سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شنبه نازدانه را بردیم دکتر، گفت باید بروید بیمارستان، داخل اتاق عمل دستش را گچ می گیرند باید بیهوش شود...گریه امانم نمی داد، قبل از رفتن به اناق عمل در بغلم خوابش برد، می بوسیدمش، می بوییدمش، محکم به خودم چسبانده بودمش، وقتی می خواستند ببرندش بیدار شد و بغلم را محکم چسبیده بود و پرستار با زحمت او را از من جدا کرد.
صدای  مامااان مامااان گفتنش از داخل می آمد و دلم را چنگ می انداخت. تا آخر شب بیمارستان بودیم بعد آمدیم خانه. شب موقع خواب خیلی بی تابی می کرد و خیلی لج باز شده بود تمام شب حواسم بود دستش بود که زیرش نماند و مواظبش بودم و آن شب نخوابیدم.
فردایش نازدانه را بردم پیش مامی و دردانه را آوردم خانه چون بی تابی می کرد و بهانه ام را می گرفت غروب دیدم تب کرده و سه شب این تب که ویروسی هم بود ادامه داشت  و آن شبها درست نخوابیدم .
روز بعدش که خوب شد دردانه رفت پیش مامی و نازدانه آمد پیشم و این بار نوبت نازدانه بود که تب کند مگر می شود دوقلوها یکیشان مریض شود آن یکی نشود! دو شب دیگر بی خوابی ادامه داشت و امشب شب سوم است که خودم هم سرما خوردم و خیلی بی حال هستم امید هم چند روز است پشتش گرفته و خیلی درد می کند و به خودش می پیچد خدا را شکر این هفته تمام شد  امیدوارم هفته بعد و بعدتر ها روزهای خوبی در انتظار همه و ما باشد.

 

 پ ن 1: امیدوارم هیچ کس گذرش به بیمارستان و دوا و دکتر نیفتد دوندگیهایش یک طرف و هزینه هایش یک طرف.

  پ ن 2: سلامتی نعمت بزرگیست که فقط زمانی که تو یا عزیزانت آن را ندارید قدرش را می دانید.


 





نوشته شده در  جمعه 92/6/29ساعت  8:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نازدانه پیش مامی بود. امید آمد دنبالم که با دردانه برای ناهار برویم پیش آنها. پشت در ورودی که رسیدیم صدای گریه های نازدانه می آمد گریه هایش با همیشه فرق داشت چیزی در دلم فرو ریخت، در را که باز کردند صورت نازدانه از گریه خیس بود، نالان من را صدا می کرد. بقیه هم چهره هایشان نگران بود. گفتند از روی صندلی افتاده دستش درد می کند. از آنجا که خانواده من در این جور مواقع خیلی شلوغ می کنند و همه به استرس هم اضافه می کنند و این جور مسائل را به خصوص در مورد بچه ها خیلی بزرگ می کنند گفتم قطعا چیزی نیست دردش آمده گریه می کند .

بغلش کردم، آرام شد، بردمش داخل اتاقی و از بقیه که اینجور مواقع دیوانه ام می کنند خواستم تنهایمان بگذارند، هم می خواستم آرامش کنم، هم معاینه اش کنم ببینم چه خبر است. امید هم مدام می گفت چیزی نیست ضرب دیده.

روی پایم درازش کردم به دقت دستش را نگاه کردم و به عکس العملهایش بعد از تماس آرام دستم به دستش. دیدم در ناحیه ساق دست، ورمی خفیف کرده و آن ناحیه را که دست می زنم، بی تاب می شود. سریع لباس پوشیدم، گفتم برویم. امید می گفت چیزی نیست اما من دورانی که بسکتبال بازی می کردم از این چیزها زیاد دیدم و از طرفی دوره کمکهای اولیه هلال احمر را هم گذرانده بودم، تجربه ام می گفت چیزی هست.

با مامی و امید رفتیم برای رادیولوژی....بمیرم وقتی می خواستم روی تخت بخوابانمش دست سالمش را چنان دور گردنم حلقه کرده بود که به زحمت جدایش کردم. مامی گریه می کرد. من اما خیلی خودم را نگاه داشتم آخر می دانستم مامی این وسط خودش را مقصر می داند و گریه کردن من به ناراحتی اش دامن می زد. فقط می گفتم اشکال ندارد پیش می آید بچه است دیگر...

عکس آماده شد شکستگی در ساق دست...مامی که همه اش خودش را لعنت می کرد و من دلداری اش می دادم دستش را آتل بستند تا شنبه برویم گچ بگیریم...

