سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان:4 ماه پیش (دوران نامزدی)

تا صدای بوق ماشین رو شنید کارش رو نصفه رها کرد با ذوق و شوق گفت نامزدم اومده دنبالم باید برم،چشماش از خوشحالی برق می زد،خداحافظی کرد و رفت.

زمان:2 هفته پیش(بعد از ازدواج)

از در وارد شد ازش حال همسرش رو پرسیدن گفت:رفته تهران راحتم این مدت نیست،چیه همش بیخ دل آدم،الان که نیست راحت واسه خودم می گردم و می چرخم،یه روز مهمونی یه روز خرید...!!!


نوشته شده در  جمعه 85/9/17ساعت  11:33 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مامان از ماشین پیاده شد، رفت قنادی، منم تو حال خودم بودم ،یکی زد به شیشه،نگاه کردم دیدم یه خانمیه که لبخند مهربونی داره با یه دختر و پسر کوچولو، شیشه رو کشیدم پایین،بهم گفت خوبی دختر گلم؟

من هاج و واج نگاش می کردم،خواستم بهش بگم فکر می کنم اشتباه گرفتین اما آخه چشمایی که اینطور مهربون بهت نگاه می کنه و با نگاش کلی محبت نثارت می کنه نمی تونه مال یه غریبه باشه.

انقدر مهربون بود اون چشمها حتی خجالت می کشیدم بگم نمی شناسمتون،اون همینطور قربون صدقم می رفت با کلی شرمندگی گفتم ببخشید من به جا نیاوردم گفت منم عادله

همین یک کلمه کافی بود که جیغم در آد و بپرم بغلش عادله جوووووووون مربی مهد کودکم وااااااااااااااای فوق العاده دوسش داشتم اون 2 تا هم بچه هاش بودن به اونا می گفت اینم دخترمه ها.

حالا من مونده بودم اون چه طور منو شناخته!!!نگو عادله جون هم تو قنادی بوده مامان رو شناخته خبر منو ازش گرفته مامان هم گفته تو ماشین نشسته اونم اومد و منو غافل گیر کرد.

کلی ذوق زده شده بودم بعد از کلی حرف و ماچ و بغل خداحافظی کرد و رفت و من یادم رفت لااقل ازش شماره تلفن بگیرم.

نمی دونم دیگه کی ممکنه اتفاقی ببینمش؟نمی دونم این بار چند سال طول می کشه؟نمی دونم این بار با چه شکلی می بینمش؟و از همه مهمتر آیا دفعه بعد می شناسمش؟

عادله جون!اونروز کلی خاطرات کودکیمو برام زندگی کردی با اینکه اونروز خودت عذا داره پدرت بودی و غم داشتی کلی شادی به من هدیه کردی،هیچ وقت اینجا رو نمی بینی اما آرزو می کنم هر جا هستی با همسر و 2 تا گلدونه هات شاد و خوشبخت باشین.

 


نوشته شده در  جمعه 85/9/10ساعت  11:35 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی خواهری بهت نگاه می کنه و می گه:من فکر می کنم تو می ری تو بهشت.و تو می بینی از شوخی ها و شیطنتها و دلقک بازیهای همیشگیش خبری نیست و این حرف رو جدی بهت گفته با تعجب نگاش می کنی و دلیل این حرف رو ازش می پرسی!اونم بهت جواب می ده:به خاطر اخلاقی که داری،مهربونی ها و خوبی هات!!!

سرشار از یه احساس ناب می شی و خوشحال از اینکه لااقل خواهرت تو رو اونقدر قبول داره که تو حیطه قضاوت خودش تو رو لایق بهشت میدونه.


نوشته شده در  شنبه 85/9/4ساعت  12:9 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آینده-کار-زندگی-عشق-کارشناسی ارشد-پول-سختی-آنالیز ریاضی-ازدواج-یوگا-دوستی-اعتماد-ترس-من-آزمون-

جمله ای که با این کلمات ساخته می شه وصف حال منه!


نوشته شده در  شنبه 85/8/20ساعت  11:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

شاید یه روزی،یه جوری ،یه جایی،یه کسی،یه چیزی،یه طوری...

صبر داشته باش،صبر


نوشته شده در  پنج شنبه 85/8/11ساعت  12:16 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دونم چه کار کنم،وقتی از کسی دلخورم اگر خوب بهش نگم از کارش یا حرفش رنجیدم ممکنه اون متوجه نشه،اگر هم بخوام بگم، اینجور موقعها اشکام عین ابر بهاری سرازیر می شه .آخ که چقدر از این ضعفم که نمی تونم جلو اشکامو بگیرم بدم میاد.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/7/26ساعت  12:18 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1- نی نی ذکر شده در پست 31/4/85 به دنیا اومد صحیح و سالم وناز.همه رو یه دنیا خوشحال کرد.

