سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مامان از ماشین پیاده شد، رفت قنادی، منم تو حال خودم بودم ،یکی زد به شیشه،نگاه کردم دیدم یه خانمیه که لبخند مهربونی داره با یه دختر و پسر کوچولو، شیشه رو کشیدم پایین،بهم گفت خوبی دختر گلم؟

من هاج و واج نگاش می کردم،خواستم بهش بگم فکر می کنم اشتباه گرفتین اما آخه چشمایی که اینطور مهربون بهت نگاه می کنه و با نگاش کلی محبت نثارت می کنه نمی تونه مال یه غریبه باشه.

انقدر مهربون بود اون چشمها حتی خجالت می کشیدم بگم نمی شناسمتون،اون همینطور قربون صدقم می رفت با کلی شرمندگی گفتم ببخشید من به جا نیاوردم گفت منم عادله

همین یک کلمه کافی بود که جیغم در آد و بپرم بغلش عادله جوووووووون مربی مهد کودکم وااااااااااااااای فوق العاده دوسش داشتم اون 2 تا هم بچه هاش بودن به اونا می گفت اینم دخترمه ها.

حالا من مونده بودم اون چه طور منو شناخته!!!نگو عادله جون هم تو قنادی بوده مامان رو شناخته خبر منو ازش گرفته مامان هم گفته تو ماشین نشسته اونم اومد و منو غافل گیر کرد.

کلی ذوق زده شده بودم بعد از کلی حرف و ماچ و بغل خداحافظی کرد و رفت و من یادم رفت لااقل ازش شماره تلفن بگیرم.

نمی دونم دیگه کی ممکنه اتفاقی ببینمش؟نمی دونم این بار چند سال طول می کشه؟نمی دونم این بار با چه شکلی می بینمش؟و از همه مهمتر آیا دفعه بعد می شناسمش؟

عادله جون!اونروز کلی خاطرات کودکیمو برام زندگی کردی با اینکه اونروز خودت عذا داره پدرت بودی و غم داشتی کلی شادی به من هدیه کردی،هیچ وقت اینجا رو نمی بینی اما آرزو می کنم هر جا هستی با همسر و 2 تا گلدونه هات شاد و خوشبخت باشین.

 


نوشته شده در  جمعه 85/9/10ساعت  11:35 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]