سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-بچه که بودم همیشه برام سوال بوده که،کی اینطور درختهای کنار جاده رو مرتب تو یه ردیف کاشته!
2-طرز صحبت کردن آدم ها عجیب روم تاثیر می ذاره،تعریفش رو خیلی شنیده بودم،قصد داشتم اسمش رو به عنوان استاد راهنما تو فرم پیش پروپوزالم بنویسم،دهنش رو که باز کرد...ایش!
3-نمی دونم چه حکمتیه اگه یه جا 500 هزار نفر باشن و فقط یه دونه پشه باشه صاف میاد سر وقت من!
4- و باز هم نمی دونم چرا اگر همون 500 هزار نفر قبل باشن و همون یه دونه پشه هم باشه این پشه این همه اقصی نقاط رو ول می کنه می ره پشت پلک ما جان رو نیش می زنه(لازم به تاکید است که اگر من نباشم چنین اتفاقی می افته).
5-خسته شدم از این همه آدمهای پر توقع.همش باید مراعات همه رو بکنی.
6-دلم واسه خودم تنگ شده،خیلی وقته خودمو محکم بغل نکردم.
7-لازم نیست انقدر ادای آدمای با دین و ایمون رو در بیاری و کلاست رو با سلام و صلوات و قران شروع کنی مثل آدم درس بده پولت حلال باشه مرتیکه ...(استغفرا...)
8-به یه حقیقت تلخ پی بردم،اینکه این مدت وزنم 2-3 کیلویی بیشتر شده،همش هم تقصیر توئه که پات شکست،پیاده روی و دویدن تو نهار خوران تعطیل شد و نشستم ور دلت هی خوردم،خوردی،خوردیم...
9-حالم از هر چی غذای بیرون و سوسیس و ژامبون و ... به هم می خوره...
10-اتوبوس پلیس راه ساری نگه داشت،صندلی اول نشسته بودم،وارد اتوبوس شد و زل زد تو چشام و دستش سمتم دراز بود،قیافه ی قشنگش حتی از پشت چهره ی کثیفش معلوم بود،دید اهل پول دادن نیستم از کنارم رد شد،تا ته اتوبوس رفت دوباره برگشت جلو زل زد به من،پرسیدم اسمت چیه؟گفت مصطفی گفتم مصطفی من بهت پول نمی دم اما میوه و غذا دارم،گرفتم سمتش از دستم چنگ زد و رفت...از شیشه ی اتوبوس نگاش کردم دیدم نشسته داره با ولع می خوره...
11-خودمم می دونم مدتیه رو آوردم به چرند نویسی،دست من نیست ترافیک فکری سنگینه!



نوشته شده در  یکشنبه 87/2/29ساعت  1:44 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-این روز ها زندگی ام روی دور تند افتاده است و من هم دارم یورتمه می روم!
2-سه شنبه تا جمعه را ولایتمان نیستم و می روم دانشگاه،سه شنبه تا پنج شنبه اش را تاب می آورم پنج شنبه شب که می شود یک چیز می افتاد به جانمان که دلمان می خواد شبانه بزنیم بیرون و بیایم ولایتمان،جمعه را هم که تا گرگان پرواز می کنیم...
3- آخر می دانی،ولایتمان خوب ولایتیست!
4-تولد دوستم 27 دی بود کادواش هنوز کنار تختم دارد خاک می خورد البته خودش هم گرگان نیست وقتی هم که می آید شرایط جور نمی شود ببینمش،هنوز نرسیدم به دیدن آن یکی دوست دیگر که نی نی دار شده بروم،برای دلداری یک دوست هم باید می رفتم که نرفتم،قرار بود به بچه های بهزیستی سر بزنم و در درس ریاضی کمکشان کنم هنوز وقتش جور نشده،هم تیمی سابق زنگ می زند و ما را به باد بد و بیراه می گیرد که کجایی بی معرفت!...احتمالاً از جانب دوستان دنیای مجازی هم بد و بیراهی حواله مان شده من باب سر نزدن به وبلاگهایشان،باشد،با جان و دل بد و بیراه هایتان را می پذیرم اما به جان ننه ی قمر نمی رسم،می آیم آف می خوانمتان اما وقت رد پا گذاشتن ندارم،امید است که عذر را ما را پذیرفته و درکمان کنید باشد که رستگار شوید و چنگ زنید(ریسمان الهی مقصود می باشد!)
5-از بین این همه لنگ توی دنیا باید لنگ تو می شکست؟!
6-به ظرفی که چاغاله بادوم داخلش هست اشاره می کنم و می گویم این ها چاغاله بادومند و تو چاغاله بی دم!می خندد و دلم ضعف می رود برای آن صدای خاص ته خنده اش...
7-این روزها دماغم زیاد می خارد،دلیلش را فقط تو می دانی پشمالو!!!
8-همه ترانه های دنیا یک طرف آهنگ شماره ی 8 یک طرف!
9-دقت کردین وقتی یک جا تمیزه انگار هواش هم خنک تره؟!امروز بعد از چند روز هوای اتاقم خنک بود!
10-این که یک آدم قلقلکی بخورد به پستت خیلی خوب است،کلی دستت باز است برای اذیت کردنش و وقتی اعترافش را می شنوی که «تو در این زمینه مهار نشدنی هستی و حتی با گرفتن دستت هم نمی شود کنترلت کرد،کرمت را می ریزی»همچین بیشتر خوش خوشانت می شود و کرمها بیشتر وول می خورند!
11-من گنگ خوابدیده و عالم،تمام کر...من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش   «مولوی»
12-هم آوا چرا یورتمه می ری؟...دیرم شده عجله دارم!

