سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواب بدی در مورد ما جانم دیدم ساعت 5 صبح در حالی که نفسم به شماره افتاده بود از خواب بیدار شدم، چرخی در خانه زدم و آب خنکی نوشیدم اما همچنان دگرگون بودم و نا آرام، در آغوش امید خزیدم و گفتم دلم هوای خواهری را کرده فردا برویم کرج؟ آخر چند باری هست زنگ می زند و اصرار می کند برویم پیشش و من هر بار به خاطر بچه ها جواب منفی  می دادم.

امید گفت خیلی کار دارم نمی شود، صبح جمعه بود بار و بندیل جمع کردیم و رفتیم جنگل اما دلم بد جور بغل خواهرم را می خواست، ته تغاری و شوهرش هم با ما بودند ، شوهرش قرار بود شب  با اتوبوس برود تهران با او صحبت کردم و قرار شد من و دخترکانم هم با او برویم ، هم ذوق زده بودم و هم استرس داشتم چون اولین بار بود که هر دویشان را خودم آن هم با اتوبوس می خواستم جایی ببرم...

خلاصه تصمیم نهایی شد و از جنگل بدو بدو آمدم خانه تا وسیله ها را جمع کنم، وقت دوش گرفتن و شستن لباس نداشتم با همان تیپ و قیافه های جنگلی و با ساکی از لباسهای چرک عازم بودیم! دقیقه 90 امید گفت من هم می آیم اما فقط یکی دو روز می مانم ها زود باید بیایم، از خوشحالی جیغی کشیدم و بوسیدمش و گذاشتم بخوابد تا راحت رانندگی کند.

ساعت 1 شب راه افتادیم، دلم آنقدر خواهری را می خواست که ناخودآگاه داخل ماشین اشکم سرازیر شد، چه قدر دعا کردم برایش چه قدر از خدا خواستم خوب و سالم و شاد بودنش را، آدم خرافاتی نیستم و خیلی به خوابهایی که می بینم بها نمی دهم اما این بار نمی توانستم بی خیال دیدنش شوم.

وقتی رسیدیم وقتی صورت خندانش را در پارکینگ دیدم هزار بار خدا را شکر کردم وقتی در آغوش گرفتمش با یک نفس عمیق ریه هایم را با بوی تنش پر کردم.

اصلا جریان خوابم را برایش تعریف نکردم، حالم را برایش نگفتم، نگفتم وقتی در را برایمان باز کرد و دوباره چهره خندانش را دیدم چه حالی شدم فقط گفتم که بد جور دلم هوایش را کرده، گفتم بد جور دلم بغلت را می خواست.

آنجا برایش آش رشته هم درست کردم آخر این هفته خواهری و همسرش و مامی و پدرجون عازم سفر مکه هستند و من 10 روز دلتنگ عزیزترینهایم خواهم بود.

امیدوارم سفرتان بی خطر باشد و به سلامت پیش من ، منی که برایتان جان خواهم داد برگردید.

 پ ن 1 : امید و دامادمان ساعت 3 نیمه شب یا نیمه صبح! جایی نگه داشتند و جگر خوردیم. جای مطمئنی بود. آدرس بدهم؟ جاده فیروزکوه همان جایی که چایی دارچینی اش معروف است شناختید؟

پ ن 2 : خواهر جان ممنونم بابت میزبانیت، خواهرکم، رفیق گرمابه و گلستانم، پایه شیطنتها و دلقک بازیهایم ...  عاشقتم  ...

پ ن 3 : خواهر من خواهر من               تو یاری و یاور من

 


نوشته شده در  شنبه 93/2/20ساعت  7:25 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]