سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چه غمگین است وقتی می بینی تمام عکسهایی که پدرجون از ما گرفته ، تار افتاده است. (این را من گفتم و ما جان تایپ کرد و دعوایمان کرد و گفت جانم به قربانت به نکات مثبت بیاندیش  و به جای جمل? بالا جمل? زیر را بنویس و خودش این چنین تایپ کرد :)
" چه شیرین است وقتی صبح بر میخیزی و میبنی همان دستان پدر را می توان از نزدیک بوسید و بویید و خندید ! "

پ.ن : چه حالی می دهد که تو همچون پادشاهان قدیم راه بروی و بگویی و ما جانی باشد که همچون کاتبان قدیم گفته هایت را مو به مو تایپ کند و صد حیف که می جان در خانه نیست وگرنه می توانست به عنوان ملیجک دربار دراختیارمان باشد!


نوشته شده در  چهارشنبه 89/7/7ساعت  11:26 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دانم این مشکلی که من دارم واقعا مشکل است؟! معضل است؟! یا نوعی مرض است؟!
از مهر تا خرداد که از صبح تا غروب درگیر کار بودم، غرمان می آمد که کاش این تعطیلات تابستان زودتر بیاید و خستگیمان در برود، حال که در تعطیلات به سر می بریم باز غرمان می آید که اه! این تعطیلات کوفتی کی تمام می شود...
حالا من مانده ام که...
الف. پیر شده ام آیا؟
ب. غرغرو شده ام آیا؟
ج. ذات آدمیزاد چنین است آیا؟
د. دور از آدمیزادم آیا؟

 


نوشته شده در  چهارشنبه 89/5/13ساعت  12:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

داشتم وبلاگها را می خواندم، ناگهان دیدم به جای صفحه مانیتور، دارم یک عدد لیوان محتوی شربت آبلیمو را نظاره می کنم، گفت بخور ببین خوب شده، نوشیدم، بسی خنک بود و بسی حالش را بردم، همانطور که داشتم شربت را می نوشیدم همچون پیشی ای صورتش را به صورتم می کشید و می بوسیدم، با تمام احساسم گفتم...
-امید! یک جمله بگو تو وبلاگم بنویسم.
+ چی بگویم؟
-نمی دانم، هر چی که دلت می خواهد فقط می خواهم ثبتش کنم اصلا فکر کن یک یادگاری، چه می دانم یک جمله قصار!
(قیافه ای متفکرانه به خود گرفت، منتظر بودم که امید تمام احساسش را بریزد داخل یک جمله و به زبان بیاورد، به ناگه گفت...)
+جهل به قانون رافع مسئولیت نیست.
(من را داری هاج و واج نگاهش کردم)
+آها! از آن جمله ها بگویم! آخر می دانی باید کمی بیشتر فکر کنم این جمله  چون در راستای کارمان می باشد گفتنش نیازی به فکر کردن نداشت!
 و من مانده ام این جمله قلمبه بیشتر فکر می خواهد یا یک جمله ساده و سلیس عاطفی!

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/3/20ساعت  3:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

هیچوقت هیچ کسی را نفرین نمی کنم اصلا کلمه لعنت توی دهانم نمی چرخد اما این بار فرق می کند این بار دلم می خواهد با صدای بلند فریاد بزنم:

لعنت به تو، لعنت به ذات پلید تو، لعنت به تو که برای همه بد می خواهی، امیدوارم همه ی آن بدیها پتکی بشود بر سرت و بر زمین بکوبدت و نابودت کند... 