پ ن:امید زیستنم،دیدن دوباره ی تست...


نوشته شده در  دوشنبه 87/2/2ساعت  3:18 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

18 بهمن؛18 اسفند.......و اوجش 18 فروردین...
زندگی می کنم تمام لحظاتِ با تو بودن را.
 
نوشته شده در  شنبه 87/1/24ساعت  9:55 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دانی چه مأمنیست آغوشت...نمی دانی...


نوشته شده در  سه شنبه 87/1/13ساعت  1:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

می گوید:امروز یک چیزی را کشف کردم که بیشتر از یوگا از من انرژی می گیرد و به اندازه ی کوهنوردی برایم تپش قلب می آورد.
بی توجه به مفهومی که پشت این کلام نهفته است می گویم:یوگا از آدم انرژی نمی گیرد،اتفاقاً بر عکس،کلی به آدم انرژی می دهد طوری که بعد از انجام حرکاتش اصلاً احساس خستگی نمی کنی و یک شادی درونی را در وجودت احساس می کنی.
می گوید:وقتی با شما حرف می زنم این اتفاق می افتد،تپش قلب می گیرم و نفسم به شماره می افتد...
و من که می گردم دنبال کوچه ی علی چپ!!!

پ ن:مجالی برای سر زدن به وبلاگهایتان نیست،تبریک صمیمانه ام را برای سال نو،فعلاً از همین جا قبول کنید تا بعد خدمت برسیم!


نوشته شده در  دوشنبه 87/1/5ساعت  12:17 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-نوشته بودم «حس امسالم نسبت به زمستان به گونه ی دیگریست» به حسم ایمان پیدا کردم،به واقع چنین بود،به واقع چنین هست...
2-امروز،آغاز سال،آغاز بهار،آغاز زیبایی و طراوت و تازگی و سر سبزی،آغاز من،آغاز تو،آغاز ما...مبارکم باشد،مبارکت باشد،مبارکمان باشد...
3-ممنونم از دوستانی که در این غیبت نه چندان صغری خبر ما را گرفتند،چند روزی تهران بودم چند روزی هم کیش،خیلی خوش گذشت جای همگی تان خالی.

پ ن:مرا در بوسه غرقم کن،نمی خوام عشق پنهونی...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/1/1ساعت  12:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

