سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصاحبه خوب بود شکر خدا، آدمی را آنجا دیدم که برایم دلگرمی بزرگی بود، استاد راهنمایم، تجربه تلخ دوبار قبل حسابی اعتماد به نفسم را آورده بود پایین اما شکر خدا از پسش بر آمدم نتیجه اش را نگفتند اما فکر نکنم رد شوم.

آبگوشتم دارد روی گاز قل قل می پزد، سبزی خوردن هم خریدم و الان شسته شده داخل سبد است، همه چیز مهیاست تا مرد خانه بیاید و پیازی چهار قاچ کنیم و آبگوشت را با مخلفات بزنیم بر بدن ...

مانده ام بچه ها را از پوشک بگیرم بعد بگذارم مهد یا اول بگذارم مهد تا آنها هم در از پوشک گرفتنشان کمکم کنند، قسمت سخت ماجرا را پشت سر گذاشتیم اوایل که اصلا راضی نمی شدند وارد سرویس بهداشتی شوند ، الان می آیند اما آن جمله رویایی من، آن جمله دوست داشتنیه " جیش دارم" را کی بر زبان جاری خواهند کرد؟ نمی دانم!

آن دو روز استراحت حسابی بهم چسبید به محض ورود به خانه مامی این ها به حالت سجده خم شدم و پای مامی را بوسیدم ... خیلی برایم زحمت کشیده ...

دیروز علارغم خستگی ام کلی بادمجان برای مامی جانم سرخ کردم ...

کارهای زیادی برایم انجام داده و من هم با این کارهای ریز و پیز دلم را خوش می کنم که مثلا دارم جبران زحماتش را می کنم اما کارهای که او برایم انجام داد کجا و کارهای من کجا! امیدوارم همیشه سلامت باشد و هیچ وقت محتاج من و دیگران نشود ...

امشب می خواهیم برویم باغ پدر بزرگ امید، اگر به امید بگویم شب بمانیم، قطعا باید برایش شلوار ببرم چون که از سر ذوق قطعا به شلوار دوم هم احتیاج خواهد داشت!!

اگر کسی فکر کند شلوار شوهرم دو تا شده خدا از سر تقصیراتش نگذرد ...

دیروز هنگام مصاحبه یکی از اساتید یک سوال  از من پرسید من هم جواب  سوال را دادم هم سوالی در جواب سوالش پرسیدم گفت خیلی زرنگی! خوشم آمد خوب من را دور زدی!

هر دو استادی که مصاحبه می کردند خیلی خوش خنده بودند هر مصاحبه شونده ای که می رفت صدای خنده شان تا بیرون می آمد من همش می گفتم به چی می خندند وقتی رفتم فهمیدم قضیه از چه قرار است و کلی من هم خندیدم کلا خوش اخلاق و خوش خنده بودند و به چاک دیوار هم می خندیدند ...

یعنی می شود از اول مهر اتفاق خوبی برایم رقم بخورد می شود به آرزویم برسم؟

خدایا ممنونم بابت تقلبی که دیروز خود خودت به من رساندی، اگر هوایم را نداشتی، اگر سر به زنگا به دادم نمی رسیدی، نمی دانم چه می شد ...البته، می دانم چه می شد اما خودم را به کوچه علی چپ می زنم ...

باز هم خدایا می شود آخر پاییز من همانی بشوم که می خواهم؟!

اوووف این روزها چه قدر فکرم مشغول است، چه هیجان دارم برای مهر و اگر نشود چه قدر چه قدر چه قدر من دلگیر خواهم شد ...

می شود، باید بشود، فکر منفی تعطیل، اجازه نمی دهم این هورمونهای زنانه بر من غلبه کنند و یاس و نا امیدی وجودم را فراگیرد ... می شود، اگر می خواست نشود خودش به من تقلب نمی رساند ...

اووووف، مغزم درد می کند بس ازش برای کارهای بیهوده استفاده کردم، حیف است مغزم، اگر بگذارند چه کارها که نمی کنم با این مغز نازنینم، آه مغز عزیزم، مغز نازنینم ...

نمی دانم چرا یاد کله پاچه افتادم !!!

بروم سری به آبگوشت بزنم ...

