سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دانم عادی است یا غیر عادی، آدمیزادیست یا دور از آدمیزادیست، اینکه برای من چیز خاصی وجود ندارد.
بیشتر توضیح دهم مثلا اگر از من بپرسند چه رنگی را دوست داری جوابی ندارم بدهم منظور گفتن یک رنگ خاص است من تقریبا همه رنگها را دوست دارم در مورد غذا هم همینطور نمی گویم همه غذاها را دوست دارم اما خوب، غذاهای زیادی دوست دارم که نمی توانم درجه بندی کنم میزان دوست داشتنشان را. این قضیه در مورد خیلی موارد دیگر هم صدق می کند مثل گل، میوه و ...
یعنی اگر من و امید تو این مسابقاتی که همسران شرکت می کنند که در نبود یکی از دیگری در مورد علایقش سوال می کنند شرکت کنیم قطعا با امتیاز منفی زیادی رو به رو می شویم و امید هم آن وسط گوه گیجه می گیرد که چه جوابی دهد...
نمی دانم به لحاظ شخصیت شناسی به آدمهایی مثل من چه می گویند...روانشناسی از این طرفا رد نمی شود آیا؟ ببینیم حالمان چه قدر بد است؟! 



 


نوشته شده در  پنج شنبه 92/6/14ساعت  3:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

شوهرش 37 ساله بود که بر اثر تصادف از دنیا رفت، 3 فرزند دارد پسر کوچکش 3 ساله بود، چه روزهایی را گذراندند روزهای بی پدری، بی پولی، بدون هیچ آینده ای، بدون هیچ حقوقی با دست دردی که داشت باز هم بافتنی و خیاطی می کرد برای گذران زندگی، حالا در بستر بیماری افتاده قلبش مشکل دارد امروز بردنش بیمارستان و نمی دانیم فردا و فرداها چه می شود...

چند شب پیش پسر کوچکش که حالا 18 سال دارد آمده بود کپسول اکسیژن بچه هایم را برای مادرش ببرد می گفت تا بلند می شود نفس کم می آورد، او رفت و من چیزی به جانم چنگ انداخته بود در 3 سالگی پدر از دست داده بود و در این سن دنبال دوا و درمان مادرش بود...

خدایا تو می دانی این طفلان معصوم چه روزهایی را گذراندند تو از زندگی و دردهایشان آگاهی خدایا این پسرک دغدغه اش نداری و مریضی مادرش است و خواهرانش. اما دغدغه دوستانش شیطنت و خوشی و پز دادن ماشینهای مدل بالای پدرانشان...

بارالها مادرشان را، تنها امید و داراییشان را برایشان سلامت حفظ کن و کمکش کن این پسرک را که در این سختیهای زندگی کم نیاورد و نبازد، قوی شود و خودش بشود ستون، بشود امید، بشود تکیه گاه. دوست عزیز که این متن را می خوانی آمینی بلند بگو چرا که شاید در حضور خدا دعای تو مستجاب شود...


نوشته شده در  شنبه 92/6/2ساعت  5:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

رفتم حقوقم را از فلان دانشگاه گرفتم و رفتم خانه مامی، خواهری آنجا بود گفت "ساعتی چقدر حقوق می دن؟" گفتم ساعتی 10 هزار تومن. گفت" نگاه کن تو رو خدا فوق لیسانس ریاضی، نفر اول دانشگاه، بچه زرنگ فامیل ساعتی 10 تومن می گیره ، اونوقت فلان محله تهران بابت یه دور الاغ سواری ازت 20 هزار تومن می گیرن"!!

بعد ادامه داد که کتابی که همسرش در زمینه رشته تخصصیش عمران نوشته قیمتش 10 هزار تومان هست اما قیمت یک شانه تخم مرغ حدود 20 هزار تومان، گفت به شوهرم می گم "ماتحت مرغ بیشتر از مغز تو ارزش داره!"

منم دیدم حرف حق جواب نداره و رفتم تو فکر و تمام روز زیر لب این مصرع را زمزمه می کردم           "    کار ما و کار خر           کار داماد، ک و ن مرغ!     "


نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/17ساعت  1:32 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امروز برای اولین بار شله زرد درست کردم و چند ظرف هم به عنوان نذری تقسیم کردم خدا را شکر خوشمزه شده بود.

