سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی تختم دراز کشیدم،دمغ،خسته،دلگیر و ...،وارد اتاق شدی،تا نگات به چشمام افتاد،گفتی چی شده؟گفتم هیچی.از تو اصرار و از من انکار،اما امان از چشمهایم که هیچ وقت نتوانستند دروغگوی خوبی باشند.کنارم نشستی،گفتی نمی گی چی شده؟گفتم هیچی یه کم دلم گرفته.

وقتی دستهای مهربونت رو روی صورتم کشیدی،دیگه نتونستن اشکامو کنترل کنم،این همیشه بزرگترین ضعفم بوده وهست.

-یه چیزی شده،به من نمی خوای بگی؟

اون لحظه احساس کردم چقدر به همصحبتی باهات نیازمندم.

شروع کردم،گفتم از دلی که گرفته از دنیایی که آدماش فقط به فکر خودشونن از آدمایی که فقط حرف می زنن،آدمایی که استادن در چرت و پرت گفتن و دل شکوندن،از خودم،از آینده،از افکارم،از ...

گوش کردی با همان آرامش همیشگی ات،سرم روی سینه ات بود و دستت نوازشگر موهایم.گریه می کردم و می گفتم،می شنیدی و نوازش می کردی.

گفتی عزیز من اول خدا رو داری بعد هم منو.تا منو داری غصه هیچ چیز رو نخور،صبور باش و محکم،به حرف این و اون هم بها نده و خیلی حرفای دیگه که ترجیح دادم به جای اینجا تو قلبم ثبت شه.

باز هم من بودم و آغوش تو و یه دنیا آرامش،من بودم و دستهای تو و یه دنیا مهربونی.

اگه حرف آخرت که گفتی «گریه نکن،اشکات ناراحتم می کنه،شماها قلب من هستید،مواظب خودتون باشین که قلب من از کار نیفته»نبود،دلم می خواست تا صبح تو بغلت گریه می کردم.

بابایی،نه، بذار بگم «پدر جون»،از بچگی اینطور صدایت کردم(یه موقعهایی هم که می خوام تأکیدی صدایت کنم می شود«پدر جون جان»!)

پدر جون جانم!

اگر سجده به غیر خدا جایز باشد تو اولین کسی هستی که در مقابلش سجده می کنم.

 

 


نوشته شده در  جمعه 85/9/24ساعت  10:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

زمان:4 ماه پیش (دوران نامزدی)

تا صدای بوق ماشین رو شنید کارش رو نصفه رها کرد با ذوق و شوق گفت نامزدم اومده دنبالم باید برم،چشماش از خوشحالی برق می زد،خداحافظی کرد و رفت.

زمان:2 هفته پیش(بعد از ازدواج)

از در وارد شد ازش حال همسرش رو پرسیدن گفت:رفته تهران راحتم این مدت نیست،چیه همش بیخ دل آدم،الان که نیست راحت واسه خودم می گردم و می چرخم،یه روز مهمونی یه روز خرید...!!!


نوشته شده در  جمعه 85/9/17ساعت  11:33 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مامان از ماشین پیاده شد، رفت قنادی، منم تو حال خودم بودم ،یکی زد به شیشه،نگاه کردم دیدم یه خانمیه که لبخند مهربونی داره با یه دختر و پسر کوچولو، شیشه رو کشیدم پایین،بهم گفت خوبی دختر گلم؟

من هاج و واج نگاش می کردم،خواستم بهش بگم فکر می کنم اشتباه گرفتین اما آخه چشمایی که اینطور مهربون بهت نگاه می کنه و با نگاش کلی محبت نثارت می کنه نمی تونه مال یه غریبه باشه.

انقدر مهربون بود اون چشمها حتی خجالت می کشیدم بگم نمی شناسمتون،اون همینطور قربون صدقم می رفت با کلی شرمندگی گفتم ببخشید من به جا نیاوردم گفت منم عادله

همین یک کلمه کافی بود که جیغم در آد و بپرم بغلش عادله جوووووووون مربی مهد کودکم وااااااااااااااای فوق العاده دوسش داشتم اون 2 تا هم بچه هاش بودن به اونا می گفت اینم دخترمه ها.

