سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست آن باشد که گیرد دست دوست      در پریشانحالی و درماندگی

یه جورایی بیت بالا رو قبول دارم این که دوست کسیه که تو سختی و ناراحتی کنارت باشه و تو اینجور مواقع حتی فقط حضورش،این که بدونی هست،برات آرامش باشه رو قبول دارم اما یه چیز دیگه ای که بهش  اعتقاد بیشتری دارم اینه که دوست واقعی و خوب اونیه که تو شادی ها کنارت باشه و از شادی و موفقیت تو شاد بشه،قلباً شاد بشه و تظاهر نباشه.
دیدم آدمهایی رو که با ناراحتیم اظهار همدردی و ناراحتی کردن اما موفقیتم و شادیم چندان شادشون نکرده از پارسال به این نتیجه رسیدم و تصمیم گرفتم فقط سختیها و ناراحتی ها رو محکی برای سنجش خوب بودن یا بد بودن دوستانم قرار ندم و بیشتر اونا رو تو شادیهام بسنجم.
کتاب زهیر از پائولو کوئلیو رو قبل از اینکه به این نتیجه گیری در مورد دوست برسم نخونده بودم بعد اینکه این کتاب رو خوندم،دیدم یه قسمتش چه قدر قشنگ پائولو اعتقاد من رو در این مورد ساده و شیوا نوشته.
«دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدم است،کسی که کنار ما بالا و پایین می پرد و به خاطر موفقیتهای ما شادی می کند.دوست کاذب کسی است که با آن قیافه ی غمگین و آن همدردی فقط در لحظه های سختی ظاهر می شود و در واقع مشکلات ما تسلایی است برای زندگی نکبت بار خویش»


نوشته شده در  دوشنبه 86/3/21ساعت  11:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دلم از بعضی مسائل این دنیای مادی گرفته بود انقدر که دیگه بغض کرده بودم  و اشکم داشت در میومد از اونجایی که دوست ندارم کسی اشکامو ببینه اینجور مواقع پناه می برم به اتاقم و ولو می شم رو تختم آروم و بی سر و صدا اشک می ریزم  یا می رم حموم زیر دوش و اشکام با قطره های آب همراه می شه  و وقتی میام بیرون کسی نمیفهمه گریه کردم اما امروز نشد یکی از این دو راه رو انتخاب کنم.ما جون  و می جون امتحان داشتن مامی و پدر جون هم سر کار بودن خودمم امروز آموزشگاه کلاس نداشتم خونه بودم رفتم آشپزخونه که ناهار درست کنم پیاز رو گرفتم و شروع کردم پوست گرفتن،اشکام انگار راه گریزی پیدا کردن و سرازیر شدن.پیازش اونقدر تند هم نبود اما واسه اشکای من بهانه خوبی بود که بگم به خاطر پیاز اشکم در اومده،خلاصه ناهار رو درست کردم.اومدم پای کامپیوتر به چند تا وبلاگ نگاه انداختم و نمی دونم چه طور شد و از کدوم وبلاگ سر از اینجا در آوردم وارد تالار گفتمانشون شدم و مشکلاتشون رو خوندم و از خودم خجالت کشیدم،همیشه معتقدم که کسایی که مشکل جسمی دارن روح قوی ای دارن و چیزی که خیلی جالبه اعتقاد و توکل عجیبیه که اکثرشون به خدا دارن در صورتی که آدم انتظار داره اینا با این مشکلشون حتی از خدا نالان باشن!!!
البته در مورد خودم هم صدق می کنه وقتی مشکلی برام پیش میاد بیشتر ار قبل خدا رو به خودم نزدیک می دونم و این یه احساس خوبی بهم می ده که در شرایط عادی این حس نزدیکی به خدا رو تا این حد ندارم!
همیشه وقتی با یه معلول برخورد می کنم سعی  می کنم نگاهم بهشون عادی باشه که اونا فکر نکن از روی ترحم بهشون نگاه می کنم اما دیدم آدمایی که وقتی یه معلولی رو می بینن بخصوص اگه جوون باشه بلند بلند جلوشون شروع می کنن به صحبت که آخی اول جوونی ببین چی شده و ...
بد نیست اینجا هم سر بزنیم و تا حدودی با مشکلاتی که این عزیزان باهاش مواجه هستن  آشنا شیم و یاد بگیریم که چطور باید باهاشون برخورد کنیم و تو جامعه به اونا به عنوان یه عضو با توانایی های خاص خودشون نگاه کنیم و فقط ظاهر اونا رو نبینیم.

