سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از مدتی بچه ها را برای بینایی سنجی بردیم، دکتر معاینه کرد و گفت عصب بیناییشان تشکیل نشده، دنیا  دور سرم چرخید، گفت این یک مشکلی است که در بچه هایی که نارس به دنیا  می آیند به وجود می آید، فقط یک چشم دردانه تا اندازه ای شرایطش خوب بود اما چشم دیگرش و چشمهای نازدانه مشکل داشت، دکتر وقتی نگرانی را در صورتم دید گفت نگران نباش ممکن است به مرور زمان خوب شوند، گفت این تکامل باید در رحم مادر روندش را طی می کرد اما حالا که زود به دنیا آمدند روندش بیشتر طول می کشد، پرسیدم در نهایت اگر خوب نشد چه کار باید کرد گفت هفته ای یک بار بچه ها را بیاور برای معاینه اگر روند رشدشان خوب بود و مشکلی نداشتند که هیچ در غیر اینصورت عملشان می کنیم...
خدا می داند چه حالی داشتم، به یکی از ان خانمها که در بیمارستان با هم بودیم زنگ زدم او هم گفت به بچه من هم همین را گفتند، می گفت دکتر عکسی را به او نشان داده عکس یک چشم که مردمکش سفید بود و گفته بود بچه ات ممکن است اینچنین شود، می گفت داخل مطب دکتر بیهوش شدم و از حال رفتم....

بردمشان شنوایی سنجی آنجا هم شنیدم که هیچ کدامشان گوششان عکس العمل خوبی به تن های مختلف صدا نشان نداده! از استرس داشتم خفه می شدم، خدایا این ها چه می گویند؟ چه بر سرم آمده؟!! خدایا من گفتم می خواهمشان، گفتم هر دویشان را می خواهم اما بارالها هر دویشان را سالم خواستم، خداوندا نکند زیادی اصرار کردم؟! نکند حکمتت نبودنشان بود و من زیادی خواسته بودم؟!! دلم می خواست هر دویشان را داشتم اما نه به قیمتی که فرزندانم تا آخر عمر اذیت شوند! مدتها دپرس بودم ، چه روزهایی بود، امید اصلا استرس نداشت یا شاید داشت و بروز نمی داد، همه اش می گفت امکان ندارد مشکلی داشته باشند می گفت ماه رمضان ماه مهمانی خدا بود و خدا این هدایا را به من که مهمانشم داد و امکان ندارد خدایا هدیه ای ناقص به بنده اش عنایت کند می کفت تو که بنده خدایی به من بگو اگر مهمانی به خانه ات بیاید بخواهی به او کادو بدهی مثلا ظرف آیا ظرف شکسته ای را کادو پیچ می کنی؟! تو که بنده ای با مهمانت چنین نمی کنی او که دیگر خداست... حرفهایش ارامم نمی کرد می گفتم من مثل تو ایمانم قوی نیست می گفتم یعنی چه این همه بچه هایی که ناقص به دنیا آمدند مثل آن بچه ای که با یک دست در بیمارستان به دنیا امده بود ان ها را چه می گویی؟! آنها هم هدیه خداوندند به پدر و مادرش پس چرا این چنینند؟! می گفت این ها جریانشان فرق می کند...

یادم است وقتی بچه ها به دنیا آمدند تا 15 روز وقت داشتیم برای شناسنامه اقدام کنیم روز پنجم امید رفت دنبال شناسنامه بچه ها، یکی از پرستارها گفته بود چند روز دیگر صبر کنید اگر ماندند اقدام کنید، اطرافیان هم کم و بیش همین را می گفتند، که شناسنامه بگیرید و نمانند بیشتر اذیت می شوید، دلم برای امید می سوخت همه پدرها با چه ذوق و شوقی برای شناسنامه بچه هایشان اقدام می کردند اما او...گفتم امید می خواهی کمی صبر کنیم محکم و قوی بدون کوچکترین شکی گفت نه همین امروز برای گرفتن شناسنامه اقدام می کنم، صورتش را برگرداند به طرفم و به چشمانم نگاه کرد و گفت به عزت خدا قسم می خورم این بچه ها برایمان می مانند، گریه ام گرفته بود گفتم برو عزیزم، در دل گفتم خدایا خودت این همه امید امیدم را ناامید نکن...

شکر خدا بار آخر که بچه ها را برای بینایی سنجی بردم مشکلشان برطرف شده بود و شنوایی سنجی هم فعلا راضی بود و گفت دوباره 2 سالگی بیاورشان...

بچه ها فعلا اوضاعشان خوب است، وزنشان کم است، بد غذا می خورند اما همین که سالمند شکر، من هم مثل همه مادرها دغدغه ام این دو فرشته کوچکند، زندگی با تمام خوبی ها و بدیهایش در جریان است با بزرگش شدنشان و پیشرفت کارهایشان ذوق می کنم با مریضیهاشان دلم می گیرد و می ترسم مثل آن سری که هر دویشان سرمای سختی خورده بودند و همه اش سرفه می کردند و من نازدانه را بردم بیمارستان و تا ساعت 3 صبح در آغوشم بود تا بخور سالبوتامول استفاده کند و نفسش بهتر شود....

یاد گرفتم قوی باشم، یک مادر باید قوی باشد، ان روزهای سخت تجربه خوبی برایم بود، فهمیدم چقدر می توانم قوی باشم، ما آدمها خوب می توانیم خودمان را با شرایط وفق دهیم، فهمیدم خانواده ام یک حامی بزرگ برایم هستند، فهمیدم مادرم بهترین مادر دنیاست، فهمیدم امیدم آن قدر محکم است که بشود یک عمر به شانه های مردانه اش تکیه کرد، فهمیدم قدری پیش امام رضا آبرو دارم که صدایم را شنید، فهمیدم خدایم همین نزدیکیست لای این شب بوها .... پای آن سرو بلند...


نوشته شده در  چهارشنبه 91/4/28ساعت  12:33 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]