سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لمس کردن دست همسر،بر روی بخش هایی از مغز انسان که مسوول تشویش و نگرانی است تاثیر می گذارد و اثر شگرفی در آرامش بخشیدن به فرد دارد،تحقیقات دانشمندان دانشگاه ویرجینیا بر روی تعدادی از زنان نشان می دهد،زمانی که به این افراد تصاویری از یک x قرمز که احتمال شوک ضعیف الکتریکی 20 درصد داشت و یک o آبی که هیچ احتمال شوکی در بر نداشت نشان داده شد،هر یک از زنان به صورت یک در میان دست همسرانشان و یا یک غریبه را گرفتند.محققان دریافتند اگر چه گرفتن دست یک غریبه نیز تاثیر آرامش بخشی را بر روی زنان داشته است،اما تنها لمس کردن دست شوهران بود که بر روی بخش هایی از مغز که مسوول تشویش و نگرانی است تاثیر گذاشته است.به همین دلیل است که زنان متاهل استرس کمتری نسبت به زنان مجرد دارند.
                                                                  «سلامت»

پ ن:آقای همسر آینده!نمی دونم کی هستی و کجا هستی و چه کار می کنی.هر کی هستی و هر جا هستی و هر کار که می کنی.جانم به قربانت!دستاتو برام بفرست، عجیب این روزها به آرامش دستانت احتیاج است ،به جون بچمون!


نوشته شده در  چهارشنبه 85/11/25ساعت  1:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دیگه خسته شدی کتابو می بندی یه نگاه می ندازی به کتابای روبه روت که روی هم ردیف شدن،آنالیز1،آنالیز2،جبر خطی،...
بعضی هاشون بهت لبخند می زنن،بعضی هاشون بهت دهن کجی می کنن،دیگه حوصلت نمی گیره بخونی، سر تو می ذاری رو کتابا،چشماتو می بندی.فکرت مشغوله ،مشغوله آینده ای که نمی دونی چی می شه یه ماه دیگه هم کنکور ارشد و تو خسته ای،خیلی خسته .همون موقع یه sms میاد برات:

خدایا راهی نمی بینم،آینده پنهان است،اما مهم نیست همین کافیست که تو همه چیز را می بینی و من تو را...

یه احساس خوب،کتابو باز می کنی،خدایا به امید تو و شروع می کنی...


نوشته شده در  سه شنبه 85/11/17ساعت  11:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-رو حساب یه عادت قدیمی امسال هم تا تقویم جدید اومد دستم،اول رفتم تاریخ 1 بهمن رو نگاه کردم ببینم چه خبره.دیدم 1 بهمن =1 محرم حالم یه جورایی گرفته شد اما ...
امسال تولدم از همیشه مفصل تر بود،پدر جون برای تولدم گوسفند کشت،مهمونام هم بیشتر بودن حدود 200 تا 250 نفر مهمون داشتیم،مهمونایی که من خیلیاشونو نمی شناختم!تو مهمونام از خانمهای آرایش کرده و تی تیش که کلی به خودشون رسیدن و موهاشونو درست کردن خبری نبود،از آقایون شیک و اتو کشیده و کراوات زده هم خبری نبود،مجلس هم مختلط نبود،حتی از رقص و آواز هم خبری نبود،خودمم به جای اینکه برم خیلی شیک بشینم و دست به سیاه و سفید نزنم،کلی کار کردم،واسه مهمونام هم کارت دعوت نفرستادم.
در خونه باز بود،هر کی دلش می خواست می تونست بیاد...مهمونای تولدم عزادارای امام حسین بودن و موسیقی تولدم نوای خوش دعا و قرآن.
آخر شب،یه احساس خستگی همراه با یه شعف درونی،یه احساس ناب یه احساسی که تو رو وادار می کنه سجده شکر به جا بیاری...

2-وقتی هر کدوم از ما 3 نخاله!به دنیا اومدیم،پدر جون وقتی میومد پیش گل باقالی خانم(همانا مامان خوشگلم می باشد)یه گلدون گل براش میاورد،یه گل کوچولو که تازه سر از خاک در آورده بود.پدر جون از اونجایی که به گل و گیاه خیلی علاقه داره،حسابی به این گلها رسید تا اونا هم با ما بزرگ شدن و شاخ و برگ دادن،الان گل من هم 24 سالشه و منم امروز بهش آب دادم و کلی تحویلش گرفتم و تولدشو تبریک گفتم. 

3-وبلاگ خوندن رو از سال 82 و وبلاگ نویسی رو از سال 83 با وبلاگ قبلیم که لینکش این بغله شروع کردم.اون وبلاگ رو 13 فروردین بود که ساختم و نحسی 13 دامنگیرش شد و نصفه رها شد و این وبلاگ رو 1 بهمن 84 ساختم یه جورایی تولد این خلوتگه من هم هست.