2-بلاخره فهمیدم!فهمیدم یه گور خر سفید با راه راهه سیاهم!

3-خیلی سخته یه جورایی باعث پیشرفت یکی بشی بعد اون بیاد و حالا به شوخی یا جدی حرفایی بهت بزنه که واقعاً ناراحت شی و پیشرفتشو به رخت بکشه...خدا نکند که گدا معتبر شود!

4-(اگر فکری در سر داشته باشیم و عمیقاً به آن معتقد باشیم ،مطمئناً به هدف خود می رسیم).منم فکرایی تو سرم وول می خوره اما این که اعتقادم بهشون عمیق هست یا نه خودمم نمی دونم!


نوشته شده در  شنبه 85/7/15ساعت  11:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

سر درگمم مثل گورخری که نمیدونه سیاهه با راه راهِ سفید یا سفیده با راه راهِ سیاه!


نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/8ساعت  10:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مامان تعریف می کرد:لباس مردونه پوشیده بود اما از لحاظ فیزیکی و روحی ظرافتهای زنانه داشت که کاملاً مشهود بود زبان به حرف گشود و از مشکلش گفت،گفت که با این لباسا بخصوص به خاطر فیزیک بدنیش معذبه.گفت دوست داره مثل خانمها لباس بپوشه مثل اونا تو جامعه باشه،توی یکی از روستاهای اطراف گرگان زندگی می کرد خانوادش اونو یه جور ننگ می دونستن اومده بود دنبال کاراش برای عمل،نمی دونست باید چه کار کنه پیش کی بره پولی هم نداشت که بتونه از مخارج عمل بر بیاد،خونوادش هم نه تنها کمکش نمی کردن تهدیدش کرده بودن که اگر بخواد مثل خانوما لباس بپوشه ترکش می کنن.

دیشب سینما بودم رفته بودم فیلم آتش بس رو ببینم نقش دلارام منو یاد اون انداخت وقتی حرف می زد همه می زدن زیر خنده آیا واقعاً اگر باز هم از مشکلات دلارام و امثال اون با خبر باشن بازام می خندن؟!من و خونوادم جزه معدود یا شایدم تنها افرادی بودیم که نخندیدم .به چی بخندیم؟!به مشکل نچندان کوچک یک همنوع؟به اینکه آدم وقتی از همه جا بریده می شه کم میاره پناه می بره به خونواده،اما اینا از حمایت خونواده هم بی بهره اند؟به مشکل مالی اونا برای هزینه های سنگین عمل؟به چی؟ به چی؟

نمی دونم،درکشون سخته،من اطلاعی ندارم آیا واقعاً جایی هست که چنین آدمایی که پول هم ندارن مراجعه کنند و کمک بگیرن؟

تنها کاری که ار دستم بر میاد دعاست،دعا برای اینکه خدا شعور بالایی به ما بده برای درک چنین آدمایی و صبر زیاد و روحی قوی به اونها...


نوشته شده در  یکشنبه 85/6/5ساعت  10:28 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بگذار که نورهایت بدرخشند:

مردم اغلب نامعقول،بی حساب و خودخواهند!تو در هر حال آنها را ببخش.

اگر مهربان هستی،ممکن است مردم به تو تهمت بزنند که خودخواه بوده و زیاده روی می کنی!تو در هر حال مهربان باش.

اگر موفق هستی،ممکن است چند دوست غیر واقعی و چند دشمن واقعی پیدا کنی!تو در هر حال موفق باش.

اگر تو صادق،جوانمرد،بخشنده،و با حقیقت باشی ممکن است مردم تو را گول بزنند!تو در هر حال صادق و روراست باش.

اگر آسوده و شادمان،بردبارو متین باشی،ممکن است مردم به تو حسادت کنند!تو در هر حال شاد و بردبار باش.

هر کار خیر و خوبی را که امروز انجام می دهی،غالباً مردم،فردا آن را فراموش می کنند!تو در هر حال سازنده و خوب باش و کار خوب انجام بده.

چیزی را که برای ساختنش سالها وقت صرف کرده ای،بعضی ها یک شبه توانسته اند آن را خراب کنند.تو در هر حال بساز.

بهترینها را به دنیا ارائه کن با اینکه ممکن است هرگز کافی نباشد!ولی تو در هر حال بهترین کاری که می توانی در دنیا انجام بده.

سرانجام

در تشریح و تحلیل آن می بینی:

آنچه می گذرد بین تو و پروردگار است و هرگز بین تو و مردم نبوده است.


نوشته شده در  جمعه 85/6/3ساعت  12:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]