ساعت 12:30 ته تغاری زنگ زده بیا برویم جگر خوری، گفتم دخنرک خواب است نمی توانیم بیاییم. امید هم رفت خوابید اما من هر چه از این پهلو به آن پهلو شدم خوابم نبرد ناگهان دلم جگر خواست آنقدر هوس کرده بودم که دلم می خواست زنگ بزنم ته تغاری برایم بگیرد بیاورد اما پشیمان شدم. از تخت پایین آمدم و همچون زن حامله ای که ویار کرده دنبال چیز خوشمزه ای می گشتم تا بخورم یاد چلغوز هایی افتادم که از مشهد خریده بودیم و هنوز مقداری از آن مانده بود. رفتم سر وقتش و مشغول خوردن شدم یاد مشهد افتادم زمانی که رفته بودم کشمش بخرم چلغوز را دیدم تا آن روز نخورده بودم و نمی دانستم چیست، به مغازه دار گفتم نیم کیلو برایم بکشد، ناگهان چشمم به قیمتش افتاد هی صفرها را شمردم دیدم نه اشتباه نمی کنم کیلویی 57 هزار تومان! ترسیدم نیم کیلو بخرم و از طعمش خوشم نیاید و بسوزم بابت اینکه پولم را دور ریخته ام. برای اطمینان از فروشنده قیمت را پرسیدم و او هم تایید کرد گفتم آقا 100 گرم نهایت 200 گرم بیشتر نریزیدها، ما تا حالا می خواستیم به کسی فحش بدیم بهش می گفتیم چلغوز! نمی دانستیم اوضاع از چه قرار است زین پس به آدمهای محترم و فرهیخته می گوییم چلغوز!!

در کنار چلغوز مقداری مغز هسته زرد آلو شور هم برای خودم آوردم چندتایی را خوردم و گفتم این یکی دیگر آخریست آخری را که در دهانم گذاشتم مزه خر مرده می داد! عین زهر مار بود مجبور شدم چند تای دیگر بخورم تا طعم آن زهر ماری برود دوباره نیت کردم آخری باشد باز آخری تلخ شد و داستان ادامه پیدا کرد ناگهان دیدم ظرفم پر شده از پوست مغز هسته زرد آلو (فهمیدین چی منظورمه ؟! دقیق می نویسم ها) این بار بدون نیت قبلی به ناگه در ظرفش را بستم و بی خیالش شدم کسی اگر من را می دید فکر می کرد سوسکی داخل ظرف دیدم که اینجور یورش بردم برای بستن درش!

نمی دانم چه حکمتیست من همیشه با مغز ...زرد آلو (از نوشتن کاملش خسته شدم!) همین مشکل را داشتم همیشه آخری اش تلخ است چرا؟!

پ ن 1 : من کم کم بروم کنار امید چلغوزم بخوابم! 

پ ن 2: من معمولا وقت گیر بیاورم هر روز وبلاگ می خوانم اما از آنجایی که وقت تنگ است و من زیادی ریز بینم و برای کامنت گذاشتن فکر می کنم، بخصوص برای پست های طولانی، این است که کامنت گذاشتن خیلی وقتم را می گیرد این است که کلا خاموش می شوم دوم این که دلم می خواهد جواب دوستانی را که کامنت می گذارند هم بدهم که آن هم از این قاعده مستثنا نیست خواستم توضیح دهم نگویید هم آوا از آدم به دور است! سوم اینکه بعد از یک مدتی ناگهان یک خواننده خاموش روشن می شود و می گوید مدتیست می خواندت خوب آدم خوشش می آید...


نوشته شده در  پنج شنبه 92/5/3ساعت  2:47 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ساعت 1:40 خوابیدم، ساعت را برای 2:15 کوک کردم و بیدار شدم. الان در خانه ما بوی زیره برنج تازه دم کشیده می آید، بوی آلو بخارای داخل خوراک مرغ، بوی لیموی تازه داخل سالاد. زعفران را هم گذاشته ام رنگ بدهد زرشک را هم شسته ام تا روی برنج را زرشک و زعفران بدهم ساعت 3:20 است طبق زمان بندی من، باید 10 دقیقه دیگر امید را بیدار کنم البته خودش ساعتش را کوک می کند اما من معمولا وقتی بیدار می شوم آلارم گوشی اش را خاموش می کنم و صدایش می کنم، خودم متنفرم با صدای زنگ بیدار شوم دلم می خواهد یا خودم بیدار شوم یا کسی با نوازش و صدای آرام بیدارم کند، کم کم بروم امید را بنوازم ...

پ ن: نمی دانم چرا امسال بیش از هر سال سحریها را دوست دارم شاید چون تنها زمانی ست که من و امید بی دغدغه ی بچه ها کنار همیم و می توانیم در آرامش با هم غذا بخوریم گرچه بعضی شبها هم با ما تا سحر بیدارند!