4-چند تا از دوستان تولدم رو بهم تبریک گفتن و من که خیلی رو این قضیه حساسم کلی خر کیف شدم،از اینکه یکی تولدم یادش باشه و بهم تبریک بگه خیلی خیلی خیلی خوشحال می شم.حالا در کنار تبریک کادو هم باشه که دیگه کلی خوش خوشانم می شه!!!
یه سال مامان اینا برای اینکه سورپرایزم کنن روز تولدم جیکشون در نیومد،اصلاً به روی خودشون نیاوردن.می خواستن شب برام یه جشن خونوادگی بگیرن ولی من فقط تا غروب دووم آوردم و غروب که شد دیدم کسی تحویلم نگرفت اشکای دم مشکم سرازیر شد!و از اون تاریخ به بعد و با اثبات شدن بی ظرفیت بودن من،اونا در اسرع وقت تولدم رو تبریک می گن!

5-اینم فال تولدم:

دلم رمیده شد و غافلم من درویش 
                             که آن شکاری سر گشته را چه آمد پیش

                                   


نوشته شده در  یکشنبه 85/11/1ساعت  1:43 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی همزمان عروسی دو تا از دوستات باشه کلی ذوق می کنی و وقتی این دو تا دوست دارن با هم ازدواج می کنن کلی خوش خوشانت می شه.

امیرِ عزیز و نجمه خوبم از همدلیتان خیلی خوشحالم،امشب عروسیتونه و من متاسفانه نتونستم بیام،چقدر برنامه ریزی کرده بودم که بیام،چقدر قرار بود برقصم عروسیتون!

گل بانو!بارها شنیدم بعد از هر سختی آرامشی است ،دی ماه همیشه یاد آور خاطرات تلخ بود برات،حالا بعد از اون سختی بعد از  تلخ ترین حادثه زندگیت این آرامش،این شیرین ترین حادثه زندگیت مبارکت باشه خانمی.
می بینی؟یک نشونه دیگه برای تویی که نشونه ها رو خوب می بینی. 

گل آقا!بعضی از آدما واقعاً لایق خوشبختین.تو ونجمه هم از همین دسته از آدما هستین،از صمیم قلب از خدا براتون چیزی که لایقش هستین رو می خوام...خوشبختی.

پیدا کردن نیمه دیگه،همدل و هم آوای واقعی،نعمتیه.شکر گزار نعمتی باشین که خدا بهتون داده.

هم آوایی تان مبارک


نوشته شده در  پنج شنبه 85/10/28ساعت  11:20 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روز قبلش هم حالم بد بود و سر درد داشتم سرماخوردگی شدید هم به این حالم اضافه شد و مزید بر علت.
صبح دوشنبه بود به سختی ار تختم جدا شدم،رفتم آشپزخونه که صبحانه بخورم تا سمت کتری رفتم که واسه خودم چایی بریزم احساس کردم سرم گیج رفت،روی صندلی نشستم و سرم رو گذاشتم رو میز،مامان اومد تو آشپزخونه گفتم سرم گیج می ره و دیگه هیچی نفهمیدم،چشمامو باز کردم دیدم سرم تو بغل مامانه و پاهامو ماجون بالا گرفته می جون هم کنارمه.
شانس آوردم روز تعطیل بود هم خودم خونه بودم هم مامان اینا و بازهم شانس آوردم قبل از اینکه کتری آبجوش رو دستم بگیرم از حال رفتم و باز هم شانس آوردم که همون موقع مامان اومد آشپزخونه و منو گرفت و گرنه معلوم نبود سرم به کجا بخوره و چه بلایی سرم بیاد...

بعد از به هوش اومدن هم سرگیجه داشتم تلوتلو خوران رفتم روی کاناپه دراز کشیدم یه کم که حالم جا اومد ما جون و می جون شروع کردن به تعریف از وضعیت من...
چشمات باز بود،رنگت شده بود عین گچ،لباتو انگار رژ سفید زده بودی با خط لب زرد!!!

درسته ظاهرم برای اونا وحشتناک بود اما خودم احساس خوبی داشتم،بودن تو دنیای بی خبری.اون موقع با این فکر افتادم که ظاهر یه فرد مرده معمولاً وحشتناکه همین ظاهر هم باعث می شه آدما از مرگ بترسن و فکر کن اون داره درد و رنج زیادی می کشه در حالی که شاید اون فرد خودش داره لحظات خوبیو تجربه می کنه!

پ ن1-سرماخوردگی این مدلی ندیده بودم کل سیستم بدنتو بریزه به هم،یک لحظه حالت  کاملاً خوب‍ خوب شه اما  بعدش دوباره تب و سر درد و لرز و ...

