سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی شیشه مغازه اش زده بود off ، دیدن این کلمه نیشم را تا بناگوش باز کرد. یاد 3 سال پیش افتادم. من و مامی برای کاری با هم رفته بودیم بیرون، موقع برگشت به خانه از جلوی یک مانتو فروشی که حراج کرده بود رد شدیم، می دانستم مامی قرار بود مانتو بخرد، به او پیشنهاد دادم برویم مانتوهایش را ببینیم.

وارد مغازه شدیم، هوای خنکش و نسیم باد کولرش حالم را عوض کرد، برای مامی دو تا مانتو انتخاب کردم. رفت پرو کند. دیدم پایم درد می کند، آقای فروشنده حال و روز و شکم قلمبه ام را دید و یک صندلی آورد بنشینم، اما آنقدر این صندلی کوتاه بود و ما هم قد بلند هر چی پایین می رفتیم ماتحتمان به صندلی نمی رسید خلاصه به هر بدبختی بود این دو را به هم رسانیدیم!

اما دیدم اصلا تعادل ندارم و هر آن ممکن است موجودات اندرون شکمم بین فشارهای گاز انبری بالا و پایین تنه قرار بگیرند، این شد که بلند شدم.

مامی هم خوش و خرم برای خودش مانتو پرو می کرد، هرزگاهی می پرسید خوبی؟ جواب مثبتم خیالش را راحت می کرد و او با فراغ بال در لابلای مانتوهای رنگ و وارنگ تابستانی ناپدید می شد.

دیدم حال ایستادن ندارم، از آقای فروشنده که پسر جوان و فهمیده و خوش اخلاقی بود خواستم اگر می شود صندلی پشت دخلش را بیاورد اینور تا من جلوس اجلاس کنم، اما گفت اشکال ندارد، برو همانجا پشت دخل بنشین و من فهمیدم قیافه ی شریفی دارم!

مامی همچنان مشغول بود، ناگهان چنان دچار ضعف شدم گفتم الان است که سرم گیج برود و از پشت دخل بیافتم روی دخل و قیافه شریفم خدشه دار شود! ناگهان چشمم به یک آشنا افتاد دختر همسایه سابق خاله ارشد بنده!، همین که آشنا بود خوب بود، پرسیدم شکلات همراهت هست گفت نه. پسرک مغازه دار شنید و گفت همانجا پشت دخل است بفرمایید میل کنید. باز من به شریف بودن قیافه ام بیشتر پی بردم.

نگاه کردم دیدم یک عدد شکلات گنده ی خوشمزه و یک بسته بیسکویت آنجاست. رفتم سروقت شکلات با ولعی باورنکردنی و با سرعت نور بلعیدمش. اما چیزی در درونم نهیب می زد باز هم بخووووووور. من هم گفتم چششششم.

بیسکوییت را با نهایت دقت باز کردم که یکی بردارم و بقیه اش را بگذارم برای پسرک، یکی خوردم واااای چه مزه داد، بعد از آن یکی، بقیه را هم یکی یکی خوردم!!! به خودم آمدم دیدم فقط یکی مانده که نخوردم، پس آن یکی را هم خوردم! پسرک معلوم بود خوش خوراک است آخر هر دواش خیلی خوشمزه و از بلاد کفر بود! حالا بیسکویت و شکلات را خورده بودم و رویم نمی شد به پسرک بگویم چه کردم! قیافه شریفم را بگو!!

مامی بلاخره با راهنمایی های دخترباردار شریف و دچار ویار شده اش سه فروند مانتو خربد، موقع حساب کردن شد، دیدم مامی بدجور دارد چک و چانه می زند، کشیدمش کنار و جریان را گفتم، او هم از پسرک خواست پول خوراکیهای من را هم حساب کند :))))

خدا خیرش بدهد پسرک را از طعامهای بهشتی نصیبش شود، باور بفرمایید آن مغازه خنک و آن خوراکیهای خوشمزه در آن لحظه برایم هیچ فرقی با بهشتی که خدا وعده داده که نهرهایی در آن جریان دارد و نسیم خنک و نوشیدنی گوارا و غذاهای لذیذش نداشت.




