سفارش تبلیغ
صبا ویژن
27 سال در انتظار یه فرشته معصوم بودن کم نیست ،الان 7 ماهه اون فرشته اعلام حضور کرده 2 ماه مونده پا به این دنیا بذاره،وقتی گفت:کاش بیاد فقط صدای گریشو تو این خونه بشنویم(همه می گن صدای خنده بشنویم اما اینا به صدای گریه و شیون اون کوچولو راضین!)دلم یه جوری شد کاش 2 ماه دیگه بیام خبر سلامتی اون فرشته و مامانشو اینجا بنویسم...کاش!
نوشته شده در  شنبه 85/4/31ساعت  11:21 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

 خونه قبلیمون ویلایی بود با 3 تا باغچه خیلی کوچک اگر 3 تا باغچه رو به هم می چسبوندی کلاً می شد یه مربع 1.5 *1.5 اما تو همون باغچه کوچک یه درخت ازگیل بود که اولش من ازش بلندتر بودم اما قد کشید و از من بلندتر شد از دیوار خونه هم زد بالا و چه ازگیلای خوشمزه ای داشت.

 یه درخت انگور داشتیم که خودش بدون توجه رشد کرد اوایل گوشه گیر بود کز کرده بود گوشه دیوار و خودشو بالا می کشید اما کم کم کل حیاط خونه رو پوشوند خونه همسایه هم کله کشیده بود و ما تابستونا از آفتاب سوزان در امان بودیم و وقتی انگور می داد خوشه های انگور آویزون می شد واقعاً زیبا بود.

 یه گل کاغذی داشتیم که بهتره بگم درخت گل کاغذی! اونم قد علم کرده بود با گلای فراوون و زیبا ،کافی بود یکی دو روز خونه نباشیم وقتی میومدیم در رو باز می کردیم حیاط خونه با گلای کاغذی قرمز که از شاخه جدا شده بودن به طور کامل فرش شده بود و من چه قدر به وجد میومدم از دیدن این صحنه،یه گوشه باغچه هم بابا گلای نرگش وحشی کاشته بود که بهار که می شد خود نمایی می کردن و من هنوز نفهمیدم چرا بهشون لقب وحشی دادن با اون چهره های معصوم و زیبا!

چندین سال پیش هم تو همون باغچه ای که ازگیل در اومده بود گل رز داشتیم که گلبرگاش مثل یه پارچه مخملی با رنگ جگری بود و یه گل محبوبه شب که شبا، بوش آدمو مست کرد،اما اونا کم کم از پیش ما رفتن!

علاوه بر این 3 باغچه بابا دور تا دور حیاط رو هم با گلدونا پر کرده بود هر کی وارد خونمون می شد به خصوص اگر دفعه اولش بود خیلی خوشش میومد و لذت می برد و یه 10 دقیقه ای مشغول تماشا و صحبت در مورد گلا و درختا می شد.

اما الان تو آپارتمانمون 3 تا باغچه هست 10 برابر اونجا اما از هیچ کدوم از زیبایی های اونجا خبری نیست!اما باید اعتراف کنم منظره این خونمون فوق العادست از زیبایی خونه قبلی کم نداره.

اصلاً همه جای شمال زیباست و من بارها خدا رو شاکر بودم و هستم که دختر شمالیم ،چون روحیه من عجیب نیازمند بودن تو چنین جاییه.یه موقع هایی که برای مسابقات می رفتم شهرای دیگه تازه می فهمیدم تو چه بهشتی زندگی می کنم البته از آسمون شهرای کویری هم نمیشه گذشت! 

 


نوشته شده در  دوشنبه 85/4/26ساعت  11:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

سکوت را تمرین کنید.

زیرا صدای خداوند را تنها زمانی در قلب خود می شنوید که:

زبان بی حرکت،طوفان متوقف و امواج آرام گردد.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/4/15ساعت  11:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پشتش نوشته شده بود:

مدپوشان بدانید آخرین مد کفن است!

