سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترها و پدرشان به صورت سیخ کبابی (ردیفی) توی حال خوابیده اند معمولا اجازه چنین کاری را نمی دهم جای خواب در اتاق خواب است، اما خوب بعضی وقتها می چسبد که همگی کنار هم ولو شویم... ساعت 2:30 بامداد است و من از این خلوت استفاده کردم و به اتاق خودمان رفتم و پنجره اتاق را باز کردم تا نسیم خنک بهاری بوی بهار نارنج را به داخل اتاق بیاورد، چقدر من این خنکای بهار را دوست دارم و چه بیشتر بوی بهار نارنج را...
هوس کاهو و سکنجبین می کنم می روم با یک ظرف کاهو و سکنجبین به اتاق برمی گردم، خوردنش آی می چسبد، خیلی خسته ام دلم می خواهد بخوابم اما این ساعات آخر شب را دوست می دارم زیرا عملا تنها ساعاتیست که می توانم برای خودم باشم البته اگر جانی برایم مانده باشد، هوس کردم وبلاگم را آپ کنم این شد که سر از اینجا در آوردم...
می گویند دخترها بابایی هستند راست است، خوب هم بلدند برای پدرانشان دلبری کنند، چند روز پیش نازدانه از پدرش خواست اسباب بازی اش را برایش بیاورد چند بار امید را صدا کرد اما امید هواسش نبود ناگهان لحنش را عوض کرد با یک صدای کش دار دلبرانه گفت بابایییی!! ما تا حالا اینجور برای امید دلبراکانه حرف نزده بودیم والا...
به نازدانه می گویم بیا بابایی را ببوس نازش کن خودم سمت امید می روم و امید را ناز می کنم و میگویم بابایی نازی و صورت امید را بوسیدم ناگهان نازدانه به سرعت برق و باد امد و من را کنار زد دستانش را سمت امید دراز کرد تا بغلش کند بعد با همان صدای دلبرانه گفت نااااااااااسی بابایی و بوسش کرد...رقیب پیدا کرده ام آن هم از نوع سرسختش...

پ ن1: دلم برایت تنگ است. دلم می خواهد بیشتر از این برای هم وقت بگذاریم اما نمی شود ولی بدان من با همان نگاههای عاشقانه که در طول روز در حین روزمرگیمان رد و بدل می کنیم جانی دوباره می گیرم چشم شکلاتی من...
پ ن 2: آن روز که از دستت ناراحت بودم و کمی سر سنگین و تو رفتی بودی دوش گرفتی بودی و کلی به خودت رسیده بودی و بلوز و شلوار خوشرنگی که تازه خریده بودی پوشیده بودی و ادکلنی که من دوست داشتم زده بودی و من چشمانم را از تو می دزدیدم، راستش را بخواهی نگاهت نمی کردم نه فقط به خاطر اینکه از تو دلخور بودم بیشتر به خاطر اینکه می ترسیدم ببینمت و دلم قنج رود برایت و خر شوم و سریع ببخشمت!


نوشته شده در  جمعه 92/2/13ساعت  2:51 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]