نوشته شده در  یکشنبه 89/3/16ساعت  10:31 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دیشب هوس کردم فرنی درست کنم، امید هم دلش کیک می خواست، هر دو اش را درست کردم، امید گفت زنگ بزن به مامی بگو بیایند اینجا، زنگ زدم گفتم وقت شام درست کردن ندارم به صرف کیک و فرنی بیایید، آمدند، دور هم گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و خوردیم...کیکش خوشمزه بود اما فرنی یک جوری بود، خوشگل بود اما خیلی خوشمزه نبود شیرینی اش خیلی کم بود بعد فهمیدم میزان شکر و آرد برنج را جابه جا ریختم...دیشب تا دیر وقت اینجا بودند همین شد که امروز امید نرفت سر کار! الان هم رفته بیرون کولر ماشین را درست کند. من هم آمده بودم که نمره های بچه ها را وارد سایت کنم اما سر از اینجا در آوردم. الان هم کلی ظرف داخل سینک ظرفشویی است که باید بشورمشان. فردا تولد خواهر شوهر است هنوز کادویی برایش نخریدم . امروز بعد از ظهر هم 4 تا 6 سالگرد پسر عموی امید است. شب هم 8.5 تا 10.5 شام دعوتیم. فردا مامی این ها مهمان دارند از دوستان خوانوادگیمان است قرار است ناهار برویم بیرون و بزنیم به جنگل.باید آرایشگاه بروم. این کلاس مربیگری یوگا هم هنوز تمام نشده است.جای شکرش باقی است کلاسهای دانشگاه هفته دیگر تمام می شود...مممم بیچاره استادهای حق التدریس، حوصله دکترا خواندم هم ندارم آن هم اینجا با این همه پارتی بازی.سه هفته است نه پیاده روی رفته ام نه کلاس ایروبیک، دارم چاق می شوم اصلا مگر می شود با امید زندگی کرد و چاق نشد هم خوش غذاست هم می خواهد همراهی اش کنی هم اگر تو نخوری او نمی خورد تو هم دل نداری او نخورد این است که می خوری که او بخورد بعد می بینی چاق شدی بعد به خودت می گویی ای کارد به شکمت بخورد، خوب همراهی اش نمی کردی!هیچ زمانی در زندگی ام انقدر وزنم نوسان نداشته همه اش داریم با هم کلنجار می رویم هی می رود بالا هی می آورمش پایین و داستان همچنان ادامه دارد. امید الان می آید ناهار درست نکردم.سه تا گلدان گل در خانه داریم دوستشان می دارم یکی از آنها خشک شد اما دو تای دیگر همینجور دارند زاد و ولد می کنند و من قربان صدقه شان می روم.ظرفها صدایم می کنند.موبایلم دارد زنگ می خورد. امید بود کولر ماشین درست شد اما یک از خدا بی خبر آینه بغل را شکسته.ناهار درست نکردم.امید گفت تا  نیم ساعت دیگر می آید. همچنان صدایم می کنند ظرفها را می گویم....آمدم بابا جان آمددددددددددددم.      

پ ن: چه ترافیکی داشت مغزم!


نوشته شده در  پنج شنبه 89/3/6ساعت  12:4 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

«امشب،
          
 سبدهای خالی سکوت را
                                            
 لبریز از همهمه آواز می کنیم
و اگر
         
   کمی مددمان کند خدا
فردا،
           
فردای دیگری آغاز می کنیم » 
 هیچ عروسی ای به اندازه عروسی خودم شام نخورده بودم و هیچ شامی به اندازه شام عروسی ام بهم نچسبیده بود، فکر کن دو نفری نشستیم روبه روی هم غافل از همه دنیا و آدمهاش و کلیه مخلفاتش! آی خوردیم آی خوردیم آی خوردیم، حتی دسرهای رنگ و وارنگ هم نتوانستند از زیر دستمان فرار کنند!
 هیچ عروسی ای به اندازه عروسی خودم شلنگ تخته نینداخته بودم، با امید هم طی کرده بودم که خودش را آماده کند تا بتواند آن شب پا به پای من شلنگ تخته پرانی کند. گفته بودم بدم می آید از این عروسهای زیادی خانوم که دست روی دست می اندازند و  ملیحانه می خندند و هی باید خواهش و التملسشان کنی تا تکانی به خود بدهند.
سخت ترین قسمتش فیلمبرداری در فضای سبز بود فکر کن با آن لباس عروسی که یک تن وزنش بود، با کفش پاشنه بلند، با آن ریخت و قیافه جینگیل مستون به من می گوید« بدو»... بدوم؟ خلاصه دویدم و دویدم
گفت چطور بود؟ گفتم یک عمر توی مسابقات بسکتبال دویدم اما هیچ کدام به سختی این نبود!
گفت پس همان است، ورزشکاری که به این خوبی از عهده اش بر آمدی آخر اولین عروسی هستی که این صحنه را فقط یک بار ازش فیلمبرداری می کنم تا 20 بار هم رکود داشته ام!
خلاصه خیلی سخت بود گهی باید همچو کبک خرامان خرامان راه می رفتیم و گهی همچو اسب چهار نعل!
از این و آن خیلی شنیده بودم که آدم از عروسی اش هیچ چیز نمی فهمد، خستگی و استرس نمی گذارد لذت ببری، فقط اطرافیان لذت می برند. اما به نظر من اصلا این جور نبود با برنامه ریزی و واگذاری کارها به افراد مسئولیت پذیر خودتان هم می توانید در عروسیتان حالش را ببرید. 