پ ن: داشتم فکر می کردم کسانی که روزه دارند و  این پست را می خوانند چه بر سر معده هایشان می آید! حلالم کنید .هوس کرده بودم ضیافتمان را ثبت کنم. 

بعدا نوشت: میز را چیدم امید را بیدار کردم همانند خرسی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده و حسابی گرسنه اش است، با چشمانی نیمه باز غذایش را دو لپی خورد و در آخر گفت مرسی خوشمزه بود، همین! یعنی کسی اگر برای من چنین میزی تهیه می دید آن هم از خوابش می زد و این همه زحمت می کشید اولش با دیدن سفره کلی جیغ و ویغ می کردم و بعد کلی تشکر می کردم و غرق بوسه اش می کردم... والا... شکموی بی احساس ...اصلا تو باید زن من می شدی آنوقت می دیدی چطور احساس خرجت می کردم ... اما خوب قلمبه، نوش جانت من برای قدردانی تو این کار ها را نکردم...برم بخوابم... 


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/30ساعت  3:29 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مراسم نامزدی ته تغاری به خوبی برگزار شد. من یک لباس ماکسی زرشکی پوشیده و کلی خوشگل کرده بودم، در حال رقصیدن و شادی کردن بودم که ناگهان در بین مهمانان یکی از دانشجوهایم را دیدم که زل زده بود و با دهان باز من را نگاه می کرد من هم اصلا به روی خودم نیاوردم و تا آخرین آهنگ وسط بودم و کلی شیطونی کردم و کلی با فک و فامیلمان حالش را بردم. بعد فهمیدم فرد مورد نظر فرزند خاله دامادمان می باشد و در همان مجلس کلی برای نمره به این و آن سفارش کرده بود که پیغامش را به من برسانند. بهش گفته بودند بیا برقص چرا نشستی گفته بود "آخه استادم اینجاست روم نمی شه!" حالا شاید به خاطر پررویی نکردنش زیر سبیلی ردش کردم :)


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/23ساعت  10:36 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

امید و دخترک خوابیده اند رفتم توی تخت که بخوابم اما خوابم نمی آمد، آمدم بنویسم که دیشب اینجا باران آمد، باران  ها! از آن باران ها که شب از صدایش بیدار شدم از آن بارانها که نسیم خنکش پرده اتاق را به رقص آوررده بود، از آن بارانها که کلی حسهای زیبا تقدیمت می کند و عاشق می شوی آنقدر که خودم را چسباندم به امید و همچون جوجه هایی که زیر بال و پر مادرشان می روند خزیدم زیر بال و پر امید! حسابی هم یخ کرده بودم و پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم...

این روز ها خیلی با پختن کیک و نون و حلوا و دسر حال می کنم کلی کد بانو شده ام کلی خرت و پرت هم خریدم که اگر هوس درست کردن چیزی کردم مواد و وسیله کم نداشته باشم .اگر ترس از اضافه وزن خودم و امید نداشتم هر روز کیک درست می کردم...

ته تغاری دارد عروس می شود، چه قدر این دو به هم می آیند و چه قدر من هر دویشان را دوست دارم ...خوش بخت باشید و شاد و شادی آفرین...


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/2ساعت  1:30 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

لحظه دیدار نزدیک است

               باز می لرزد دلم دستم

                        باز گویی در جهان دیگری هستم

های نخراشی به غفلت صورتم را تیغ

        های نپریشی صفای زلفکم را باد

             و آبرویم را نریزی دل

                               ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است ...

پ ن 1 : دلم دارد برایت پر می کشد، دیشب ساعت 2 خوابیدم و از ذوقم از ساعت 4 بیدارم .گفتم بیایم ثبت کنم این لحظات شیدایی را ...

پ ن 2: امروز به سمت مشهد حرکت می کنیم خدا می داند چه حالی دارم ...


نوشته شده در  چهارشنبه 92/3/8ساعت  4:58 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دخترک هنوز خواب است، بوی کیکی که توی فر است کل خانه را برداشته، مدتی بود کیک نپخته بودم فر خراب شده بود، چند بار تماس گرفتم برای تعمیرش بیایند تا اینکه هفته پیش آمدند و درستش کردند، الان رفتم چراغ فر را روشن کنم و ببینم کیکم در چه وضعیتست دیدم چراغش روشن نمی شود قبل از اینکه بیایند برای تعمیر فر، روشن می شد ها اما الان روشن نمی شود خدا می داند چند بار دیگر باید زنگ بزنم تا برای درست کردنش بیایند...