پ ن1:اینجوریا نیست که همیشه گریان و نالان باشم اتفاقاً بر عکس آدم شاد و شیطونیم اما خوب آدمیزاد دیگه یه موقعهایی پیش میاد!
پ ن2:خدایا ازت ممنونم به خاطر نشونه هات به خاطر درسهایی که غیر مستقیم بهم می دی به خاطر مسیرهایی که خودمم نمی دونم چطور و از کجا توشون قرار می گیرم به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی و ندادی....دوست دارم.


نوشته شده در  شنبه 86/3/19ساعت  3:20 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

باران!ای امید جان بیداران بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم آیا چیره خواهی شد؟!

پ ن 1:خیلی خدا رو شاکرم که شمالیم و محیط و طبیعت اینجا عجیب واسه من ضروریه!
پ ن 2:سفر بودم مطلب واسه نوشتن زیاد دارم اما فعلاً حس نوشتن نیست باشه واسه بعد...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/3/16ساعت  11:37 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پارسال رفته بودم یکی از ادارات آموزش و پرورش نزدیک گرگان.وارد اداره شدم موقع اذان بود،یکی از کارمندا رو دیدم در حالی که جورابش دستش بود،نه که جورابش مچاله تو دستش باشه ها،نه،قسمت کش بالای جورابشو گرفته بود ،دستاشم هی اینور اونور می کرد،خودتون حدس بزنین دیگه جورابی که از صبح پای این آقا بوده چه بویی می تونه بده!(ایش چه پست بو داری شد!) پشت کفشش رو خوابونده بود،پاهاشو رو زمین می کشید و از ریش بلند نا مرتبش هم آب می چکید،دل و رودم داشت بالا میومد.
دیروز هم رفتم یکی از موسساتی که کلاسهای تقویتی برگزار می کنه می خواستم تقاضای کار بدم گفتند مسئولش داره نماز می خونه،منتظر شدم تا بیاد رو صندلی نشسته بودم دیدم یه خانم جوونی اومد جوراباش دستش،کفشش رو هم رو زمین می کشید اومد پشت میز نشست شروع کرد به جوراب پا کردن.خانم دیگه ای که اونجا بود بهش اشاره کرد و گفت مسئول ایشونن.با یه اکراهی نگاش کردم اصلاً دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم!
نمی دونم قصدشون از این کار چیه جدا از اینکه شخصیت خودشون رو زیر سوال می برن یه جورایی به ارباب رجوع هم به نظر من توهین می شه،فکر کن رفتی اونجا شیک پا رو پا انداختی نشستی این خانم میاد جلوت می شینه جوراب پاش می کنه!نمی تونن همون تو نماز خونه جوراب بپوشن بیان بیرون؟!یا اون آقا نمی تونست جورابشو بپوشه ،سر و صورتش رو خشک کنه؟!تنها دلیلی که می شه واسه کارشون پیدا کرد اینه که می خوان همه بفهمند اینا نماز خوندن!

پ ن:نمی دونم چرا بعضیا فکر می کنن واسه این که نشون بدن با دین و ایمانن باید شلخته و کثیف و با ریش بلند و نامرتب باشن.(به کسی توهین نشه گفتم بعضیا،چون خودم کم از اینجور آدما ندیدم.)