فرشته ام الان خوابیده...نگاهش می کنم دلم به درد می آید ...نازدانه ام دردهایت را به جان خریدارم مادر ...من آنقدر ناراحتی و دردهای تو و خواهرت را دیدم که  ظرفیتم پر است، طاقت ندارم ...امشب وقتی سرت را روی سینه ام گذاشتی و آرام گرفتی و اصلا حاضر نبودی از من جدا شوی یاد روزهای بیمارستان افتادم که روی سینه ام می گذاشتمت و تمام علائم حیاتیان نرمال می شد...
خدایا همه بچه ها را در پناه خودت حفظ کن... 

تبلیغات مستند انسانهای شگفت آور( در مورد بچه های نارسی که زود به دنیا آمدند) را که نشان می دهد، حالم دگرگون می شود بچه های داخل انکیباتور را که نشان می دهد موهای تنم سیخ می شود هر بار همین است هر بار که تبلیغاتش را می بینم این حالت تکرار می شود نمی دانم تاب می آورم این مستند را ببینم یا نه ...نمی دانم...


نوشته شده در  پنج شنبه 92/6/21ساعت  10:38 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دانم عادی است یا غیر عادی، آدمیزادیست یا دور از آدمیزادیست، اینکه برای من چیز خاصی وجود ندارد.
بیشتر توضیح دهم مثلا اگر از من بپرسند چه رنگی را دوست داری جوابی ندارم بدهم منظور گفتن یک رنگ خاص است من تقریبا همه رنگها را دوست دارم در مورد غذا هم همینطور نمی گویم همه غذاها را دوست دارم اما خوب، غذاهای زیادی دوست دارم که نمی توانم درجه بندی کنم میزان دوست داشتنشان را. این قضیه در مورد خیلی موارد دیگر هم صدق می کند مثل گل، میوه و ...
یعنی اگر من و امید تو این مسابقاتی که همسران شرکت می کنند که در نبود یکی از دیگری در مورد علایقش سوال می کنند شرکت کنیم قطعا با امتیاز منفی زیادی رو به رو می شویم و امید هم آن وسط گوه گیجه می گیرد که چه جوابی دهد...
نمی دانم به لحاظ شخصیت شناسی به آدمهایی مثل من چه می گویند...روانشناسی از این طرفا رد نمی شود آیا؟ ببینیم حالمان چه قدر بد است؟! 



 


نوشته شده در  پنج شنبه 92/6/14ساعت  3:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

شوهرش 37 ساله بود که بر اثر تصادف از دنیا رفت، 3 فرزند دارد پسر کوچکش 3 ساله بود، چه روزهایی را گذراندند روزهای بی پدری، بی پولی، بدون هیچ آینده ای، بدون هیچ حقوقی با دست دردی که داشت باز هم بافتنی و خیاطی می کرد برای گذران زندگی، حالا در بستر بیماری افتاده قلبش مشکل دارد امروز بردنش بیمارستان و نمی دانیم فردا و فرداها چه می شود...

چند شب پیش پسر کوچکش که حالا 18 سال دارد آمده بود کپسول اکسیژن بچه هایم را برای مادرش ببرد می گفت تا بلند می شود نفس کم می آورد، او رفت و من چیزی به جانم چنگ انداخته بود در 3 سالگی پدر از دست داده بود و در این سن دنبال دوا و درمان مادرش بود...

خدایا تو می دانی این طفلان معصوم چه روزهایی را گذراندند تو از زندگی و دردهایشان آگاهی خدایا این پسرک دغدغه اش نداری و مریضی مادرش است و خواهرانش. اما دغدغه دوستانش شیطنت و خوشی و پز دادن ماشینهای مدل بالای پدرانشان...

بارالها مادرشان را، تنها امید و داراییشان را برایشان سلامت حفظ کن و کمکش کن این پسرک را که در این سختیهای زندگی کم نیاورد و نبازد، قوی شود و خودش بشود ستون، بشود امید، بشود تکیه گاه. دوست عزیز که این متن را می خوانی آمینی بلند بگو چرا که شاید در حضور خدا دعای تو مستجاب شود...


نوشته شده در  شنبه 92/6/2ساعت  5:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

رفتم حقوقم را از فلان دانشگاه گرفتم و رفتم خانه مامی، خواهری آنجا بود گفت "ساعتی چقدر حقوق می دن؟" گفتم ساعتی 10 هزار تومن. گفت" نگاه کن تو رو خدا فوق لیسانس ریاضی، نفر اول دانشگاه، بچه زرنگ فامیل ساعتی 10 تومن می گیره ، اونوقت فلان محله تهران بابت یه دور الاغ سواری ازت 20 هزار تومن می گیرن"!!