حالا من مونده بودم اون چه طور منو شناخته!!!نگو عادله جون هم تو قنادی بوده مامان رو شناخته خبر منو ازش گرفته مامان هم گفته تو ماشین نشسته اونم اومد و منو غافل گیر کرد.

کلی ذوق زده شده بودم بعد از کلی حرف و ماچ و بغل خداحافظی کرد و رفت و من یادم رفت لااقل ازش شماره تلفن بگیرم.

نمی دونم دیگه کی ممکنه اتفاقی ببینمش؟نمی دونم این بار چند سال طول می کشه؟نمی دونم این بار با چه شکلی می بینمش؟و از همه مهمتر آیا دفعه بعد می شناسمش؟

عادله جون!اونروز کلی خاطرات کودکیمو برام زندگی کردی با اینکه اونروز خودت عذا داره پدرت بودی و غم داشتی کلی شادی به من هدیه کردی،هیچ وقت اینجا رو نمی بینی اما آرزو می کنم هر جا هستی با همسر و 2 تا گلدونه هات شاد و خوشبخت باشین.

 


نوشته شده در  جمعه 85/9/10ساعت  11:35 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی خواهری بهت نگاه می کنه و می گه:من فکر می کنم تو می ری تو بهشت.و تو می بینی از شوخی ها و شیطنتها و دلقک بازیهای همیشگیش خبری نیست و این حرف رو جدی بهت گفته با تعجب نگاش می کنی و دلیل این حرف رو ازش می پرسی!اونم بهت جواب می ده:به خاطر اخلاقی که داری،مهربونی ها و خوبی هات!!!

سرشار از یه احساس ناب می شی و خوشحال از اینکه لااقل خواهرت تو رو اونقدر قبول داره که تو حیطه قضاوت خودش تو رو لایق بهشت میدونه.


نوشته شده در  شنبه 85/9/4ساعت  12:9 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آینده-کار-زندگی-عشق-کارشناسی ارشد-پول-سختی-آنالیز ریاضی-ازدواج-یوگا-دوستی-اعتماد-ترس-من-آزمون-

جمله ای که با این کلمات ساخته می شه وصف حال منه!


نوشته شده در  شنبه 85/8/20ساعت  11:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

شاید یه روزی،یه جوری ،یه جایی،یه کسی،یه چیزی،یه طوری...

صبر داشته باش،صبر


نوشته شده در  پنج شنبه 85/8/11ساعت  12:16 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دونم چه کار کنم،وقتی از کسی دلخورم اگر خوب بهش نگم از کارش یا حرفش رنجیدم ممکنه اون متوجه نشه،اگر هم بخوام بگم، اینجور موقعها اشکام عین ابر بهاری سرازیر می شه .آخ که چقدر از این ضعفم که نمی تونم جلو اشکامو بگیرم بدم میاد.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/7/26ساعت  12:18 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1- نی نی ذکر شده در پست 31/4/85 به دنیا اومد صحیح و سالم وناز.همه رو یه دنیا خوشحال کرد.

2-بلاخره فهمیدم!فهمیدم یه گور خر سفید با راه راهه سیاهم!

3-خیلی سخته یه جورایی باعث پیشرفت یکی بشی بعد اون بیاد و حالا به شوخی یا جدی حرفایی بهت بزنه که واقعاً ناراحت شی و پیشرفتشو به رخت بکشه...خدا نکند که گدا معتبر شود!

4-(اگر فکری در سر داشته باشیم و عمیقاً به آن معتقد باشیم ،مطمئناً به هدف خود می رسیم).منم فکرایی تو سرم وول می خوره اما این که اعتقادم بهشون عمیق هست یا نه خودمم نمی دونم!


نوشته شده در  شنبه 85/7/15ساعت  11:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]