...می روم دنبالش،کادو ها را نشانم می دهد،بچه می شوم درست همسن شکوفه،واااااااای یک دفتر خوشگل،آخی شکوفههههههه این عروسک چه قدر خوشگله،اوه چه صدایی هم از خودش در میاره!!می خندد از ته دل،آره هم آوا جون این یکی عروسکمم ببین،ناااااااازی،شکوفه!منم دلم خواست،خیلی خوشگلند،چشمم می افتد به پازل،جیغ می زنم!شکوفهههههههههه پااااااااازل،وااااااااااااای.این بار من هم ذوق زده می شوم،چشمهای شکوفه برق می زند..
ساعت 10 بود،موقع خداحافظی لاله بهم گفت چند تا از این بچه ها از یک موسسه ی دیگر آمده اند،باید بروند موسسه ی خودشان،می خواهد آژانس زنگ بزند،می گویم من می رسانمشان.
ما جان و شکوفه جلو می نشینند و 4 نفر دیگر هم عقب،طولانی ترین مسیر را برای رساندنشان انتخاب می کنم که دوری هم در شهر زده باشند.
چراغ قرمز شد و ما هم متوقف،یاد عروسکی می افتم که خریده بودم برای اینکه به بچه ی دوستم کادو بدم،یهو ذهنم جرقه می زند،آن عروسک را کادو می دهم به شکوفه،برای بچه ی دوستم دوباره کادو می گیریم،همینطور که از فکر بکرم ذوق زده شده بودم،یهو یکی از بچه ها از صندلی عقب مرا از دنیای افکارم بیرون کشید و گفت،آرزوم این است که این چراغ هیچ وقت سبز نشود،با تعجب می پرسم چرا؟می گوید آخر این جا خوب است می توانی ماشین ها را ببینی که بالا و پایین می روند،آدمها را ببینی و لذت ببری،دلم می خواهد همیشه اینجا باشم پشت چراغ قرمز!
یکی از علائم رانندگی که همیشه ازش متنفر بودم همین چراغ قرمز است،همیشه پایم را روی پدال گاز فشار می دادم که نکند یک وقت چراغ قرمز شود مجبور به توقف شوم،از آن شب،دیگر تنفری ازش ندارم،چرا که همین چراغ قرمز ممکن است آرزویی باشد برای دخترکی...حالا دیگر پشت چراغ قرمز با دقت نگاه می کنم و سعی می کنم ببینم دنیا را از چشم آن دخترک...
می پیچم داخل خیابان جام جم(سوپر سحر)که بچه ها از آن بالا،شهر را ببینند،خلوت است،صدای ضبط را کمی بیشتر می کنم و شیشه ها را کمی پایین می دهم،شروع می کنم به بشکن زدن!هنوز آنقدر با من صمیمی نشده اند که همراهیم کنند!صدای پچ پچ و خنده شان از پشت می آید دارد می رقصد!شکوفه هم نگاهم می کند و می خندد،می رسیم آن بالا که شهر گرگان پیداست،آسمان تاریک شب که ماه را یک گوشه ی زلفش سنجاق زده است،خانه هایی که چراغهایشان روشن است،خانوده هایی که در آن خانه ها زندگی می کنند،خانواده!و چه کلمه ی غربیست برای این دخترکان همراهم...
یکیشان می گوید،وای خدااااااااااااا اینجا چه قدر زیباست،کاش می شد تا صبح اینجا نشست و به آسمان خیره شد،از آن شب آسمان آنجا را هم از چشم آن دخترک می بینم!
حرکت می کنم به سمت خانه که کادوی شکوفه را بگیرم،پارک می کنم،ما جان بدو بدو می رود سمت خانه که کادو را بیاورد،شکوفه می پرسد اینجا خانه ی شماست،خانه ی ما!خانه!خجالت می کشم بگویم آری!اما می گویم!آن دیگری می گوید خوش به حالتان کاش خانه ی ما هم اینجا بود،چه جای آرام و قشنگیست،آب دهانم را غورت می دهم  و هیچ نمی گویم،از آن شب فکر می کنم محل زندگیم رویای آن دخترک است!از آن شب محیط زندگیم را هم از چشم آن دخترک می بینیم.
شکوفه چشم از در بر نمی دارد که ما جان بیاید و کادو اش را ببیند،می گویم قبول نیست چشمانت را ببند،می بندد،ما جان می آید برای آنکه شکوفه کلک نزند دستمال سرش را از روی سرش می کشم روی چشمانش، می خندد،عروسک را بغل می کند،عروسک چاق نرمیست،با انگشتانش لمسش می کند،صدای خنده اش هیجانش را نشان می دهد،دستمال سرش را می دهد بالا،محکم آن اسب آبی خپل را بغل می کند،نگاهم می کند،لبخند می زند،مرسی،لبخند می زنم،مبارکت باشد دختر نازم...
دلم می خواهد ببرمشان نهار خوران یک دوری بزنیم اما می ترسم مسئولشان ناراحت شود که چرا دیر آمدند،بی خیال می شوم حرکت می کنیم به سمت موسسه،هر بار که می خواهم بپیچیم به راست و به آینه بغل سمت راست نگاه کنم شکوفه هم صورتش را بر می گرداند به طرف من و می خندد،خنده ی معصو مانه اش را دوست دارم.
سر کوچه نگه می دارم که پیاده شوند،خداحافظی می کنند،شکوفه تشکر می کند،دور می شوند دست تکان می دهیم برای هم،داخل موسسه که می شوند حرکت می کنم سمت خانه...
در مسیر برگشت مقایسه می کنم آرزوهای آنان را با آرزوهای خودم،آرزوهای کوچک دست نایافتنیشان را...
پ ن:از مدتها قبل در این فکر بودم که از بهزیستی نامه بگیرم آخر هفته ها شکوفه یا هر کدام از بچه ها را که شد بیاوریم خانه،آن شب با هم شام برویم بیرون،تفریح کنیم،بخندیم،بچشد معنی خانواده را لااقل برای یک روز!اما ترسیدم!ترسیدم با باز شدن پایشان به محیط بیرون و چشیدن طعم داشتن خانواده،زندگی در موسسه  برایشان سخت شود،الان طعم خیلی از خوشیها را نمی دانند،اما اگر بچشند طعمش را و بدانند چه قدر دورند از آن ،برایشان خیلی سخت تر است،می دانم،خیلی خیلی سخت تر...بی خیالش می شوم...


