سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پارسال تو دانشگاه منابع طبیعی گرگان تمرین بسکتبال داشتیم صبح و غروب که صبحها تمرین شوت می کردیم تو یه زمان مشخص باید تعداد مشخصی شوت می کردیم بعد هم آمارمونو می دادیم به مربیمون.صبحها هم معمولاً دانشجو ها تربیت بدنی داشتن میومدن سالن یه گوشه مشغول می شدن.

یه روز داشتم واسه خودم شوت می کردم، دانشجوها هم مشغول نرمش بودن،یه دانشجو نظرمو جلب کرد نمی تونست دست و پاشو هماهنگ کنه که حرکت پروانه رو انجام بده،از نظر فیزیکی هم کاملاً سالم بود.دقت که کردم دیدم فقط اون نیست چند نفر دیگه هم همین وضعیت رو دارن،حتی موقع دویدن یه طرز خاصی می دون واسم خیلی جالب بود.تمرینو گذاشتم کنار،توپمو گرفتم دستم واستادم اونا رو نگاه کردم،به دوستم جریانو گفتم اونم نگاشون کرد و گفت:واسه اینه که فقط سرشون تو کتابِ.گفتم خوب ما هم درس می خونین(همه بچه های تیممون تحصیلکرده بودن)،عقل سالم در بدن سالم است


نوشته شده در  سه شنبه 85/2/5ساعت  2:17 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

به زندگیتون،به خودتون،به اطراف و اطرافیانتون با دقت نگاه کنین نه فقط یه نگاه سطحی،بعد یه کاغذ بردارین ،طرف راست کاغذ چیزهایی رو که دارید و مواهبی که ازشون برخوردارید رو لیست کنید و طرف چپ هم چیزایی که از دست دادید و ندارید و به خاطرش زانوی غم بغل گرفتید رو بنویسید.

شرط می بندم همه آدمها لیست طرف راستشون طولانی تره حتی شده به اندازه یک گزینه.

پاشو خدارو شکر کن و به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه شمع روشن کن!


نوشته شده در  یکشنبه 85/2/3ساعت  11:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<<اگر می توانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت سعی می کردم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم،آنقدرها بی عیب و نقص نباشم.بیشتر استراحت می کردم و نادان تر از این سفرم می شدم.در واقع خیلی چیزها بود که من آنها را بیش از حد جدی می گرفتم باید دیوانه تر می بودم.اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم شانس خود را بیشتر امتحان می کردم،بیشتر سفر می کردم،قله های بیشتری را فتح می کردم،رودخانه های بیشتری را شنا می کردم،به نقاط تازه تر می رفتم و بستنی های بیشتر می خوردم.با مشکلات حقیقی رودررو می شدم و مشکلات خیالی را کنار می گذاشتم میدانید،من از آن آدمهایی بودم که لحظه به لحظه عمرم را محتاط و عاقلانه و سالم زیستم.اگر دوباره به دنیا می آمدم تمام لحظات زندگی ام را از آن خود می کردم.

من از آن آدمهایی بوده ام که همیشه با دماسنج و کیسه آب جوش و بارانی و چتر نجات سفر کرده ام.اگر دوباره به دنیا می آمدم،سبکتر سفر می کردم.اگر زندگی از نو تکرار می شد در سپیده دم صبح های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می رفتم و در پاییز تا دیروقت به خانه بر نمی گشتم،چرخ و فلک های بیشتری سوار می شدم،طلوع خورشید را بیشتر تماشا می کردم و اوقات بیشتری را با بچه ها می گذراندم فقط اگر زندگی تکرار می شد.اما می دانید که نمی شود>>

پ ن 1:قطعه فوق را یک پیر مرد 80 ساله در آستانه مرگ نوشته است...کتاب:راز شاد زیستن     اندرو متیوس

پ ن2:می خوام زندگی کنم به معنای واقعیش!!!

پ ن3:زندگی بی معناست!!!

پ ن4:دلم می خواد فردا صبح با نوازش خورشید بیدار شم.

 


نوشته شده در  جمعه 85/2/1ساعت  10:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آخرین باری که برای خرید کفش رفته بودم بیرون از جلوی مغازه ای که کفشای بچه گانه می فروخت رد شدم،وقتی خودمم کوچک بودم کفشامو از اونجا می خریدم،جلوی مغازه واستادمو کفشارو نگاه کردم،کفشای کوچولو با رنگای شاد‍ِ آبی،صورتی،سفید،قرمز با اون برق خاصش که چقدر داشتن هر کدومش تو اون سن آدمو به وجد میاورد،با همون حس بچگی کفشارو نگاه کردم لبخند زدم و رفتم، رفتم تو دنیای آدم بزرگا،آقا! اون کفش مشکیه رو لطفاً بیارید...


نوشته شده در  یکشنبه 85/1/27ساعت  10:21 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چند روزی هست که با دوستم هر روز بعد از ظهر می ریم نهارخوران پیاده روی می کنیم ،دیروز هوا از روزای دیگه سرد تر بود ومه آلود،با این حال قرارمونو بهم نزدیم و رفتیم.حرکت قطرات ریز آب رو وقتی باد می زد کاملاً می شد دید،خیلی قشنگ بود.کنار بابا طاهر یه محوطه هست چون هوا مه آلود بود،می رفتی اونجا کسی نمی دیدت،با دوستم رفتیم و هر دومون از ته دل داد کشیدیم.بعد کمی دویدیم،یه کم راه رفتیم،رسیدیم به پارک کودک، رفتیم تاب سوار شدیم.دوباره پیاده برگشتیم پایین، 2 تا پسر با دوچرخه از کنارمون رد شدن من و دوستم دلمون دوچرخه خواست اما جفتمون زدیم تو سر دلمون که مگه نمی دونی اینجا ایرانه و تو حق نداری از این چیزا بخوای و اونم ساکت شد.بعد هم سوار ماشین شدیم اومدیم خونه.این بود نهایت تفریح سالم 2 تا دختر تو یه روز مه گرفته...