 






نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/22ساعت  12:51 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

حالا که همه خوابیدند من هی از این پهلو به آن پهلو شدم که کسری خواب دیشب را جبران کنم اما خوابم نبرد، بس فکر کردم بس مقایسه کردم، مهدکودکها را می گویم، از اول امسال در شیش بش آن بودم که بچه ها را بگذارم مهد، امروز تصمیم قطعی گرفتم البته حدود یک ماه پیش به چندین مهد سر زدم و دو مهد را کاندیدا کردم الان از وقت خوابم زدم و با مقایسه دو مهد یکی را انتخاب کردم و می خواستم که از فردا بچه ها را ببرم مهد ...

همین الان از دانشگاه زنگ زدند و گفتند باید چهارشنبه بروم برای مصاحبه ..........اوووووف .......... رشته افکارم گسسته شد، چی می گفتم؟ بی خیال باید بروم، بروم دفتر و دستکم را بیاورم و نگاهی بیندازم سه سالی از تدریس دور بودم، معلوم هم نیست چی از آدم می پرسند، اه بدم می آید از مصاحبه البته دلیل دارد برای پایان نامه ام استادی مشاورم بود که در زمان دفاع بس سوال پیچم کرد بیچاره ام کرد کار به جایی رسید که داور جلوی مشاورم از من دفاع می کرد و خلاصه جریان ختم به خیر شد، چند وقت بعد برای مصاحبه جایی رفته بودم به محض ورود همان آدم را دیدم پشت میز نشسته تا از من سوال کند قالب تهی کردم! می دانستم از نظر او همه رد هستند و واقعا هم همه را رد کرد!

برای همین اسم مصاحبه می آید تنم می لرزد، خدایا یک آدم منصف و عاقل را بر سر راهم قرار بده، تو که می دانی من چه قدر به جواب مثبت این مصاحبه احتیاج دارم ...

پ ن : من ژله ام!!!


نوشته شده در  دوشنبه 93/3/19ساعت  5:30 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1- نمی دانم چه رابطه ای بین گل گاوزبان و گذاشتن پست وجود دارد هر 3 پست اخیر را در حین نوشیدن گل گاوزبان گذاشتم.

2- دومین روزیست که مامی بچه ها را نگه داشته و من در استراحت بسر می برم.

3- الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!

4- اشکال دارد من هم حرف خاله زنکی بزنم؟
خانه مامی بودیم امید سرفه می کرد مامی برایش نشاسته درست کرد صدایش کرد و نشاسته را داد دستش و اما ...
خانه مادر شوهر بودیم امید هم مریض بود و من هم داشتم از سرفه خفه می شدم مادر شوهر جان صبح برای پسرش نشاسته درست کرد و غروب هم برایش گل گاوزبان آورد و من  ... بووووووق ...
البته بگویم مادر شوهرم اصلا بدجنس نیست من هم خیلی دوستش دارم اما خوب در مورد بجه هایش با کسی شوخی ندارد و در درجه اول بچه هایش هستند حتی جلوتر از نوه هایش وقتی هم سر سفره مهمانشان هستیم آنقدر که به بچه هایش تعارف می کند به عروس و دامادش تعارف نمی کند، کلا سیستمشان اینجوریست!

5- مامی هی از دخترکانم فیلم می گیرد و هی برایم می فرستد و هی من دلم برایشان قنج می رود، پدرسوخته ها اصلا خبر ما را نمی گیرند. امروز صبح مامی و پدرجون می خواستند بچه ها را ببرند پارک، قبلش آمدند جلوی در خانه مان تا کفششان را بگیرند امید کفش را برایشان برد و آمد بالا گفت: هم آوا محل سگم به من نگذاشتند که هیچ، هی می گفتند تو برووووو ما می خوایم بریم پارک!!! کسی نداند فکر می کند چه بلایی سر این دو می آوریم ما در خانه!!

6- دچار اضافه وزن شده ام، قبلا کم خوابی می کشیدم یا استرش داشتم و فشار رویم زیاد بود وزن کم می کردم اما بعد از زایمانم مدلم عوض شده هر بلایی سرم می آید وزنم بالا می رود چرا؟!

7- واقعا چرا؟!

8- نوشته ها را با خوردن گل گاوزبان شروع کردم و جرعه جرعه نوشیدم و نوشتم ، جرعه آخر گل گاوزبان را هم رفتم بالا، بگذار این هم شماره آخر باشد که هر دو با هم تمام شوند!


نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/15ساعت  10:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مگر می شود باران ببارد و من ننویسم؟!