نوشته شده در  جمعه 86/12/10ساعت  10:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

لاله زنگ زد که 5 اسفند تولد 6 تا از دخترهای فلان موسسه ی خیریست،یک خانمی که دخترش امسال به علت آنفولانزا فوت کرد(اصلا ربطی به بی گازی نداشت ها خدایی ناکرده!)و تولد دخترکش 5 اسفند بود قرار شده زحمت کیک را بکشد(چیزی ته دلم فرو می ریزد،تصور ناراحتی آن مادر در غم از دست دادن دخترش و کار زیبایی که روز تولد او انجام داد) ،بقیه مسئولین موسسه هم بقیه کارها را انجام می دهند،می گویم کادو؟گفت مسئولین موسسه گفتند چون مخارج تولد زیاد شده به جای کادو،پول بدهید بهتر است،می گویم آخر بی کادو که نمی شود،گفت یک سری کادو هم گرفتیم،از پول هایی که جمع می شود مقداریش را صرف هزینه ها می کنیم و ما بقی را برایشان دوباره کادو می گیریم‍.
ساعت 7 بود با لاله و استاد و چند نفر دیگر قرار داشتیم،وقتی زنگ موسسه را زدیم و وارد شدیم صدای جیغ و ویغ و خوشحالیشان از حضورمان دچار هیجانم کرده بود!
بچه های موسسه حدوداً 30 نفر بودند،30 نفر که به هر دلیلی از نعمت داشتن خانوده محروم بودند،یاد تولد ما جان افتادم که گرگان نبودم،به بدبختی خودم را برای روز تولدش رساندم که کنار هم باشیم،همه با هم!یک خانواده...
بین بچه ها شکوفه را دیدم،شکوفه ی کوچک،بغلش می کنم و می گویم من را شناختی؟«بله،آن شب شام آمده بودیم آنجا که شما هم بودین یادمه»
می گویم آن 6 نفر که امشب تولدشان است را به من نشان می دهی؟با ذوق و شوق می گوید تولد منم هست،این بار بغلش می کنم و می نشانمش روی پایم و می بوسمش.چند ساله شدی؟8 ساله
بعد با ناراحتی گفت،برای تولدم خیلی کادو نیاوردن،این را که گفت دلم می خواست اول لاله را خفه کنم بعد خودم را که چرا به حرفش گوش دادم،گفتم چی دوست داری؟گفت:عروسک(یاد آن شب می افتم که برای شام آمده بودند،یک عروسک بزرگ آنجا بود شکوفه گرفتش و مربی اش دعوایش کرد که به چیزی که مال تو نیست دست نزن و آن خانم که عروسک برای دخترش بود از ترس اینکه شکوفه آن عروسک را بخورد!برش داشت و برد!و شکوفه آرام کنارم خزید و با یک لبخند کوچولو نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و ...منی که خونم به جوش آمده بود)پازل،میدانی هم آوا جون من عاشق پازلم.
همین طور که توی بغلم نشسته بود سرش را نزدیکتر  آورد و گذاشت روی شانه ام و گفت شما چه بوی خوبی می دهید و من فکر می کنم بوییدن من بهانه اش بود!دلش آغوشی می خواست... 
آنجا با بچه ها رقصیدیم،شمع فوت کردند،دست زدیم،خندیدیم(گرچه بیشتر خنده ام تصنعی بود!)شام یه ساندویچ کالباس که خودشان درست کرده بودند خوردیم،کیک خوردیم،بچه ها کادوهایی که لاله برایشان خریده بود باز کردند،بعضی از دختر ها هم چند تا از همکلاسهای مدرسه شان را دعوت کرده بودند،کادوهای آنها را هم باز کردند...
شکوفه دوباره آمد کنارم،اول یک جوری با چشمهایش نگاهت می کرد انگار اجازه می خواست برای اینکه کنارت بنشیند بعد که لبخندت را می دید و مطمئن می شد که اجازه یافته می نشست کنارت،گفتم کادوهات کجاست؟من که توی آن شلوغی ندیدم چه کادویی گرفتی،می دود سمت اتاق که کادو اش را بیاورد،می روم دنبالش...ادامه دارد


