سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی تو نفس کشیدن برایم سخت است، حرف کلیشه ای نیست، باور کن، فکر نبودنت مثل وزنه ای به سینه ام فشار می آورد و می خواهد خفه  ام کند، خوب می دانی که بی تو خوابم نمی برد، می دانی تا چند دقیقه ای سر روی سینه ات نگذارم نمی خوابم.

یادت است دانشجو بودی 20 روز را به خاطر امتحاناتت آنجا مانده بودی، داشتم دیوانه می شدم، پیراهنت را گذاشته بودی تا با لباسها بریزم داخل لباسشویی اما من این کار را نکردم دلم بوی تنت را می خواست، شبها با بوی پیراهنت می خوابیدم یوسف من!

همش می گفتم می شود یک بار دیگر ببینمش، وقتی زنگ زدی گفتی نزدیک خانه ای، آنقدر روبروی آیفون تصویری ایستادم تا ماشین توقف کرد و پیاده شدی، پله های مجتمع را با دو طی کردم و در را باز کردم، درست وسط خیابان پریدم در آغوشت، بی توجه به دوستت که متلکی بارمان کرد، بی توجه به ماشینهایی که رد می شدند و سرنشینانش نگاهمان می کردند.

نمی دانم تو همه اینها را می دانی؟ می دانی همه امید منی، می دانی غرور منی، می دانی نفسم به نفست بنده ؟ همه اینها را می دانی؟ دٍ! لا مذهب نمی دانی، اگر می دانستی که بیشتر مواظب خودت و غذا خوردنت بودی ، اگر می دانستی که آنقدر غذاهای چرب و چیل و آت و آشغال نمی خوردی، می دانستی که کمی ورزش می کردی، آنقدر من را دق نمی دادی که من هر شب علاوه بر بچه ها مجبور شوم تو را هم چک کنم ببینم درست و درمانی یا نه!

اصلا به جهنم آنقدر بخور که بترکی، آخ امید دلم می خواهد با دستهای خودم خفه ات کنم...


پ ن I: عشق یعنی طرف به خاطر طرفش کم بخورد و ورزش کند.

پ ن II: با این غذا خوردنت به خودت قند و چربی هدیه می دهی و من هم بس حرص می خورم فکر کنم دچار مشکل فشار بالا شوم! نکن امید من، نکن، نسلمان منقض می شود ها!



نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  7:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]