روی تخت دراز کشیدم خودم را با پتو قنداق کردم، هم سردم بود و هم دلم باران می خواست، باد می زد و باران را به اتاقم مهمان می کرد.تختم درست جلوی پنجره است، نم باران به صورتم می خورد و لرزی دلپذیر وجودم را فرا می گرفت، گاهی آنقدر شدت داشت که انگار کسی از بیرون یک لیوان آب رویت می ریزد آن موقع بود که کز می کردم زیر پتو، قرص خورده بودم، همانطور که به صدای باران گوش می کردم ، چشمانم داغ و سنگین شد با صدای زنگ موبایل بیدار شدم، ته تغاری و همسرش دارند می روند مشهد، دلم هوایش را کرد هفته قبل قرار بود ما هم برویم، چشمانم را بستم و تجسمش کردم آن گنبد طلا را، دلم هم بارانی شده ...



نوشته شده در  چهارشنبه 93/3/14ساعت  7:19 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ته تغاری که مشکوک به ویروس کرونا بود، از بیمارستان مرخص شد... همان شب که پست قبلی را نوشتم نازدانه و دردانه هر دو تب کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم دمی بالای سر نازدانه بودم و دمی بالای سر دردانه، گاهی بالای سر امید که اوریون گرفته!

تب بچه ها بلاخره بعد از یک هفته قطع شد اما سرفه هایشان تمامی ندارد، خیلی بد دارو می خورند و هر دارویی بهشان می دهم بالا می آورند. داستانی دارم تا این 10 روز آنتی بیوتیک تمام شود.

این چند روز مامی خیلی کمکم کرد مادر امید هم همراهی ام کرد دستشان درد نکند اما من که دیگر از پا افتادم، بخصوص که ته تغاری و پدرجون قرنطینه بودند  من نمی توانستم بچه ها را آنجا ببرم فقط مامی از بیمارستان می آمد کمکم و بعد بدو بدو می رفت بیمارستان.

سرفه های مامی امانش را بریده، دیشب با مامی صحبت می کردم نازدانه داشت بازی می کرد آمد گوشی را از من گرفت تا با مامی صحبت کند تا مامی گفت دختر نازم، نازدانه زذ زیر گریه و با لب و لوچه ی آویزان و هزار خواهش از مامی خواست بیاید پیشش، مامی و ته تغاری و همسر ته تغاری آمدند آن هم ساعت 1 نصفه شب، عشق بازی نازدانه و دردانه و ته تغاری دیدنی بود، بعد از بیماری ته تغاری و ترخیصش دیگر ندیده بودنش...

مامی وقتی آمد من را دید گفت پدرجون و ته تغاری خوب شده اند حالشان خیلی بهتر از توست، بچه ها را می برم، تو و امید استراحت کنید، از دیشب من و امید تنهاییم و هر کدام یک گوشه افتادیم، این بود شرح حال این روزهای تب دارم!


نوشته شده در  چهارشنبه 93/3/14ساعت  7:1 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روی مبل لم دادم و یک لیوان گل گاوزبان کنارم گذاشتم، تلویزیون را هم خاموش کردم حوصله هیچ صدایی را ندارم، جرعه جرعه گل گاوزبان را سر می کشم، داغ است، داغی اش را دوست دارم، گلویم را آرام می کند، فکرم مشغول است.

مامی و پدر جون حالشان بد است، بدجور مریض شده اند، پدر جون بدتر است، مامی با این حالش رفته بیمارستان بالای سر ته تغاری، ته تغاری داخل اتاق ایزوله است و دارند گر و گر از او آزمایش می گیرند، بدجور سرفه می کند، می گویند آنفولانزاست .

خواهری هم رفته ولایتش، او و همسرش هم مریضند، همسرش کمی بهتر شده، خواهری حالش خیلی بد بود، به ما نگفته بود الان که کمی بهتر شده می گوید که بد بوده که وقتی خانه تنها بوده سرش گیج می رفته.

امیدم هم یک هفته استراحت مطلق بوده اما شکر خدا زودتر روبراه شده.

دردانه ام سه شب تب داشت و من بالای سرش بودم، تبش قطع شد و من خوشحال که دخترکم خوب شده و من بعد سه شب میتوانم با آرامش بخوابم که تب نازدانه شروع شد، بدتر و شدیدتر از دردانه، هر کاری می کردم تبش پایین نمی آمد خودم هم لرز کرده بودم تمام بدنم درد می کرد، سر درد بدی داشتم، اما دارویی نخوردم که یک وقت خوابم نگیرد تا 8 صبح بدون آنکه پلک روی هم بگذارم بالای سرش نشستم، 8 مامی آمد و من تا 11 خوابیدم.