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/12/9ساعت  12:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

شمارش معکوس آخرین روزهای خانه پدری آغاز شده است  12 11 10...
هیجان شروع زندگی جدید در کنار مردی که عاشقانه دوستش می دارم و دلتنگی رفتن از خانه پدری و نبودن در کنار مامی، پدر جون، ما جان و می جان احساس غریبی است.

پ ن: خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دارم و ندارم سپاسگزارم، کمکم کن آنی باشم که تو می خواهی، که او می خواهد، کمکم کن تا از پس این همه مسئولیتی که بر دوشم است به خوبی بر بیایم. 


نوشته شده در  دوشنبه 88/7/27ساعت  12:23 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خدا بخواهد 26 شهریور از پایان نامه ام دفاع می کنم. از امروز هم شروع کردم به گشتن برای کار. صبح به 2 تا دانشگاه سر زدم و فعلا برای یکی از دانشگاهها فرم تقاضا را پر کرده ام تا ببینم چه می شود. شده ام گیج و حیران و سرگردان. یکی از دوستانم که 2 سال است در دانشگاه تدریس می کند می گفت از من می شنوی برو دنبال کار اداری، من فقط در دانشگاه  وقتم را هدر دادم. آن دیگری می گفت با توجه از شناختی که از تو دارم بهتر است بروی دنبال تدریس. راستش خودم تدریس را دوست دارم اما با شرایطی که الان هست و حقوقی کمی که می دهند. واقعا نمی ارزد.

از طرفی تا اطلاع ثانوی اصلا حوصله ادامه تحصیل را ندارم. امروز با دوست یوگی ام صحبت می کردم، گفت برای تدریس برو شهرهای کوچک اطراف گرگان آن جا شاید بتوانی عضو هیئت علمی بشوی.خلاصه که کاملا گیج و ویجم، تازه به فرض هم بخواهم برای ادارات تقاضا پر کنم.کو کار؟

بعد از ظهرها هم تقریبا هر روز با امیدم می رویم برای عروسی و برای خانه ای که از آبان قرار است زندگی مان را در آن شروع کنیم، خرید می کنیم. فعلا قسمت خوش زندگی همین جاست اصلا حوصله آن دو  پاراگراف فوق الذکر را ندارم!

پ ن 1: خدایا صبر ایوب، اراده ای فولادین، اعصابی آرام بر ما عنایت فرما در این دوران که می گردیم و می گردیم و می گردیم ...

پ ن 2: یعنی می خواهم بدانم کسی برای یک فوق لیسانس ریاضی کاربردی شدیدا مسئولیت پذیر کار سراغ ندارد آیا؟!

پ ن 3: در این دوران تقریبا سخت پر استرس وای بر من اگر امید نداشتم!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 88/6/11ساعت  5:6 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی مثل دیشب که تلخ بودم و غمگین و خسته ، می آیی و می شوی مرهم، می شوی آرامش، می شوی امنیت، می شوی تکیه گاه، دلم قرص می شود به بودنت، مرد.

 وقتی در میان آغوش مردانه ات گم می شوم، وقتی سر روی شانه ات می گذارم، وقتی دستت را دور کمرم حلقه می کنی و محکم مرا به خودت می فشاری و من جیغ نازکی می کشم و تو در گوشم آرام می گویی "جانم"، تمام احساسات ناب دنیا در وجودم رخنه می کنند و دلم قنج می رود برایت.

چه امنیتی دارد آغوشت و چه آرامشی و من چه مغرورم به داشتن تو...

پ ن: آغوشت بهشت من است.


نوشته شده در  جمعه 88/4/5ساعت  12:59 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چه آرزو ها که نمرد...

     چه سینه ها که نسوخت...

پ ن: دلم مثل آسمان شهرم گرفته است...


نوشته شده در  دوشنبه 88/4/1ساعت  9:10 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]