هفته پیش من و نازدانه و ته تغاری رفته بودیم مسافرت پیش ماجان، خیلی خوش گذشت، اینکه خواهرت در شهر خودتان ازدواج کند و کل خانواده در کنار هم باشین خوبی اش این است که می توانیم خاله خاله بازی کنیم همه اش برویم خانه همدیگر و به بهانه مختلف با هم برویم ددر، و اینکه خواهرت در شهر دیگری است خوبی دیگری دارد و آن اینکه می توانیم چندین شبانه روز در کنار هم باشیم شبها تا دیر وقت بیدار باشیم و چای بخوریم و درد و دل کنیم و بخندیم و فیلم ببینیم و دعوا کنیم و غذاهای خوشمزه بپزیم و پارک برویم و خیابان گردی کنیم اما دلتنگی ،لعنتی بد چیزیست دلم گاهی بدجور برایش تنگ می شود...

این هفته می خواهیم برویم مشهد دلم بدجور هوای امام رضا را کرده آنقدر که دیشب خواب دیدم داخل حرم اما رضا هستم، آنقدر که وقتی چند روز پیش مهمانی دعوت بودم و آنجا دعای توسل می خواندند به من گفتند تو بخوان گفتم من قسمتی که مربوط به امام رضاست را می خوانم. وقتی نوبتم شد و خواندم اشکهایم گوله گوله سرازیر شد و صدایم می لرزید، یک بی جنبه بازی در آوردم که خودم خجالت کشیدم. آدم باید کمی تودار باشد...

نمی دانم چطور جلوی اشکهایم را بگیرم زمانی که احساساتی می شوم هر کجا که باشم، در بین هر جماعتی باشم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم موقع ناراحتی می توانم کنترلشان کنم ها اما این احساسات که به غلیان می افتد دیگر کاری از دست من بر نمی آید، مثلا خوب و خوش داریم زندگیمان را می کنیم بعد مثلا من می خواهم قربان صدقه امید بروم ناگهان احساساتی می شوم و اشکم در می آید بعد امید ناراحت می شود به من می گوید چشم چروک، زود اشکت در می آید، بعد من ناراحت می شوم چرا او اصرار می کند اشک نریزم بعد ... و اینچنین به خاطر اشکهای من زندگی به گند کشیده می شود!

قسمت بالا را زیاد جدی نگیرد من باب مثل بود برای این اشکهایی که گاه و بی گاه، به موقع و بی موقع سرازیر می شود...

دردانه خیلی زورگو شده همه اش به نازدانه زور می گوید از هر وسیله ای دو تا برایشان خریدیم اما دردانه به مال خودش قانع نیست و همش وسایل نازدانه را می گیرد قضیه به پستانک و شیشه آب هم کشیده شده، دم بریده پستانک نازدانه را می گیرد و هر دو پستانک را می چپاند در دهانش، نازدانه هم حسابی از او حساب می برد و با ترس و لرز نازش می کند نمی دانم چه کار کنم کسی تجربه مشابهی ندارد؟!

به امید می گویم کادوی من چه شد؟ می گوید روز مرد است ها کادو می خواهی ؟! با پررویی نگاهش می کنم و می گویم صبحها که نیستی این مدت هم بعد از ظهرها همش جلسه بودی من برای بچه ها هم پدر بودم هم مادر زود باش کادویم را بده ...نیشگونی مهمانم می کند!


نوشته شده در  شنبه 92/3/4ساعت  11:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نازدانه 3 شبانه روز تب داشت، شب اول تا 5 صبح بیدار بودم تبش کمی پایین می امد و دوباره می رفت بالا، ساعت 5 بود که تبش پایین آمد و من توانستم نیم ساعت بخوابم، بعد ازآن 3  روز ناگهان تمام بدنش ریخت بیرون، با دکترش تماس گرفتم گفت مشکلی نیست ویروس جدیدیست خوب می شود گفتم بیاورم پیشتان گفت نه لازم نیست خوب می شود، خدا می داند من چه قدر وقت و بی وقت به موبایل این دکتر زنگ زدم و او هر بار با مهربانی جوابم را داد، خدا بهترینها را رقم بزند برای او... خانم دکتر آرزو میرفاضلی فوق تخصص نوزادان...

بعد هم حال خودم بد شد و رفتم درمانگاه فشارم خیلی پایین بود سرم و امپول زدم و کمی بهتر شدم...

بچه داری کار سختیست جدا از همه تلاشهایت قسمت سخت ماجرا استرسیت که به آدم وارد می شود، همیشه باید دل نگرانشان باشی، مامی دلداریم می دهد که بی خیال باش ما این همه زحمت کشیدیم برای بچه هایمان چه شد می خندد و می گوید چه گلی به سرمان زدند...خداییش منطقی می گوید، راست می گوید، خدا بیامرزد مادر بزرگم را که می گفت" آدم گرگ بیابون باشه اما مادر نباشه!!"