امروز صبح هم تا 4 بالای سرش نشستم تا بلاخره تبش پایین آمد، الان بهتر است، کمی تب می کند اما شکر خدا با شیاف پایین می آید. سرفه هایشان هم شروع شده و دل نگرانی های من هم نیز ...

مادر بودن کار سختیست، خیلی سخت ، نه برای شب بیداری ها ، نه برای کارهایی که انجام می دهی، قسمت سختش زمانیست که دلت خالی می شوی، زمانیست که با چشمان بی حال و صورت معصومش، با گونه و لبهای آتشینش نگاهت می کند و با ناله می گوید مامان! بغلم کن ...


پ ن : دعایمان کنید ...



نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/8ساعت  9:2 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روی شیشه مغازه اش زده بود off ، دیدن این کلمه نیشم را تا بناگوش باز کرد. یاد 3 سال پیش افتادم. من و مامی برای کاری با هم رفته بودیم بیرون، موقع برگشت به خانه از جلوی یک مانتو فروشی که حراج کرده بود رد شدیم، می دانستم مامی قرار بود مانتو بخرد، به او پیشنهاد دادم برویم مانتوهایش را ببینیم.

وارد مغازه شدیم، هوای خنکش و نسیم باد کولرش حالم را عوض کرد، برای مامی دو تا مانتو انتخاب کردم. رفت پرو کند. دیدم پایم درد می کند، آقای فروشنده حال و روز و شکم قلمبه ام را دید و یک صندلی آورد بنشینم، اما آنقدر این صندلی کوتاه بود و ما هم قد بلند هر چی پایین می رفتیم ماتحتمان به صندلی نمی رسید خلاصه به هر بدبختی بود این دو را به هم رسانیدیم!

اما دیدم اصلا تعادل ندارم و هر آن ممکن است موجودات اندرون شکمم بین فشارهای گاز انبری بالا و پایین تنه قرار بگیرند، این شد که بلند شدم.

مامی هم خوش و خرم برای خودش مانتو پرو می کرد، هرزگاهی می پرسید خوبی؟ جواب مثبتم خیالش را راحت می کرد و او با فراغ بال در لابلای مانتوهای رنگ و وارنگ تابستانی ناپدید می شد.

دیدم حال ایستادن ندارم، از آقای فروشنده که پسر جوان و فهمیده و خوش اخلاقی بود خواستم اگر می شود صندلی پشت دخلش را بیاورد اینور تا من جلوس اجلاس کنم، اما گفت اشکال ندارد، برو همانجا پشت دخل بنشین و من فهمیدم قیافه ی شریفی دارم!

مامی همچنان مشغول بود، ناگهان چنان دچار ضعف شدم گفتم الان است که سرم گیج برود و از پشت دخل بیافتم روی دخل و قیافه شریفم خدشه دار شود! ناگهان چشمم به یک آشنا افتاد دختر همسایه سابق خاله ارشد بنده!، همین که آشنا بود خوب بود، پرسیدم شکلات همراهت هست گفت نه. پسرک مغازه دار شنید و گفت همانجا پشت دخل است بفرمایید میل کنید. باز من به شریف بودن قیافه ام بیشتر پی بردم.

نگاه کردم دیدم یک عدد شکلات گنده ی خوشمزه و یک بسته بیسکویت آنجاست. رفتم سروقت شکلات با ولعی باورنکردنی و با سرعت نور بلعیدمش. اما چیزی در درونم نهیب می زد باز هم بخووووووور. من هم گفتم چششششم.

بیسکوییت را با نهایت دقت باز کردم که یکی بردارم و بقیه اش را بگذارم برای پسرک، یکی خوردم واااای چه مزه داد، بعد از آن یکی، بقیه را هم یکی یکی خوردم!!! به خودم آمدم دیدم فقط یکی مانده که نخوردم، پس آن یکی را هم خوردم! پسرک معلوم بود خوش خوراک است آخر هر دواش خیلی خوشمزه و از بلاد کفر بود! حالا بیسکویت و شکلات را خورده بودم و رویم نمی شد به پسرک بگویم چه کردم! قیافه شریفم را بگو!!