نوشته شده در  پنج شنبه 85/1/24ساعت  12:9 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

عروسی یکی از هم تیمی هامون بود با بچه های تیم دعوت بودیم. وارد مجلس که شدیم همه کنار هم نشستیم 2 ردیف از صندلی ها رو اشغال کردیم خیلی شیک، خانم ،خوش تیپ،متین،...نشسته بودیم یهو یکی گفت سوسک همه سرها برگشت طرف اون دیدیم بله 2 تا سوسک(اسمشون سوسک بود هم قد خودمون بودن فکر کنم اونا هم بسکتبالیست بودن!) دارن کنار ما مانور می دن.چشمتون روز بد نبینه از اون جمع خانمهای شیک و...یکی مانتو شو می کشید بگیره که سوسک نره تو مانتوش ،یکی کیف شو می کشید بماند که مانتو ها و کیف ها رو یکجا گذاشته بودیم روی یه صندلی مجسم کنید چه وضعیتیه یکی از این ور مانتوشو بکشه یکی از اون ور یکی اون وسط کیفشو می خواست،یکی پا به فرار گذاشت انگار تو اون 2 ردیف زلزله اومده بود همه در تکاپو  بودن.یکی برگشت بهمون گفت هم تیمی های عروس هستین.گفتیم بله.گفت مثلاً ورزشکارید؟!وای به حال بقیه!!!(من نمی دونم ورزشکار نباید از سوسک بترسه؟!)خلاصه یه سوسک کلاس و آبرو و اعتبار ما رو برد!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 85/1/23ساعت  12:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمونده بود و من هنوز هفت سین رو نچیده بودم و برای این کار هم وقت کافی نداشتم،یک کاغذ گرفتم و به هفت قطعه تقسیم کردم و روی آنها نوشتم:

1-ستایش   2-سخاوت   3-سلامتی   4-سپاس   5-سعی   6-سعادت   7-سرور

همون موقع سال تحویل شد،دعا کردم:

خداوندا!ستایش مخصوص توست،تو را به خاطر سخاوت و بخشندگی که نسبت به بندگانت داری،به خاطر سلامتی،به خاطر همه نعمتهایی که به ما دادی سپاس می گویم.خدایا! سعی وتلاش خود را به کار می برم و تو نیز همراهیم کن تا به سعادت برسم.پروردگارا! در این سال جدید دلهای همه را غرق سرور و شادی گردان.  


نوشته شده در  چهارشنبه 85/1/2ساعت  1:20 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی یه کتابیو می خونم که حجمش زیاده و نمیشه همه اون کتاب رو با یه بار خوندن تموم کرد به ناچار باید اون صفحه رو علامت بذارم که یادم بمونه،با تا کردن گوشه اون صفحه یا کارایی از این قبیل شدیداً مخالفم چون دوست دارم کتابم تمیز و سالم باشه واسه همین سعی می کنم شماره اون صفحه رو با منطق ساختگی خودم از اون اعداد حفظ کنم.مثل سن خودم یا سال تولدم یا مثلا اگر عدد 246 بود 3 رقم زوج اول رو سعی می کنم یادم بمونه یا اگر 224 بود می گم 4=2*2 یا اگر 431 بود 1=3-4 یه موقعهایی هم دقیقاً اون منطق ساختگیم یادم نمی مونه فقط مثلاً یادمه که یک عدد رو از یکی کم می کردم می شد 1 اینجور موقعها مجبور میشم صفحاتی رو که با این منطق جور در میاد رو یه نگاه بندازم تا یادم بیاد کدوم صفحه بوده حالا فکر کنین صفحه مورد نظر 981 باشه و اونوقت من باید صفحات 321‍،431،...،981 رو نگاه بندازم تا صفحه مورد نظر پیدا شه یه موقعهایی وضع از اینم بدتر میشه دیگه حتی اون منطق هم یادم نمی مونه اینجور موقعها هی به خودم می گم دفعه بعد یه چیزی بذارم لای کتاب تو اون صفحه مورد نظر اما هنوز این کار عملی نشده!!!


نوشته شده در  یکشنبه 84/12/14ساعت  1:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

هوای مه آلود،آسمون کبود،نور تیرهای چراغ برق دو طرف خیابون که تو مه دنبال روزنه ای برای عبور بودند،رقص پرچم یا اباالفضل و یا حسین توی آسمون مه آلود غرق نور،و مهارت اون پسری که طبل می زد و وقتی ریتم خوندن مداح تند تر می شد و زنجیر زنها تندتر زنجیر می زدند طبل به اون بزرگی رو میاورد بالا بعد ضربه ای بهش می زد که طنینش رو تو سینت احساس می کردی...نمی شه ساکت شد...نمی شه اینارو دید و ازشون نگفت...آره نمی شه ساکت شد حتی اگه بهشون اعتقاد نداشته باشی...


نوشته شده در  پنج شنبه 84/11/20ساعت  11:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

((هنگامی که کسی چیزی را بخواهد،سراسر کیهان همدست می شوند تا بتواند رؤیایش را تحقق بخشد.))

                                       پائولو کوئلیو « کتاب کیمیاگر»

                                                                                       

پ ن:سراسر کیهان همدست شوید چیزهای زیادی می خواهم!!!


نوشته شده در  دوشنبه 84/11/17ساعت  12:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]