نوشته شده در  دوشنبه 93/2/29ساعت  8:15 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پوران جان تو هیچگاه نخواهی فهمید که چه قدر به فکرتم، نمی دانی چقدر دلم می خواهد دستت را بگیرم، آرزویم است بتوانم باری از دوشت بردارم تا کمی آسوده باشی تا لحظه ای دغدغه هایت را فراموش کنی، دلم می خواهد بدون نگرانی از شرایط زندگی ام کل هزینه زندگی ات را قبول کنم حداقل هزینه های دخترانت را بپردازم تا تو نگران شهریه دانشگاهشان نباشی، کاش آن مسئول بخش که تو را از کار بر کنار کرد می دانست اگر این کار را نکرده بود تو انقدر در رنج و سختی نبودی.

کاش همسر بی مسئولیتت در زمان حیاتش کمی به فکر بود و به بیمه مراجعه می کرد که فقط به خاطر 90 روز تو کلا از دریافت حقوق بی بهره نمی شدی.

پوران جان من نه تنها روز زن که روز مرد را هم باید به تو تبریک بگویم که مرد تر از هر مردی وایستادی، جنگیدی و می جنگی و تلاش می کنی، امیدوارم خدا به تو سلامتی بدهد و به بازوانت قدرت، پوران دخت نازنین امیدوارم خداوند راهی را برایت بگشاید و دستت را بگیرد یا من را وسیله ای قرار دهد تا بتوانم جوری کمکت کنم که انقدر اذیت نشوی ...

آه پوران ... پوران ... پوران نارنین و خسته ...

وقتی هر روز صبح با چهره خسته می آیی و می گویی دیشب هم نتوانستم بخوابم، حال مادرم خوب نبود ، دلم می خواهد بگویم، پوران جان بیا در آغوشم، بیا کمی استراحت کن، اصلا بیا در آغوشم های های گریه کن ، آخر مگر یک آدم چه قدر توان دارد، با این حال , روزت باز به مادرت هم می رسی، قطعا خدا تو را می بیند، مهربانیهایت را، بزرگواریت را و حتما به فکر تو هست ...

آه پوران ... پوران ... پوران  مهربانم ...



نوشته شده در  دوشنبه 93/2/22ساعت  5:21 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خواب بدی در مورد ما جانم دیدم ساعت 5 صبح در حالی که نفسم به شماره افتاده بود از خواب بیدار شدم، چرخی در خانه زدم و آب خنکی نوشیدم اما همچنان دگرگون بودم و نا آرام، در آغوش امید خزیدم و گفتم دلم هوای خواهری را کرده فردا برویم کرج؟ آخر چند باری هست زنگ می زند و اصرار می کند برویم پیشش و من هر بار به خاطر بچه ها جواب منفی  می دادم.

امید گفت خیلی کار دارم نمی شود، صبح جمعه بود بار و بندیل جمع کردیم و رفتیم جنگل اما دلم بد جور بغل خواهرم را می خواست، ته تغاری و شوهرش هم با ما بودند ، شوهرش قرار بود شب  با اتوبوس برود تهران با او صحبت کردم و قرار شد من و دخترکانم هم با او برویم ، هم ذوق زده بودم و هم استرس داشتم چون اولین بار بود که هر دویشان را خودم آن هم با اتوبوس می خواستم جایی ببرم...

خلاصه تصمیم نهایی شد و از جنگل بدو بدو آمدم خانه تا وسیله ها را جمع کنم، وقت دوش گرفتن و شستن لباس نداشتم با همان تیپ و قیافه های جنگلی و با ساکی از لباسهای چرک عازم بودیم! دقیقه 90 امید گفت من هم می آیم اما فقط یکی دو روز می مانم ها زود باید بیایم، از خوشحالی جیغی کشیدم و بوسیدمش و گذاشتم بخوابد تا راحت رانندگی کند.

ساعت 1 شب راه افتادیم، دلم آنقدر خواهری را می خواست که ناخودآگاه داخل ماشین اشکم سرازیر شد، چه قدر دعا کردم برایش چه قدر از خدا خواستم خوب و سالم و شاد بودنش را، آدم خرافاتی نیستم و خیلی به خوابهایی که می بینم بها نمی دهم اما این بار نمی توانستم بی خیال دیدنش شوم.