مامی بلاخره با راهنمایی های دخترباردار شریف و دچار ویار شده اش سه فروند مانتو خربد، موقع حساب کردن شد، دیدم مامی بدجور دارد چک و چانه می زند، کشیدمش کنار و جریان را گفتم، او هم از پسرک خواست پول خوراکیهای من را هم حساب کند :))))

خدا خیرش بدهد پسرک را از طعامهای بهشتی نصیبش شود، باور بفرمایید آن مغازه خنک و آن خوراکیهای خوشمزه در آن لحظه برایم هیچ فرقی با بهشتی که خدا وعده داده که نهرهایی در آن جریان دارد و نسیم خنک و نوشیدنی گوارا و غذاهای لذیذش نداشت.




نوشته شده در  دوشنبه 93/2/29ساعت  8:15 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پوران جان تو هیچگاه نخواهی فهمید که چه قدر به فکرتم، نمی دانی چقدر دلم می خواهد دستت را بگیرم، آرزویم است بتوانم باری از دوشت بردارم تا کمی آسوده باشی تا لحظه ای دغدغه هایت را فراموش کنی، دلم می خواهد بدون نگرانی از شرایط زندگی ام کل هزینه زندگی ات را قبول کنم حداقل هزینه های دخترانت را بپردازم تا تو نگران شهریه دانشگاهشان نباشی، کاش آن مسئول بخش که تو را از کار بر کنار کرد می دانست اگر این کار را نکرده بود تو انقدر در رنج و سختی نبودی.

کاش همسر بی مسئولیتت در زمان حیاتش کمی به فکر بود و به بیمه مراجعه می کرد که فقط به خاطر 90 روز تو کلا از دریافت حقوق بی بهره نمی شدی.

پوران جان من نه تنها روز زن که روز مرد را هم باید به تو تبریک بگویم که مرد تر از هر مردی وایستادی، جنگیدی و می جنگی و تلاش می کنی، امیدوارم خدا به تو سلامتی بدهد و به بازوانت قدرت، پوران دخت نازنین امیدوارم خداوند راهی را برایت بگشاید و دستت را بگیرد یا من را وسیله ای قرار دهد تا بتوانم جوری کمکت کنم که انقدر اذیت نشوی ...

آه پوران ... پوران ... پوران نارنین و خسته ...

وقتی هر روز صبح با چهره خسته می آیی و می گویی دیشب هم نتوانستم بخوابم، حال مادرم خوب نبود ، دلم می خواهد بگویم، پوران جان بیا در آغوشم، بیا کمی استراحت کن، اصلا بیا در آغوشم های های گریه کن ، آخر مگر یک آدم چه قدر توان دارد، با این حال , روزت باز به مادرت هم می رسی، قطعا خدا تو را می بیند، مهربانیهایت را، بزرگواریت را و حتما به فکر تو هست ...

آه پوران ... پوران ... پوران  مهربانم ...



نوشته شده در  دوشنبه 93/2/22ساعت  5:21 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خواب بدی در مورد ما جانم دیدم ساعت 5 صبح در حالی که نفسم به شماره افتاده بود از خواب بیدار شدم، چرخی در خانه زدم و آب خنکی نوشیدم اما همچنان دگرگون بودم و نا آرام، در آغوش امید خزیدم و گفتم دلم هوای خواهری را کرده فردا برویم کرج؟ آخر چند باری هست زنگ می زند و اصرار می کند برویم پیشش و من هر بار به خاطر بچه ها جواب منفی  می دادم.

امید گفت خیلی کار دارم نمی شود، صبح جمعه بود بار و بندیل جمع کردیم و رفتیم جنگل اما دلم بد جور بغل خواهرم را می خواست، ته تغاری و شوهرش هم با ما بودند ، شوهرش قرار بود شب  با اتوبوس برود تهران با او صحبت کردم و قرار شد من و دخترکانم هم با او برویم ، هم ذوق زده بودم و هم استرس داشتم چون اولین بار بود که هر دویشان را خودم آن هم با اتوبوس می خواستم جایی ببرم...

خلاصه تصمیم نهایی شد و از جنگل بدو بدو آمدم خانه تا وسیله ها را جمع کنم، وقت دوش گرفتن و شستن لباس نداشتم با همان تیپ و قیافه های جنگلی و با ساکی از لباسهای چرک عازم بودیم! دقیقه 90 امید گفت من هم می آیم اما فقط یکی دو روز می مانم ها زود باید بیایم، از خوشحالی جیغی کشیدم و بوسیدمش و گذاشتم بخوابد تا راحت رانندگی کند.