 


نوشته شده در  یکشنبه 86/2/30ساعت  1:43 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تولد ناتی بود،با ما جون و ناتی و نوشی شام رفتیم بابا طاهر،بماند که کلی موقع شام خندیدیم بعد هم چون هوا خوب بود تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم رفتیم رفتیم رفتیم تا رسیدیم به پارک کودک،عجیب هممون دلمون تاب می خواست اما شلوغ بود،همه تابها رو هم بچه ها اشغال کرده بودن.عین بچه ها رفتیم کنار تاب وایستادیم گردنمون رو کج کردیم،خلاصه بچه ها یکی یکی از تاب اومدن پایین و ما 4 تا هم یکی بعد از دیگری خوشحال و خندان سوار تاب شدیم کلی تاب خوردیم و خندیدم،کسی هم به کارمون کار نداشت بچه ها هم سمت تابی که ما سوار بودیم نیومدن،خلاصه بعد از کلی تاب سواری و چرت و پرت گفتن و خندیدن تصمیم گرفتیم که بریم،موقعی که داشتیم از پارک می رفتیم بیرون،برگشتم دیدم به!چه خبره آدم بزرگا،مامان بابا ها سوار تاب شدن کلی هم دارن کیف می کنن،عملاً اون شب اون تاب در تصرف بزرگسالان بود.

پی نوشت:دلم نمی خواد خودمو آدم بزرگ بدونم و قاطی دنیای اونا،خوشحالم هنوز هم از دیدن کارتون و برنامه کودک لذت می برم و هنوزم مثلاً اگه آقا گرگه،شنگول و منگول رو بخوره ناراحت می شم و اگه اینجور موقعها دیدین اشکمم در اومد اصلاً تعجب نکنین!
تو شیطنت و مسخره بازی (منظورم همون خل بازیه)هم اگه آب ببینم شناگر خوبیم بخصوص اگه ما جون و می جون هم باشن که دیگه کسی جلودارمون نیست!حتی وقتی 3 تایی به هم میفتیم کارایی می کنیم که اگه به یکی بگی هم آوا این کارو کرده و قسم هم بخوری باور نمی کنه،چون وقتی نقاب آدم بزرگا رو می زنم یه پارچه خانم می شم!و شما هم هیچ وقت باور نمی کنین این شیطنتها و بچه بازیها کار این آدمه که اینجور متین و خانم و با ظاهر جدی و مغرور روبروتون نشسته!اما این شیطنتها فقط و فقط در حضور نزدیکای درجه یکمه و یا آدمایی که خیلی خیلی بهشون نزدیک باشم.

پی نوشتک:خودمم نمی دونم از 2 نوشته بالا اولی پی نوشت بود یا دومی!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/26ساعت  11:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تا حالا تصاویر 3 بعدی رو دیدین؟وقتی اول نگاشون می کنی چیزی معلوم نیست یه سری خط و رنگ و نقش و نگارهای در هم و برهم که چیزی ازشون متوجه نمی شی اما اگه بلد باشی که یه تصویر 3 بعدی رو چه طور باید نگاه کنی اونوقت تو دل اون همه نقش و نگار می تونی تصویر اصلی رو به صورت 3 بعدی ببینی اگر تو زندگی هم بدونیم چه طور باید پیرامونمون رو ببینیم مطمئناً زیبایی هایی رو خواهیم دید که قبلاً اصلاً به چشممون نیومده بود.به زندگی هم به همان دقت که به تصاویر 3 بعدی می نگرید نگاه کنید بی شک چیز هایی زیبای زیادی کشف می کنین.


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  11:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

معبودا! اگر از تو نخواهم که به من عطا کنی پس از که و چه کسی بخواهم که به من عطا کند.

خدایا! اگر تو را نخوانم تا اجابتم کنی پس کیست که بخوانمش و اجابتم کند.