وقتی رسیدیم وقتی صورت خندانش را در پارکینگ دیدم هزار بار خدا را شکر کردم وقتی در آغوش گرفتمش با یک نفس عمیق ریه هایم را با بوی تنش پر کردم.

اصلا جریان خوابم را برایش تعریف نکردم، حالم را برایش نگفتم، نگفتم وقتی در را برایمان باز کرد و دوباره چهره خندانش را دیدم چه حالی شدم فقط گفتم که بد جور دلم هوایش را کرده، گفتم بد جور دلم بغلت را می خواست.

آنجا برایش آش رشته هم درست کردم آخر این هفته خواهری و همسرش و مامی و پدرجون عازم سفر مکه هستند و من 10 روز دلتنگ عزیزترینهایم خواهم بود.

امیدوارم سفرتان بی خطر باشد و به سلامت پیش من ، منی که برایتان جان خواهم داد برگردید.

 پ ن 1 : امید و دامادمان ساعت 3 نیمه شب یا نیمه صبح! جایی نگه داشتند و جگر خوردیم. جای مطمئنی بود. آدرس بدهم؟ جاده فیروزکوه همان جایی که چایی دارچینی اش معروف است شناختید؟

پ ن 2 : خواهر جان ممنونم بابت میزبانیت، خواهرکم، رفیق گرمابه و گلستانم، پایه شیطنتها و دلقک بازیهایم ...  عاشقتم  ...

پ ن 3 : خواهر من خواهر من               تو یاری و یاور من

 


نوشته شده در  شنبه 93/2/20ساعت  7:25 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نه تنها تا دقیقه 90 متوجه نشد حتی یک سر سوزن هم شک نکرد، فکر کردم دارد فیلم بازی می کند اما  واقعا بو نبرده بود ...

خانواده هر دویمان رفته بودند سر باغ و من کمی معطل کردم تا بقیه مهمان ها هم برسند، بعد ما برویم، این شد که رفتم دوش گرفتم و آسه آسه و کبک وار! حاضر می شدم امید که اسم باغ می آید از خود  بیخود می شود همه اش می گفت زود باش دیگر، همه رفتند، تا هوا روشن است برویم، تاریک شود صفایی ندارد.

امید غر می زد و من با خیال آسوده برای خودم لاک می زدم! گفتم امید جان غر نزن دیگر، پشیمان می شوی ها، من گناه دارم! عذاب وجدان می گیری ،اما باز هم متوجه نشد ...

خلاصه دیدم دیگر بیشتر از این نمی شود معطل کرد، حاضر شدم و راه افتادیم، هم زمان با بقیه در تماس بودم ببینم چه خبر است، دیدم غیر از خانواده های خودمان هیچکس هنوز نیامده، امید هم بدجور گازش را گرفته، مانده بودم چه کار کنم، دست امید را گرفتم گفتم، تند می روی حالم بد شده، حالت تهوع دارم ،چه کار دارید آخر کار به جایی رسید که ماشین را زد کنار تا من هوایی بخورم حالم بهتر شود...

در دل ریز ریز می خندیدم و دلم برای امید سوخت، آرام بدون آنکه بشنود گفتم ببخشید مجبورم کردی برایت فیلم بازی کنم. تا کنون به این هنر خودم در ایفای نقش پی نبرده بودم، باید بیش از این از این هنرم استفاده مفید کنم...

رسیدیم جشن گرفتیم و شام خوردیم. در کل، شکر خدا شب خوبی بود.