پ ن2-الان که نزدیک امتحان ارشد همه دارن حسابی می خونن این سرماخوردگی حسابی منو عقب انداخت جوری که جبرانش خیلی سخته...


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/24ساعت  2:54 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نجمه عزیز من رو به بازی شب یلدا دعوت کرده بازی از این قراره که هر کس 5 اعتراف می نویسه و 5 نفر دیگه رو دعوت می کنه به بازی.

1-چند وقت پیش یکی از بچه های دانشگاه تلفن زد و در مورد یه سایت سوال داشت منم هر چی براش توضیح دادم به هر زبون قابل فهمی اون متوجه نشد دلم می خواست خودمو بکشم!یه روز دوباره زنگ زد تا گوشیو برداشتم دیدم اونه موهام سیخ شد گفت هم آوا خودتی گفتم نه هم آوا خونه نیست.فرداشم زنگ زد و من باز هم گفتم هم آوا خونه تشریف ندارن!و دیگه زنگ نزد.اما واسه جبران کارم،اون دنبال یه کتابی بود منم تو یه کتابفروشی دیدم بهش آدرسشو گفتم،بعد نمی دونم واسه وجدان دردمه یا چیز دیگه از اون موقع باهاش مهربون تر شدم!

2-من به شدت سرمایی هستم(البته امسال خیلی بهتر شدم مربیه یوگام میگه علتش یوگاست،یوگا مراکز انرژیتو فعال کرده)و وقتی هوا سرد می شه دندونای من به طرز غیر قابل کنترلی به هم می خوره و هرزگاهی هم یک لرزش 1 ثانیه ای کل بدنمو فرا می گیره یه چیز شبیه بندری!یه سال تو زمستون برای بازیهای سوپرلیگ اومده بودیم تهران با تیم نفت تهران بازی داشتم هوا خیلی سرد بود تو سالن همه هجوم برده بودن کنار بخاریها منم دندونام تق و تق به هم می خورد بچه ها فکر کردن حالم خیلی بده و دچار لرز شدم این شد که رفتن کنار من خیلی شیک چسبیدم به بخاری و از میز داورها هم برام چای گرفتن و منم جیکم در نیومد که بابا جان من مدلمه لرز نکردم آخه گفتن همانا جای گرم و چای گرم رو از دست دادن همانا!

3-نسبت به اتفاقات ،خیلی سریع و شدید عکس العمل نشون می دم و خیلی وای و ووی می گم(مامان بم می گه خوشم میاد انقدر جیغ جیغویی!)یه بار تو دانشگاه ترمای آخر بود دوستم واسه پروژش دنبال استادمون می گشت اما پیداش نمی کرد روزای آخر هم بود اگه پیداش نمی کرد بیچاره بود،با هم از پله ها رفتیم بالا یهو دیدم استادمون از اتاق اساتید اومد بیرون اما دوستم متوجه اون نشد حواسش جای دیگه بود!من از شوق اینکه استادو یافتم یهو دوستمو هلش دادم گفتم بگیرش!!!از این عکس العمل من، انقدر خودمون خندیدم که نفهمیدیم استاد کی رفت و باز گمش کردیم!!!

4-یه موقعهایی که یه چی تو ذهنمه بی مقدمه اونو می گم و طرف مقابل گیج می شه که من در مورد چی حرف می زنم!یا مثلاً شما دارین در مورد سیاست با آب و تاب حرف می زنین حرفتون که تموم می شه من می گم دیشب مهمونی کیا بودن؟!!اینجور موقعها مطمئن باشین که به حرف شما هم با دقت گوش دادما.

5-یه موقعهایی که احساساتم فوران می کنه کنترل اشکام غیر ممکنه .یه موقعهایی هم کنترل خنده غیر ممکن می شه بخصوص اگه خواهری کنارت باشه و من وقتیم می خندم یه خورده اون خنده شدید باشه بازم اشکام میریزه پایین...اصولاً اشکم دمه مشکمه!

خیلی از دوستایی که می خواستم دعوت کنم قبلاً دعوت شدن کلی گشتم تا این دوستان رو دعوت کردم.

داریوش-مدیر پارسی بلاگ-ریتا-حمید-میلاد  


نوشته شده در  یکشنبه 85/10/10ساعت  12:52 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دوست و هم تیمیه سابقم می ره کلاس سنتور استادش بهش گفته«بسکتبال دستاتو وحشی کرده!»

گفتم:یه مدت که بگذره می فهمه بسکتبال خودتم وحشی کرده!