بعد ادامه داد که کتابی که همسرش در زمینه رشته تخصصیش عمران نوشته قیمتش 10 هزار تومان هست اما قیمت یک شانه تخم مرغ حدود 20 هزار تومان، گفت به شوهرم می گم "ماتحت مرغ بیشتر از مغز تو ارزش داره!"

منم دیدم حرف حق جواب نداره و رفتم تو فکر و تمام روز زیر لب این مصرع را زمزمه می کردم           "    کار ما و کار خر           کار داماد، ک و ن مرغ!     "


نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/17ساعت  1:32 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امروز برای اولین بار شله زرد درست کردم و چند ظرف هم به عنوان نذری تقسیم کردم خدا را شکر خوشمزه شده بود.

ساعت 12:30 ته تغاری زنگ زده بیا برویم جگر خوری، گفتم دخنرک خواب است نمی توانیم بیاییم. امید هم رفت خوابید اما من هر چه از این پهلو به آن پهلو شدم خوابم نبرد ناگهان دلم جگر خواست آنقدر هوس کرده بودم که دلم می خواست زنگ بزنم ته تغاری برایم بگیرد بیاورد اما پشیمان شدم. از تخت پایین آمدم و همچون زن حامله ای که ویار کرده دنبال چیز خوشمزه ای می گشتم تا بخورم یاد چلغوز هایی افتادم که از مشهد خریده بودیم و هنوز مقداری از آن مانده بود. رفتم سر وقتش و مشغول خوردن شدم یاد مشهد افتادم زمانی که رفته بودم کشمش بخرم چلغوز را دیدم تا آن روز نخورده بودم و نمی دانستم چیست، به مغازه دار گفتم نیم کیلو برایم بکشد، ناگهان چشمم به قیمتش افتاد هی صفرها را شمردم دیدم نه اشتباه نمی کنم کیلویی 57 هزار تومان! ترسیدم نیم کیلو بخرم و از طعمش خوشم نیاید و بسوزم بابت اینکه پولم را دور ریخته ام. برای اطمینان از فروشنده قیمت را پرسیدم و او هم تایید کرد گفتم آقا 100 گرم نهایت 200 گرم بیشتر نریزیدها، ما تا حالا می خواستیم به کسی فحش بدیم بهش می گفتیم چلغوز! نمی دانستیم اوضاع از چه قرار است زین پس به آدمهای محترم و فرهیخته می گوییم چلغوز!!

در کنار چلغوز مقداری مغز هسته زرد آلو شور هم برای خودم آوردم چندتایی را خوردم و گفتم این یکی دیگر آخریست آخری را که در دهانم گذاشتم مزه خر مرده می داد! عین زهر مار بود مجبور شدم چند تای دیگر بخورم تا طعم آن زهر ماری برود دوباره نیت کردم آخری باشد باز آخری تلخ شد و داستان ادامه پیدا کرد ناگهان دیدم ظرفم پر شده از پوست مغز هسته زرد آلو (فهمیدین چی منظورمه ؟! دقیق می نویسم ها) این بار بدون نیت قبلی به ناگه در ظرفش را بستم و بی خیالش شدم کسی اگر من را می دید فکر می کرد سوسکی داخل ظرف دیدم که اینجور یورش بردم برای بستن درش!

نمی دانم چه حکمتیست من همیشه با مغز ...زرد آلو (از نوشتن کاملش خسته شدم!) همین مشکل را داشتم همیشه آخری اش تلخ است چرا؟!

پ ن 1 : من کم کم بروم کنار امید چلغوزم بخوابم! 

پ ن 2: من معمولا وقت گیر بیاورم هر روز وبلاگ می خوانم اما از آنجایی که وقت تنگ است و من زیادی ریز بینم و برای کامنت گذاشتن فکر می کنم، بخصوص برای پست های طولانی، این است که کامنت گذاشتن خیلی وقتم را می گیرد این است که کلا خاموش می شوم دوم این که دلم می خواهد جواب دوستانی را که کامنت می گذارند هم بدهم که آن هم از این قاعده مستثنا نیست خواستم توضیح دهم نگویید هم آوا از آدم به دور است! سوم اینکه بعد از یک مدتی ناگهان یک خواننده خاموش روشن می شود و می گوید مدتیست می خواندت خوب آدم خوشش می آید...


نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/3ساعت  2:47 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ساعت 1:40 خوابیدم، ساعت را برای 2:15 کوک کردم و بیدار شدم. الان در خانه ما بوی زیره برنج تازه دم کشیده می آید، بوی آلو بخارای داخل خوراک مرغ، بوی لیموی تازه داخل سالاد. زعفران را هم گذاشته ام رنگ بدهد زرشک را هم شسته ام تا روی برنج را زرشک و زعفران بدهم ساعت 3:20 است طبق زمان بندی من، باید 10 دقیقه دیگر امید را بیدار کنم البته خودش ساعتش را کوک می کند اما من معمولا وقتی بیدار می شوم آلارم گوشی اش را خاموش می کنم و صدایش می کنم، خودم متنفرم با صدای زنگ بیدار شوم دلم می خواهد یا خودم بیدار شوم یا کسی با نوازش و صدای آرام بیدارم کند، کم کم بروم امید را بنوازم ...

پ ن: نمی دانم چرا امسال بیش از هر سال سحریها را دوست دارم شاید چون تنها زمانی ست که من و امید بی دغدغه ی بچه ها کنار همیم و می توانیم در آرامش با هم غذا بخوریم گرچه بعضی شبها هم با ما تا سحر بیدارند!

پ ن: داشتم فکر می کردم کسانی که روزه دارند و  این پست را می خوانند چه بر سر معده هایشان می آید! حلالم کنید .هوس کرده بودم ضیافتمان را ثبت کنم. 

بعدا نوشت: میز را چیدم امید را بیدار کردم همانند خرسی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده و حسابی گرسنه اش است، با چشمانی نیمه باز غذایش را دو لپی خورد و در آخر گفت مرسی خوشمزه بود، همین! یعنی کسی اگر برای من چنین میزی تهیه می دید آن هم از خوابش می زد و این همه زحمت می کشید اولش با دیدن سفره کلی جیغ و ویغ می کردم و بعد کلی تشکر می کردم و غرق بوسه اش می کردم... والا... شکموی بی احساس ...اصلا تو باید زن من می شدی آنوقت می دیدی چطور احساس خرجت می کردم ... اما خوب قلمبه، نوش جانت من برای قدردانی تو این کار ها را نکردم...برم بخوابم... 


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/30ساعت  3:29 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مراسم نامزدی ته تغاری به خوبی برگزار شد. من یک لباس ماکسی زرشکی پوشیده و کلی خوشگل کرده بودم، در حال رقصیدن و شادی کردن بودم که ناگهان در بین مهمانان یکی از دانشجوهایم را دیدم که زل زده بود و با دهان باز من را نگاه می کرد من هم اصلا به روی خودم نیاوردم و تا آخرین آهنگ وسط بودم و کلی شیطونی کردم و کلی با فک و فامیلمان حالش را بردم. بعد فهمیدم فرد مورد نظر فرزند خاله دامادمان می باشد و در همان مجلس کلی برای نمره به این و آن سفارش کرده بود که پیغامش را به من برسانند. بهش گفته بودند بیا برقص چرا نشستی گفته بود "آخه استادم اینجاست روم نمی شه!" حالا شاید به خاطر پررویی نکردنش زیر سبیلی ردش کردم :)


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/23ساعت  10:36 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امید و دخترک خوابیده اند رفتم توی تخت که بخوابم اما خوابم نمی آمد، آمدم بنویسم که دیشب اینجا باران آمد، باران  ها! از آن باران ها که شب از صدایش بیدار شدم از آن بارانها که نسیم خنکش پرده اتاق را به رقص آوررده بود، از آن بارانها که کلی حسهای زیبا تقدیمت می کند و عاشق می شوی آنقدر که خودم را چسباندم به امید و همچون جوجه هایی که زیر بال و پر مادرشان می روند خزیدم زیر بال و پر امید! حسابی هم یخ کرده بودم و پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم...

این روز ها خیلی با پختن کیک و نون و حلوا و دسر حال می کنم کلی کد بانو شده ام کلی خرت و پرت هم خریدم که اگر هوس درست کردن چیزی کردم مواد و وسیله کم نداشته باشم .اگر ترس از اضافه وزن خودم و امید نداشتم هر روز کیک درست می کردم...

ته تغاری دارد عروس می شود، چه قدر این دو به هم می آیند و چه قدر من هر دویشان را دوست دارم ...خوش بخت باشید و شاد و شادی آفرین...


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/2ساعت  1:30 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]