پ ن : باید تغییراتی به خودم و زندگی ام بدهم، روزهای خوش قطعا در راه است باید کاری کنم، باید راههای نرفته و نیمه تمامم را بروم ، من آدم در جا زدن نیستم، 3 سال تمام وقت و انرژی ام کامل صرف بچه ها شد، 1 سال هم که استراحت بودم، 4 سال در جا زده ام و هیچ کاری نکردم باید بلند شوم، راه بروم، بدوم، این همه یکجا ماندن کلافه ام کرده و خسته ...باید بدوم، به جبران این 4 سال باید بدوم ... دستم بگیر خدایا، رهایم نکن 


نوشته شده در  پنج شنبه 93/2/4ساعت  9:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امشب تولد امید هست و من مهمانانی که دوستشان دارد و رفیق گرمابه وگلستانش هستند را دعوت کردم، البته خودش در جریان نیست و از آنجایی که حالم خوب نیست و کمرم درد می کند ذره ای شک نخواهد کرد که این آتشها از آرامگاه من بر می خیزد!

مهمانی را در باغ پدر بزرگش که در روستایی خارج از گرگان است برگزار خواهیم کرد ، جایی که امید دیوانه وار دوستش می دارد، با پسرخاله اش هم هماهنگ کردم که بگوید امشب بیایید آنجا شام مهمان ما، بماند که این موجود پر آزار چقدر اذیت کرد و گفت من دهان لقم به امید می گویم، چقدر می دهی که دهانم بسته بماند، داستانی داشتیم با او، بعد هم سرم منت گذاشت که من هیچ وقت دروغ نمی گویم الان مجبورم کردی برای اولین بار دروغ بگویم ... آره جان عمه ات!!

زحمت خریدها گردن پدر جون جانم بود، مامی هم خیلی برای آماده کردن غذا و وسایل کمکم کرد، بچه ها هم پیش پرستارشان و مامان امید هستند، داستان همه همکاری کنند تا من شوهرداری کنم است ...

مردک من امیدوارم خوشت بیاید، منتظرم آن لحظه بیاید و برق شادی و هیجان را در چشمانت ببینم. چشم شکلاتی من ...

امیدوارم روزهای خوبی در انتظارت باشد، در انتظارمان باشد، سلامت باشی و شاد و همیشه در کنارم، برای دخترکانت یک عمر پدری کنی و روزی نوه هایمان برایت جشن تولد بگیرند ... بعد بیایی شمع فوت کنی اما زورت نرسد و من بگویم برو کنار من فوت کنم تو که جان نداری، بعد من با قدرت فوت کنم و دندان مصنوعی ام پرتاب شود به بیرون!!!

خل شدم امید! حالم اصلا خوب نیست این هورمونهای زنانه باز حمله کرده اند، می گویم امید! امشب خیلی ذوق کن خوب؟ عادی برخورد نکنی ها؟ کاری نکنی من و همه هورمونهای زنانه به سمتت یورش ببریم. پسر خوبی باش.

 تولدت مبارک بهترین بهترین من ...


نوشته شده در  چهارشنبه 93/1/27ساعت  1:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خدایا در اینکه من با عقل زمینی ام نمی توانم حکمت آفرینش خیلی چیز ها و موجودات را درک کنم شکی نیست اما مدتی است چیزی فکر من را بدجور مشغول کرده است، چرا زنها را این چنین عاطفی و با احساس آفریدی و مردها را بی توجه و بی تفاوت، خدایا یک جور این قضیه را به من بفهمان، آخر خیلی از دعواهای زوجها سر همین قضیه است خودت که بیشتر از من در جریانی ...

من نمی فهمم زن این موجود لطیف و ظریف و حساس و با احساس با آن همه نیازهای عاطفی که اگر به آن پاسخ مثبت داده شود او را به عرش می برد و آنقدر شارژ می شود که می تواند جریان زندگی را به بهترین نحو هدایت کند و اگر به آن پاسخی داده نشود یا آن عواطف سرکوب شود زن را تا فرش پایین می آورد و می شود موجودی شکننده که هیچ انگیزه ای برای ادامه راه ندارد. چرا باید شریک زندگی اش که تو آن را مرد آفریدی اینچنین باشد ؟  بی توجه به این همه احساس!!


پ ن I: از مردهایی که شرایط فوق الذکر در مورد آنها صدق نمی کند شدیدا و قویا پوزش می طلبم و می گویم " تو بی نظیری ، تو بی نظیری به خدا ..."

پ ن II: خانه یمان اینترنت نداریم از خانه پدری آن شدیم، اصلا هر چیز خانه پدری یک مزه دیگری دارد حتی اینترنتش! 