 


نوشته شده در  یکشنبه 85/4/4ساعت  11:52 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تقریبا هر روزتنها یا با دوستم می رم نهارخوران پیاده روی و کمی هم می دوم،دیروز مثل هر روز استاد رو دیدیم بهمون گفت من همیشه دیوان حافظ همراهم هست هر وقت دوست داشتید بگید براتون فال حافظ بگیرم ما هم ازش تقاضا کردیم همون موقع واسمون فال بگیره،یه صفحه رو باز کردم و اونم خوند:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری     ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش     که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند     به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار     که در برابر چشمی و غایب در نظری

هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت     که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من بحضرت آصف که میبرد پیغام     که یاد گیرد دو مصرع ز من بنظم دری

بیا وضع جهان را چنانکه من دیدم     گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن     که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

ببوی زلف و رخت میروند و می آیند     صبا به غالیه سائی و گل بجلوه گری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی     که جام جم نکند سود وقت بی بصری

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند     چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن     و زین معامله غافل مشو که حیف خوری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است     نعوذ بالله اگر ره به مقصد نبری

به یمن همت حافظ امید هست که باز     اری اسامر لیلای لیلةالقمری

 

پ ن:بازم فال حافظ گرفته بودم اما فالی که یه استاد ادبیات به زیبایی برات بخونه و معنی کنه اونم تو نهار خوران زیر یه درخت سر سبز با صدای آب و نوای بلبل چیز دیگست. 

                                                                                      


نوشته شده در  پنج شنبه 85/3/11ساعت  9:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خداییش خیلیه یه کامنتدونی 7 تا کامنت داشته باشه اونم کامنت خصوصی اما 52 نفر بازدید کننده از کامنتدونی داشته باشه اسمش نباید بشه فضولدونی؟!

پ ن:کاملا واضح است که اینجانب هم تو کامنتدونی سرک کشیدم که آمارشو می دونم!


نوشته شده در  سه شنبه 85/3/9ساعت  1:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

برام خیلی جالب بود البته هنوزم هست وقتی شنیدم یه فرد تحصیلکرده، یه پزشک متخصص، یکی که خیلی اهل مطالعه هست و تو زمینه های مختلف خیلی اطلاعات داره تنها معیارش برای ازدواج زیباییه!!!!


نوشته شده در  سه شنبه 85/3/2ساعت  2:12 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خیلی وقت بود می خواستم برم کلاس کمکهای اولیه اما فرصتش نبود بلاخره این ماه موفق شدم این تصمیمم رو عملی کنم،فکر می کنم خیلی تو زندگی به درد آدم می خوره،مربیمون حرف خوبی زد«کاش تو هر خونواده ای یه امدادگر،یه کسی که دوره دیده باشه وجود داشت».اگر خدایی نکرده یه موقعه ای اتفاقی واسه کسی که شاید عزیزترینت باشه بیفته می تونی با یه کارای ابتدایی که قبل از رسوندن به بیمارستان انجام می دی از وخیم تر شدن حالش جلوگیری کنی یا شایدم بتونی از مرگ نجاتش بدی.


نوشته شده در  یکشنبه 85/2/31ساعت  12:15 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

«ای کاش هر کس آفریده می شد،به همراهش همزبانی داشت.»


نوشته شده در  چهارشنبه 85/2/13ساعت  10:53 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

یه کارایی هست وقتی انجامش می دی اینجوری می شی یه لبخند مسرٌت بخش و از روی رضایت.وقتی  اینجا عضو شدم هم همین احساس رو داشتم.

می تونین برید عضو شید،اگر یه روزی یه بلایی سرتون اومد لا اقل اعضای بدنتون به جای این که خوراک جک و جونورای تو خاک بشن به درد یه انسان دیگه بخورن.فکر کن یه عضو بدنِ تو ،یه انسان رو از مرگ نجات بده ،اون انسان می تونه یه پدر باشه  ،سرپرست یه خونواده باشه،یه مادر مهربون باشه،یه جوون باشه یه...مهم نیست کیه، زندگی بخشیدن به همشون لذت بخشه خیلی.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/2/7ساعت  11:55 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]