نوشته شده در  یکشنبه 86/1/26ساعت  11:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

 همیشه وقتی حتی یکی از اعضای خونه نباشه دلم می گیره و براش تنگ می شه.یادمه یه بار مامان و بابا و می جون رفته بودن تهران و من و ما جون خونه بودیم.خونه آروم و بی سر و صدا.رفتم رو تراس لباس ها رو پهن کنم صدای شوخی و خنده از خونه همسایمون میومد وای انقدر دلم گرفت یه چند دقیقه ای واستادم و به صدای خنده هاشون گوش دادم امشب هم فقط من و پدر جون خونه ایم.ناخود آگاه یاد بچه های خانه ریحانه افتادم  کوچولوهای بی سرپرست که اونجا یه تعدادیشونو نگه می دارن فکرش هم آدمو دیوونه می کنه 24 سال سن دارم نبودن یکی از اعضای خونه این طور دلتنگم می کنه حالا اون کوچولوهای ناز هیچ کدوم از اعضای خونه کنارشون نیستن.

پارسال با می جون رفتیم بهشون سر زدیم خیلی خودمو کنترل کردم اشکم جلوشون در نیاد.تو جمعشون منو راه نمی دادن.سعی کردم بشینم پیششون باهاشون بازی کنم اما یکیشون که دختر هم بود با اخم و اینکه دستمو پس می زد بهم فهموند که خوشش نمیاد با اون و دوستاش بازی کنم.به همشون نفری یه بسته بیسکویت دادم بهشون گفتم باز کنین بخورین اما باز هم اون دختر اخمالو که انگار فرماندشون بود بلند داد زد نه، کسی باز نکنه ،کسی نخوره.مربیشون اومد و بیسکویت چند نفرشون رو براشون باز کرد و به همه اعلام کرد بیسکویت ها مال خودتونه بخورین.اما اون اخمالو باز هم بیسکویتش رو نخورد تو جمعشون یه پسر ناز بود با لپای گلی و چشمایی که  داد می زدن محبت می خوان اسمش رامین بود.رفتم کنارش لپشو کندم و دست کشیدم به سرش یه لبخند نازی کرد هنوز چهرش یادمه.
به خواهرم گفتم که دیگه بریم، با مربیشون خداحافظی کردم از بچه ها هم خداحافظی کردم به اون دختر اخمالو هم نگاه کردم همچنان اخماش تو هم بود و بیسکویتش تو دستش.کفشم رو پوشیدم خم شدم بند کفشمو ببندم یکی بالای سرم با صدای خشن و بلند گفت مرسی ،دستت درد نکنه.سرمو بلند کردم همون دختر اخمو بود اخماش تو هم بود اما چشماش ،چشمای معصومش...خندیدم و گفتم خواهش می کنم بقیه بچه ها هم که دیدن فرمانده بد اخلاقشون تشکر کرد اونا هم شروع کردن هر کدوم یه چی می گفتن واسه تشکر...

پ ن:کاش می شد مامان همه تون شم،مثه مامان به همتون عشق بدم،محبت بدم،مثه یه مامان بغلتون کنم بگم کوچولوی من بخواب آروم بخواب من اینجام...


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/23ساعت  12:56 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چرا مضطرب و نگران می شوید؟خود را به من بسپارید.آنگاه من خود به مشکلاتتان فکر می کنم.من هیچ چیز از شما نمی خواهم مگر اینکه خود را به تمامی به من بسپارید.من تنها زمانی در کارهای شما مداخله خواهم کرد که شما چگونه تسلیم شدن را بیاموزید.آنگاه دیگر لازم نیست هیچ نگرانی داشته باشید.با همه ترسها و نا امیدی ها خداحافظی کنید.ولی شما در عمل نشان می دهید که به من اعتماد ندارید حا ل آنکه می باید چشم و گوش بسته به من تکیه کنید.

تسلیم یعنی فکرتان را مشغول مشکلات و مسائل نکنید.بلکه همه چیز را به دست من بسپارید و بگویید:خداوندگارا،اراده تو جاری شود،تو مشکلاتم را حل کن.تسلیم یعنی آنکه بگویید:خداوندگارا،ستایش تو را که همه چیز به دست توست و تو امور مرا به بهترین نحو و آنگونه که به صلاح من است تدبیر می کنی.