نوشته شده در  دوشنبه 93/1/25ساعت  6:21 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بی تو نفس کشیدن برایم سخت است، حرف کلیشه ای نیست، باور کن، فکر نبودنت مثل وزنه ای به سینه ام فشار می آورد و می خواهد خفه  ام کند، خوب می دانی که بی تو خوابم نمی برد، می دانی تا چند دقیقه ای سر روی سینه ات نگذارم نمی خوابم.

یادت است دانشجو بودی 20 روز را به خاطر امتحاناتت آنجا مانده بودی، داشتم دیوانه می شدم، پیراهنت را گذاشته بودی تا با لباسها بریزم داخل لباسشویی اما من این کار را نکردم دلم بوی تنت را می خواست، شبها با بوی پیراهنت می خوابیدم یوسف من!

همش می گفتم می شود یک بار دیگر ببینمش، وقتی زنگ زدی گفتی نزدیک خانه ای، آنقدر روبروی آیفون تصویری ایستادم تا ماشین توقف کرد و پیاده شدی، پله های مجتمع را با دو طی کردم و در را باز کردم، درست وسط خیابان پریدم در آغوشت، بی توجه به دوستت که متلکی بارمان کرد، بی توجه به ماشینهایی که رد می شدند و سرنشینانش نگاهمان می کردند.

نمی دانم تو همه اینها را می دانی؟ می دانی همه امید منی، می دانی غرور منی، می دانی نفسم به نفست بنده ؟ همه اینها را می دانی؟ دٍ! لا مذهب نمی دانی، اگر می دانستی که بیشتر مواظب خودت و غذا خوردنت بودی ، اگر می دانستی که آنقدر غذاهای چرب و چیل و آت و آشغال نمی خوردی، می دانستی که کمی ورزش می کردی، آنقدر من را دق نمی دادی که من هر شب علاوه بر بچه ها مجبور شوم تو را هم چک کنم ببینم درست و درمانی یا نه!

اصلا به جهنم آنقدر بخور که بترکی، آخ امید دلم می خواهد با دستهای خودم خفه ات کنم...


پ ن I: عشق یعنی طرف به خاطر طرفش کم بخورد و ورزش کند.

پ ن II: با این غذا خوردنت به خودت قند و چربی هدیه می دهی و من هم بس حرص می خورم فکر کنم دچار مشکل فشار بالا شوم! نکن امید من، نکن، نسلمان منقض می شود ها!



نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  7:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

در دنیای ادبیات فارسی، فعل جدیدی به گوشمان رسیده است بر وزن فعلیدن!

روی مبل نشیدم( به کسر نون).

دستهایم را شسیدم (یه ضم ش).

به نام دخترکانم ثبتش کنم؟ کاشف دیگری نداشته است تا به کنون؟!


نوشته شده در  دوشنبه 93/1/11ساعت  10:59 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خدایا! در لحظه تحویل سال نو که دلهایمان یکیست و دستهایمان به سوی درگاهت، درست در همان لحظه، ما را دریاب، نگاهمان کن و دستهایمان را بگیر و غم هایمان را ببر و نفوذ کن در دلهای شکسته ای که امیدی جز تو ندارند.

مهربان خدای من! ازدواج موفق را نصیب جوانانمان بکن و دلشان را با داشتن همسری خوب، سرشار از شادی و آرامش کن.

یگانه ی بی همتا! نعمت مادر و پدر خوب بودن را نصیب تمام کسانی که در آرزوی فرزند هستند بکن و دامنشان را با نعمت آسمانی ات سبز کن.

رحمان رحیم! تاج سلامتی را بر سر همه بیماران قرار بده و از دوا و دکتر و درمان بی نصیبشان کن.

معبود من! جای خیلی ها امسال کنار سفره هفت سین خالیست، خودت تسلی دل خانواده هایشان باش و دستگریشان.

بارالها! هیچ مردی و هیچ پدری و هیچ سرپرستی شرمنده خانواده اش نکن و به مالشان برکت بده.