این وسط هم خونسردی امید دیوانه کنندست من 4 چشمی بچه ها را می پایم اما او خیلی خونسرد است مثلا هوا سرد است بچه را با لباس کم می برد بیرون یا وقتی من بیرون هستم می آیم می بینم خوابیدند از امید می پرسم  کی خوابید می گوید نمی دانم من خوابیدم او هنوز بیدار بود خودش آمد کنارم دراز کشید خوابید و با شنیدن این جمله منفجر می شوم و بارها با او صحبت کرده ام بخصوص الان که بچه ها بزرگتر شده اند و شیطانتر به مراقبت بیشتری احتیاج دارند چطور می توانی به راحتی بخوابی در حالی که این فلفلها هنوز بیدارند، الان امید کمی بهتر شده اما همچنان کار خودش را می کند، حالا وقتی بیرون جایی کار دارم یا می خواهم دانشگاه بروم کلی به امید سفارش می کنم، تا بروم و برگردم دلم آشوب است...

مشکل دیگر ازادی زیادیست که امید به بچه ها می دهد و من را برای تربیت بچه ها نگران می کند به او می گویم اگر در تربیت بچه ها کمکم کند و روشهای من را به کار ببندد نه روشهای مختص من روشهایی که با مطالعه و مشورت و کسب تجربه از دیگران بدست آوردم، بچه هایی تربیت کنم که در فامیل زبانزد شوند اما ...البته الان بعد از کلی تلاش و صحبت و بحث در این مورد امید کمی، فقط کمی متقاعد شده ولی این رشته سر دراز دارد...بعضی وقتها دلم می خواهد همانند یک هاپو چنان گازی بگیرمش تا تمام این حرصهایم را خالی کنم... 

 

پ ن 1: با اینکه بعضی وقتها نایی برایم نمی گذاری و دیوانه ام می کنی اما من دیوانه وار دوستت دارم ... امید! باور کن اگر بخودت بگیری می آیم و لهت (به کسر لام و فتح ه) می کنم...

پ ن 2: یک پایش را گذاشته یک ور اعصابم و پای دیگرش را آن ور دیگرش و حسابی و همه جوره خودش را تخلیه کرده بعد صبح با دهان روزه برایم یک سینی صبحانه آماده کرده و می گوید سلطانم! صبحانه ات را در آشپزخانه میل می کنید یا روی تختتان، مانده بودم جواب احساسش را بدهم یا آن سینی و بند و بساطش را له و لورده کنم...

پ ن 3: کلا این 2، 3 روز خیلی جلویم ظاهر نشو و کرم نریز چون این روزها من آتشم و تو پنبه ...من گرگم و تو بره ...می خورمتها! گفتم بروووووووووووووووووووو...

پ ن 4: عصبانیم با دلیل و بی دلیل، غرم می آید، دلم می خواهد به زمین و زمان غر بزنم، دلم می خواهد یکی بنشیند جلویم و چیزی نگوید و من فقط حرف بزنم و غر بزنم و داد بزنم ...امید خوب هست ها همه ی این شرایط را هم رعایت می کند اما وسط حرفهایت لبخند های ملیحانه تحویلت می دهد که دلت می خواهد با خاک یکسانش کنی...

پ ن 5: همیشه که نباید قربان صدقه ات بروم اصلا زندگی زناشویی یعنی همین... صدای نفسهایش از اتاق می آید زمانی که همه چی آرومه و من خیلی خوشبختم چقدر این صدا را دوست دارم اما وای به روزی که از دستش عصبانی باشم، هییس امیید، ایش نمی ذاری بخوابم ...چیه؟...چی می خواستی باشه چرا خرناس می کشی فکر کردم جک و جونوری،خرسی چیزی تو اتاقه...بعد هم پشت می کنم به او و می خوابم، بعد هی توی دلم می گویم کاش بغلم کند تا کمی آرام شوم اما از آنجایی که در عوالم خواب به سر می برد و از طرفی فکر می کند چون از دستش ناراحتم تحویلش نخواهم گرفت  می خوابد و خبری از بغل نیست  بعد من با صدایی که بشنود می گویم به درک...  باز چیه؟... هیچی، می گم به درک که بغلم نمی کنی ، بعد هم خلع سلاح می شود و بغلم می کند.

پ ن 6: اگر بدانی بغلت چه مآمنیست، لامذهب!

پ ن 7: وای امید ولم کن حوصله ندارم...


نوشته شده در  سه شنبه 92/2/24ساعت  1:54 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]