ساعت 1 شب راه افتادیم، دلم آنقدر خواهری را می خواست که ناخودآگاه داخل ماشین اشکم سرازیر شد، چه قدر دعا کردم برایش چه قدر از خدا خواستم خوب و سالم و شاد بودنش را، آدم خرافاتی نیستم و خیلی به خوابهایی که می بینم بها نمی دهم اما این بار نمی توانستم بی خیال دیدنش شوم.

وقتی رسیدیم وقتی صورت خندانش را در پارکینگ دیدم هزار بار خدا را شکر کردم وقتی در آغوش گرفتمش با یک نفس عمیق ریه هایم را با بوی تنش پر کردم.

اصلا جریان خوابم را برایش تعریف نکردم، حالم را برایش نگفتم، نگفتم وقتی در را برایمان باز کرد و دوباره چهره خندانش را دیدم چه حالی شدم فقط گفتم که بد جور دلم هوایش را کرده، گفتم بد جور دلم بغلت را می خواست.

آنجا برایش آش رشته هم درست کردم آخر این هفته خواهری و همسرش و مامی و پدرجون عازم سفر مکه هستند و من 10 روز دلتنگ عزیزترینهایم خواهم بود.

امیدوارم سفرتان بی خطر باشد و به سلامت پیش من ، منی که برایتان جان خواهم داد برگردید.

 پ ن 1 : امید و دامادمان ساعت 3 نیمه شب یا نیمه صبح! جایی نگه داشتند و جگر خوردیم. جای مطمئنی بود. آدرس بدهم؟ جاده فیروزکوه همان جایی که چایی دارچینی اش معروف است شناختید؟

پ ن 2 : خواهر جان ممنونم بابت میزبانیت، خواهرکم، رفیق گرمابه و گلستانم، پایه شیطنتها و دلقک بازیهایم ...  عاشقتم  ...

پ ن 3 : خواهر من خواهر من               تو یاری و یاور من

 


نوشته شده در  شنبه 93/2/20ساعت  7:25 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نه تنها تا دقیقه 90 متوجه نشد حتی یک سر سوزن هم شک نکرد، فکر کردم دارد فیلم بازی می کند اما  واقعا بو نبرده بود ...

خانواده هر دویمان رفته بودند سر باغ و من کمی معطل کردم تا بقیه مهمان ها هم برسند، بعد ما برویم، این شد که رفتم دوش گرفتم و آسه آسه و کبک وار! حاضر می شدم امید که اسم باغ می آید از خود  بیخود می شود همه اش می گفت زود باش دیگر، همه رفتند، تا هوا روشن است برویم، تاریک شود صفایی ندارد.

امید غر می زد و من با خیال آسوده برای خودم لاک می زدم! گفتم امید جان غر نزن دیگر، پشیمان می شوی ها، من گناه دارم! عذاب وجدان می گیری ،اما باز هم متوجه نشد ...

خلاصه دیدم دیگر بیشتر از این نمی شود معطل کرد، حاضر شدم و راه افتادیم، هم زمان با بقیه در تماس بودم ببینم چه خبر است، دیدم غیر از خانواده های خودمان هیچکس هنوز نیامده، امید هم بدجور گازش را گرفته، مانده بودم چه کار کنم، دست امید را گرفتم گفتم، تند می روی حالم بد شده، حالت تهوع دارم ،چه کار دارید آخر کار به جایی رسید که ماشین را زد کنار تا من هوایی بخورم حالم بهتر شود...

در دل ریز ریز می خندیدم و دلم برای امید سوخت، آرام بدون آنکه بشنود گفتم ببخشید مجبورم کردی برایت فیلم بازی کنم. تا کنون به این هنر خودم در ایفای نقش پی نبرده بودم، باید بیش از این از این هنرم استفاده مفید کنم...

رسیدیم جشن گرفتیم و شام خوردیم. در کل، شکر خدا شب خوبی بود.


پ ن : باید تغییراتی به خودم و زندگی ام بدهم، روزهای خوش قطعا در راه است باید کاری کنم، باید راههای نرفته و نیمه تمامم را بروم ، من آدم در جا زدن نیستم، 3 سال تمام وقت و انرژی ام کامل صرف بچه ها شد، 1 سال هم که استراحت بودم، 4 سال در جا زده ام و هیچ کاری نکردم باید بلند شوم، راه بروم، بدوم، این همه یکجا ماندن کلافه ام کرده و خسته ...باید بدوم، به جبران این 4 سال باید بدوم ... دستم بگیر خدایا، رهایم نکن 


نوشته شده در  پنج شنبه 93/2/4ساعت  9:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]