سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نه تنها تا دقیقه 90 متوجه نشد حتی یک سر سوزن هم شک نکرد، فکر کردم دارد فیلم بازی می کند اما  واقعا بو نبرده بود ...

خانواده هر دویمان رفته بودند سر باغ و من کمی معطل کردم تا بقیه مهمان ها هم برسند، بعد ما برویم، این شد که رفتم دوش گرفتم و آسه آسه و کبک وار! حاضر می شدم امید که اسم باغ می آید از خود  بیخود می شود همه اش می گفت زود باش دیگر، همه رفتند، تا هوا روشن است برویم، تاریک شود صفایی ندارد.

امید غر می زد و من با خیال آسوده برای خودم لاک می زدم! گفتم امید جان غر نزن دیگر، پشیمان می شوی ها، من گناه دارم! عذاب وجدان می گیری ،اما باز هم متوجه نشد ...

خلاصه دیدم دیگر بیشتر از این نمی شود معطل کرد، حاضر شدم و راه افتادیم، هم زمان با بقیه در تماس بودم ببینم چه خبر است، دیدم غیر از خانواده های خودمان هیچکس هنوز نیامده، امید هم بدجور گازش را گرفته، مانده بودم چه کار کنم، دست امید را گرفتم گفتم، تند می روی حالم بد شده، حالت تهوع دارم ،چه کار دارید آخر کار به جایی رسید که ماشین را زد کنار تا من هوایی بخورم حالم بهتر شود...

در دل ریز ریز می خندیدم و دلم برای امید سوخت، آرام بدون آنکه بشنود گفتم ببخشید مجبورم کردی برایت فیلم بازی کنم. تا کنون به این هنر خودم در ایفای نقش پی نبرده بودم، باید بیش از این از این هنرم استفاده مفید کنم...

رسیدیم جشن گرفتیم و شام خوردیم. در کل، شکر خدا شب خوبی بود.


پ ن : باید تغییراتی به خودم و زندگی ام بدهم، روزهای خوش قطعا در راه است باید کاری کنم، باید راههای نرفته و نیمه تمامم را بروم ، من آدم در جا زدن نیستم، 3 سال تمام وقت و انرژی ام کامل صرف بچه ها شد، 1 سال هم که استراحت بودم، 4 سال در جا زده ام و هیچ کاری نکردم باید بلند شوم، راه بروم، بدوم، این همه یکجا ماندن کلافه ام کرده و خسته ...باید بدوم، به جبران این 4 سال باید بدوم ... دستم بگیر خدایا، رهایم نکن 


نوشته شده در  پنج شنبه 93/2/4ساعت  9:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]