحات را از داخل دهانش روی ملحفه تخت خالی می کرد مقداری خون هم همراهش می امد و ملحفه خونی شده بود دردانه در دگیر تقلا نمی کرد، جانی برایش نمانده بود، پدر جون هم بالای سرش بود و اکسیژن را نزذیک بینی اش نگاه داشته بود، دگیر تاب دیدن ان صحنه را نداشتم از اتاق امدم بیرون داخل سالن سرم را روی زمین گذاشتم و گریه می کردم و از خدا دردانه ام را می خواستم صدای خانم الف را شنیدم آرام به پدر جون گفت دیگه نفس نمی کشه من شندیم، نفس من هم بند امد، اما انها تلاششان را کردند دردانه دوباره برگشت اما رنگش مثل گچ بود...من زنگ زدم 115 و گفتند که ماشین ندارند وقتی خواهرم شنید زنگ زد و گفت یا یک امبولانس می فرستی یا یک بلایی سرت می آورم، تا امبولانس بیاید من مردم و زنده شدم آمدند اما .کار خاصی نکردند کار اصلی را خانم الف کرد که تا عمر دارم هیچ وقت لطفش را فراموش نمی کنم امیدوارم هیچ وقت روز بد نبیند...
دردانه را بغل گرفته بودم خدا یکبار دیگر به من بخشیده بودش دادمش بغل مامی، چیزی داخل گلویم بود داخل سینه ام، داخل قلبم، چشمم که به خونهای روی ملحفه افتاد دیگر نتوانشتم تحمل کنم جیغ می کشیدم دیوانه شده بودم مامی درکم کرد همه درکم کردند بچه ها را بغل کردند و بردند بیرون از اتاق، من و امید ماندیم، من جیغ می کشیدم، ضجه می زدم نفسم بالا نمی امد امید بغلم کرد داد زدم تا کی؟ چه قدر باید صبور باشم؟ چه قدر باید تحمل کنم؟ امید نمی توانم به خدا نمی توااااااااااااااااانم، کم اوردم از طاقتم خارج است، می گفتم و های های در آغوش امید گریه می کردم امید اول دلداریم می داد، اما می دانستم در دل او هم آشوب است او هم با من هم صدا شده بود و در اغوش هم گریه می کردیم امید از شدت گریه به نفس نفس افتاده بود برای اینکه آرام بگیرد من خودم را کنترل کردم ، دوست داشتم گریه کند چون تمام این مدت من گریه کرده بودم و او نگاه کرده بود و غصه خورده بود و دلداری داده بود و در خودش ریخته بود، دوست داشتم خالی شود... 
فردایش رفتیم ساکشن برقی خریدیم که دیگر به آن پوآرهای لعنتی اعنباری نبود، اتاقمان مثل بیمارستان مجهز شده بود! همش وحشت داشتم، ساکشن برقی را آماده گذاشتم بودم مرتب چک می کردم ببینم درست کار می کند یا نه، یه چند باری از ان استفاده کردیم اما خیلی جدی و خطرناک نبود اما ان شب لعنتی...خدا برای هیچ کس پیش نیاورد...


نوشته شده در  یکشنبه 91/4/25ساعت  12:44 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]