نوشته شده در  پنج شنبه 86/12/9ساعت  5:23 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ندیدن دلیل نبودن نیست.

پ ن:همتی بایدت!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/12/1ساعت  11:34 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بچه مدرسه ای که بودم بس شنیده بودم که اگر کار بدی کنی خدا دوستت ندارد،می روی جهنم،تو را در آتش می سوزانند،مار و عقرب و هزار جک و جانور دیگه می اندازند به جانت،اگر با دست کار بدی انجام دهی از دست آویزانت می کنند!اگر ...
می ترسیدم تو را تو خطاب کنم!فکر می کردم گناه دارد،همیشه می گفتم الهی به امید شما!!!
راستی چرا؟چرا در کودکی ما را انقدر از تو ترسانده اند؟چرا تو را خدای مجازات کردن معرفی کردند؟چرا با نام بزرگی چون تو ما را می ترساندند؟
با تو می شود راحت تر از اینها حرف زد،اصلاً دلم می خواهد با تو دعوا بگیرم هان؟مگر آدم با آنها که دوست ترشان می دارد بیشتر بحثش نمی شود؟دیگرانی که مهم نیستند بحثی و دعوایی با آنها نداری!دلم می خواهد خودم را برایت لوس کنم،تو نازم را بکشی تا در دلم را باز کنم و بگویم آنچه که باید بگویم،دلم می خواهد با هم بخندیم از آن خنده ها که صدایمان تا ته دنیا برود!دلم می خواهد وقتی ناراحتم تو هم ناراحت باشی از ناراحتی ام.
می دانی خدا؟من اعتقاد دارم«آدمها همچون تک درختی در بیابان هستند»هر چه قدر هم دور و برت را مادر و پدر و همسر و فرزند و دوست و عشقت و ...پر کنن اما این تنهایی کاملاً محسوس است امکان ندارد طعمش را نچشیده باشی این تنهایی فقط با تو پر می شود و نه کس دیگری.
دلم می خواهد با تو برقصم،نه این رقصهای سوسول بازی ها،نه،دلم رقص سماء می خواهد با صدای دف ،دلم می خواهد برقصیم و مست شویم و بچرخیم و بچرخیم و بچرخیم دور هم عاشقانه...مگر نه اینکه تو عاشق بندگانت هستی؟
دلم می خواهد یک روز با هم برویم پیاده روی،آخر می دانی؟مناظر زیبایی آنجاست می خواهم تحسینت کنم و بپرسم چطور آنها را نقاشی کردی...خوش به حالت پای هیچ کدام از نقاشیهایت را امضا نکردی اما همه می دانند نمی تواند کار غیر تویی باشد!

دلم می خواهد با هم تاب بخوریم،و به من بگویی آیا خیلی لذت دارد که تو از آن بالا نظاره گر همه چی هستی؟حتماً لذت دارد دیگر،من که تاب کمی اوج می گیرد میرود بالا،خوش خوشانم می شود تو که همیشه آن بالایی!
دلم می خواهد یک موقعهایی بزنی تو گوشم،یک موقعهایی هم ببوسی ام.
می دانی خدا؟دلم آغوشت را می خواهد،دلم می خواهد سر به زانویت بگذارم،آه...کاش می شد،فکرش را بکن!در بغل خدا باشی!بعد او موهایت را نوازش کند و بگوید بنده ی من بگو...


نوشته شده در  سه شنبه 86/11/30ساعت  12:14 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]