بیاد داشته باشید که فکر کردن راجع به نتیجه کار خلاف تسلیم بودن است.آن به این معنی است که شما نگرانیدکه چرا مسئله ای آن نتیجه دلخواه شما را به بار نیاورده است.این نوع رفتار نشان می دهد که شما عشق من به خود را باور ندارید و به این حقیقت که زندگی شما تحت کنترل من است و هیچ چیز از قلمرو سیطره من خارج نیست ،اعتقاد ندارید. 

هیچگاه راجع به اینکه مسئله ای چگونه و به چه نحوی تمام خواهد شد و چه پیامدهایی به دنبال خواهد داشت،فکر نکنید.این وسوسه در شما نشان می دهد که به من اعتماد ندارید.اگر می خواهید که من امور شما را به عهده بگیرم می باید تمام تشویش ها و نگرانی ها را کنار بگذارید.من تنها زمانی شما را هدایت می کنم که شما خود را کاملا‍‍ً به من سپرده باشید و زمانی که من شما را از راهی به راه دیگری که انتظارش را نداشته اید هدایت کنم،شما را در میان بازوانم حمل خواهم کرد.

آنچه شما را به طور جدی ناراحت می کند،استدلال ها،نگرانی ها و تشویش هایی است که خود برای خود ایجاد می کنید و اینکه می خواهید خواست خود را به هر قیمتی بدست آورید.من می توانم تمام مایحتاج شما را،چه مادی و چه معنوی برآورم فقط آگر به من بگویید:تو نیازهای مرا برآورده ساز و سپس با چشمان بسته آرام بگیرید.به شما نعمتهای فراوان خواهم داد اما فقط در صورتی که خود را کاملاً به من سپرده باشید و به من توکل کرده باشید.ولی شما تنها زمان ناراحتی به من دعا می کنید و از من می خواهید که مشکلاتتان را آنگونه که خود می خواهید حل کنم.در حقیقت شما به من اعتماد ندارید و فقط می خواهید که من آرزوهای شما را برآورده کنم و خود را با خواست های شما وفق دهم.

به مانند آن بیماری نباشید که نزد طبیب رفته ولی خود نسخه خود را می پیچد.بلکه حتی در مواقع ناراحتی چنین دعا کنید:خداوندا،تو را ستایش می کنم و از تو برای این مشکلی که حکمتی در آن است سپاسگزارم و از تو می خواهم که همه چیز را برای من در این زندگی زمینی و گذرا به بهترین وجه تدبیر کنی،زیرا تو می دانی چه چیز به صلاح من است.

گاهی شما حس می کنید که مصیبتها و پیشامدهای ناگوار به جای کم شدن بیشتر می شوند.نگران و مضطرب نشوید.چشمهایتان را ببندید و با ایمان کامل چنین دعا کنید:اراده تو جاری شود.آنگه که چنین گفتید،من حتی اگر لازم باشد معجزه نیز می کنم.ولی تنها زمانی چنین خواهم کرد که خود را کاملاً به من سپرده باشید.من همیشه به شما فکر می کنم ولی تنها زمانی می توانم به کمکتان بشتابم که شما نیز کاملاً به من تکیه کرده باشید.
                                                                  سای بابا

پ ن:وقتی استاد این نوشته رو به من داد و خوندمش به فکر فرو رفتم وقتی آدم این چنین توکلی داشته باشه واقعاً مشکل و غم و ناراحتی براش هیچ می شه.خیلی هامون می گیم خدایا توکل به تو همه چی رو به خودت سپردم اما فقط زبانی و اصلاً اون اعتقاد قلبی وجود ندارد.کاش بدونیم به کی تکیه کردیم کاش بدونیم چه قدرتی پشتمونه کاش بدونیم...کاش بدونم.

پ ن:امیدوارم تو سال جدید بهترینها نصیبمون شه و روزای خوب و زیبایی در انتظار هممون.

   

 

 



نوشته شده در  دوشنبه 86/1/20ساعت  1:19 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

این روزها تلخم و شکننده...

                                  نرم و آهسته بیایید

                                                       نرم و آ ه س ت ه...


نوشته شده در  شنبه 85/11/28ساعت  9:54 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]