 

پی نوشت:یکی از تمرینایی که مربیمون برامون در نظر می گرفت تا قدرت بدنیمون زیاد شه این بود که بازی می کردیم اما خطا آزاد بود هر کی قدرتش بیشتر بود می تونست به هر طریقی صاحب توپ بشه!یهو می دیدی انگشت یکی تو چشمت بود و پای یکی تو شکمت!و ما تو این نوع بازی متوجه شدیم دوست فوق الذکر به شدت مستعد هستن در وحشیت!!!و من شک ندارم اگه شجره نامه و اجدادش بررسی بشن اسمی از چنگیز خان مغول رو می شه توش پیدا کرد!!!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/10/7ساعت  2:38 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-وبلاگت رو خوندم و این بار هم مثل هر 3 سال گذشته که تو این روزها به وبلاگت سر می زدم و مطلبت رو می خوندم اشک ریختم این بار هم بعد خوندن نوشتت بغض داره خفم می کنه...

همدلم،نجمه نازنینم برای عزیزانت مغفرت و برای خودت آرامش آرزو می کنم...

2-اسم وبلاگت رو می خونم کودکی سر خوش همین اسم کافیه که قلبمو آتیش بزنه کودک سر خوشی که این روزا همزمان پدر و مادر رو از دست داده!!!

علی کوچولوی من از خدا می خوام کمکت کنه،شونه های تو برای تحمل این غصه خیلی کوچیکه خیلی...

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/5ساعت  5:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مهمانها یکی یکی آمدند،جمعی بود دوستانه حضور سه نفر گرمای این بزم رو بیشتر کرد.

مرد 65 ساله ای که با صدای زیبا می خوند،پسر 16 ساله ای که به زیبایی ویلن میزد و دختر 9 ساله ای که با انگشتای کوچولوی لاک زدش تنبک می زد.

خواندیم و زدیم و رقصیدیم و خندیدیم. 

آخر شب هم همون مرد خوش صدا برای همه فال حافظ گرفت و اشعار حافظ رو آهنگین با صدای زیباش خوند.و نصیب من از فال آخر شب این بود:

خوشست خلوت اگر یار یار من باشد

                                  نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

                                  که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روامدار خدایا که در حریم وصال

                                  رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

                                  در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

                               توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی رود آری

                                غریب را دل سر گشته با وطن باشد

 بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

                                 چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد 

 

 

 

                                                         


نوشته شده در  جمعه 85/10/1ساعت  12:17 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روی تختم دراز کشیدم،دمغ،خسته،دلگیر و ...،وارد اتاق شدی،تا نگات به چشمام افتاد،گفتی چی شده؟گفتم هیچی.از تو اصرار و از من انکار،اما امان از چشمهایم که هیچ وقت نتوانستند دروغگوی خوبی باشند.کنارم نشستی،گفتی نمی گی چی شده؟گفتم هیچی یه کم دلم گرفته.

وقتی دستهای مهربونت رو روی صورتم کشیدی،دیگه نتونستن اشکامو کنترل کنم،این همیشه بزرگترین ضعفم بوده وهست.

-یه چیزی شده،به من نمی خوای بگی؟

اون لحظه احساس کردم چقدر به همصحبتی باهات نیازمندم.

شروع کردم،گفتم از دلی که گرفته از دنیایی که آدماش فقط به فکر خودشونن از آدمایی که فقط حرف می زنن،آدمایی که استادن در چرت و پرت گفتن و دل شکوندن،از خودم،از آینده،از افکارم،از ...

گوش کردی با همان آرامش همیشگی ات،سرم روی سینه ات بود و دستت نوازشگر موهایم.گریه می کردم و می گفتم،می شنیدی و نوازش می کردی.

گفتی عزیز من اول خدا رو داری بعد هم منو.تا منو داری غصه هیچ چیز رو نخور،صبور باش و محکم،به حرف این و اون هم بها نده و خیلی حرفای دیگه که ترجیح دادم به جای اینجا تو قلبم ثبت شه.

باز هم من بودم و آغوش تو و یه دنیا آرامش،من بودم و دستهای تو و یه دنیا مهربونی.

اگه حرف آخرت که گفتی «گریه نکن،اشکات ناراحتم می کنه،شماها قلب من هستید،مواظب خودتون باشین که قلب من از کار نیفته»نبود،دلم می خواست تا صبح تو بغلت گریه می کردم.

بابایی،نه، بذار بگم «پدر جون»،از بچگی اینطور صدایت کردم(یه موقعهایی هم که می خوام تأکیدی صدایت کنم می شود«پدر جون جان»!)

پدر جون جانم!

اگر سجده به غیر خدا جایز باشد تو اولین کسی هستی که در مقابلش سجده می کنم.

 

 


نوشته شده در  جمعه 85/9/24ساعت  10:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]