خدای خوب و مهربانم کم نیستند زنان سرزمینم که یکه و تنها، بار زندگی را بر دوش می کشند و چه کار سختییت در این زمانه و در بین آدمها هم مرد بودن و هم زن بودن، معبودا، شانه هایشان را به اندازه باری که بر دوششان است قوی کن، دلهایشان را محکم با حضور خودت.

در نهایت کمکمان کن خوب باشیم و مهربان، دلر حم باشیم و دستگیر دیگران، دوست بداریم و دوست داشته شویم، غمی از دلی بزداییم و شادی ای در دل بنشانیم، از کنار غمها و شادی های هم بی تفاوت رد نشویم...

خدای بزرگ! همه دوستانم، همسایه هایم، خواننده های وبلاگم، فامیل و عزیزانم، همه و همه را به خودت می سپارم ، سال خوبی و زیبایی را برایشان رقم بزن.


معبود مهربان من، امیدم و دو فرشته نازنینم را در پناه خدایی خودت حفظ کن و کمک کن سالی پر از شادی و آرامش و سلامت و برکت در پیش داشته باشیم.

سال 90، من باردار بودم و استراحت مطلق، تازه عمل کرده بودم و خانه مامی اینا بودم، سال 91 بچه ها قرنطینه بودند و من حتی خانه تکانی نکردم که خاکی بلند نشود و بچه ها اذیت نشوند یادم است خانه را گند گرفته بود و من برایم مهم نبود و اصلا حس و حال سال نو را نداشتم، سال 92 به خاطر شرایطی که داشتیم یکی از بچه ها پیش من بود و یکی پیش مامی البته هر روز یا هر دو سه روز جابه جایشان می کردیم و امسال اولین سالیست که ما یک خانواده چهار نفره هستیم و من از 2 هفته پیش همه کارهایم را کردم و منتظر تحویل سال نو هستم.


منت می گذارید اگر در دعاهایتان خانواده 4 نفری ما را هم دعا کنید... شاد باشید و شادی آفرین


نوشته شده در  سه شنبه 92/12/27ساعت  5:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

اندر احوالات دوقلوداری همین و بس که باید حواست باشد که هیچ فرق و تمایزی بین خودشان احساس نکنند، تمام تلاشم هم از بدو تولد و بهتر بگویم از قبل از تولدشان زمانی که می خواستم نامی برایشان انتخاب کنم همین بوده است.

برای همین کلی گشتم و فکر کردم، و دو تا اسم انتخاب کردم با شرایط ذیل:

نامهای هر دویشان به زبان فارسی 5 حرف است

و به زبان انگلیسی 6 حرف.

هر دو با یک حرف آغاز می شوند و با یک حرف تمام.

نامهایشان دو بخشی است که بخش دوم اسمشان یک کلمه 3 حرفی است که در هر دو اسم تکرار شده است.

معنی نامهایشان هم بسیار نزدیک به هم است : خوشبو و زیبا، با طراوت و دوست داشتن

تعداد افرادی که در کل ایران به این نام ها بودند یکی حدود 50 تا بود و دیگری حدود  60 تا.

خیلی بیکارم؟! خوب وقتی رشته ات ریاضی باشد آن هم از نوع کاربردی و کل دوران بارداری هم استراحت مطلق باشی چنین نابغه ای می شوی در انتخاب نام ...


پ ن I : شماها دخترکانم را به همان نامهای  مجازی نازدانه و دردانه بشناسید و از اسم واقعیشان نپرسید.

پ ن II : ممنون از بابت کامنتها و ایمیل های مربوط به پست قبل، دوستی که برایم ایمیل زد و از تاثیر آن نوشته خاصم در زندگی اش گفت و من حظ کردم و بخصوص پست " روزهای بدی که گذشت" که هنوز هم در ارتباط با آن هم کامنت دارم و هم برایم ایمیل می زنند و از من سوال می کنم و خوشحالم که خیلی از انها امیدوار شدند، ممنونم از همه لطفتان.

پ ن III : در تدریسم هم برای شماره گذاری از اعداد یونانی استفاده می کنم، خیلی از قیافه شان خوشم می آید، کلا خاص بودن را دوست دارم ...



نوشته شده در  پنج شنبه 92/12/22ساعت  11:32 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]