سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...می روم دنبالش،کادو ها را نشانم می دهد،بچه می شوم درست همسن شکوفه،واااااااای یک دفتر خوشگل،آخی شکوفههههههه این عروسک چه قدر خوشگله،اوه چه صدایی هم از خودش در میاره!!می خندد از ته دل،آره هم آوا جون این یکی عروسکمم ببین،ناااااااازی،شکوفه!منم دلم خواست،خیلی خوشگلند،چشمم می افتد به پازل،جیغ می زنم!شکوفهههههههههه پااااااااازل،وااااااااااااای.این بار من هم ذوق زده می شوم،چشمهای شکوفه برق می زند..
ساعت 10 بود،موقع خداحافظی لاله بهم گفت چند تا از این بچه ها از یک موسسه ی دیگر آمده اند،باید بروند موسسه ی خودشان،می خواهد آژانس زنگ بزند،می گویم من می رسانمشان.
ما جان و شکوفه جلو می نشینند و 4 نفر دیگر هم عقب،طولانی ترین مسیر را برای رساندنشان انتخاب می کنم که دوری هم در شهر زده باشند.
چراغ قرمز شد و ما هم متوقف،یاد عروسکی می افتم که خریده بودم برای اینکه به بچه ی دوستم کادو بدم،یهو ذهنم جرقه می زند،آن عروسک را کادو می دهم به شکوفه،برای بچه ی دوستم دوباره کادو می گیریم،همینطور که از فکر بکرم ذوق زده شده بودم،یهو یکی از بچه ها از صندلی عقب مرا از دنیای افکارم بیرون کشید و گفت،آرزوم این است که این چراغ هیچ وقت سبز نشود،با تعجب می پرسم چرا؟می گوید آخر این جا خوب است می توانی ماشین ها را ببینی که بالا و پایین می روند،آدمها را ببینی و لذت ببری،دلم می خواهد همیشه اینجا باشم پشت چراغ قرمز!
یکی از علائم رانندگی که همیشه ازش متنفر بودم همین چراغ قرمز است،همیشه پایم را روی پدال گاز فشار می دادم که نکند یک وقت چراغ قرمز شود مجبور به توقف شوم،از آن شب،دیگر تنفری ازش ندارم،چرا که همین چراغ قرمز ممکن است آرزویی باشد برای دخترکی...حالا دیگر پشت چراغ قرمز با دقت نگاه می کنم و سعی می کنم ببینم دنیا را از چشم آن دخترک...
می پیچم داخل خیابان جام جم(سوپر سحر)که بچه ها از آن بالا،شهر را ببینند،خلوت است،صدای ضبط را کمی بیشتر می کنم و شیشه ها را کمی پایین می دهم،شروع می کنم به بشکن زدن!هنوز آنقدر با من صمیمی نشده اند که همراهیم کنند!صدای پچ پچ و خنده شان از پشت می آید دارد می رقصد!شکوفه هم نگاهم می کند و می خندد،می رسیم آن بالا که شهر گرگان پیداست،آسمان تاریک شب که ماه را یک گوشه ی زلفش سنجاق زده است،خانه هایی که چراغهایشان روشن است،خانوده هایی که در آن خانه ها زندگی می کنند،خانواده!و چه کلمه ی غربیست برای این دخترکان همراهم...
یکیشان می گوید،وای خدااااااااااااا اینجا چه قدر زیباست،کاش می شد تا صبح اینجا نشست و به آسمان خیره شد،از آن شب آسمان آنجا را هم از چشم آن دخترک می بینم!
حرکت می کنم به سمت خانه که کادوی شکوفه را بگیرم،پارک می کنم،ما جان بدو بدو می رود سمت خانه که کادو را بیاورد،شکوفه می پرسد اینجا خانه ی شماست،خانه ی ما!خانه!خجالت می کشم بگویم آری!اما می گویم!آن دیگری می گوید خوش به حالتان کاش خانه ی ما هم اینجا بود،چه جای آرام و قشنگیست،آب دهانم را غورت می دهم  و هیچ نمی گویم،از آن شب فکر می کنم محل زندگیم رویای آن دخترک است!از آن شب محیط زندگیم را هم از چشم آن دخترک می بینیم.
شکوفه چشم از در بر نمی دارد که ما جان بیاید و کادو اش را ببیند،می گویم قبول نیست چشمانت را ببند،می بندد،ما جان می آید برای آنکه شکوفه کلک نزند دستمال سرش را از روی سرش می کشم روی چشمانش، می خندد،عروسک را بغل می کند،عروسک چاق نرمیست،با انگشتانش لمسش می کند،صدای خنده اش هیجانش را نشان می دهد،دستمال سرش را می دهد بالا،محکم آن اسب آبی خپل را بغل می کند،نگاهم می کند،لبخند می زند،مرسی،لبخند می زنم،مبارکت باشد دختر نازم...
دلم می خواهد ببرمشان نهار خوران یک دوری بزنیم اما می ترسم مسئولشان ناراحت شود که چرا دیر آمدند،بی خیال می شوم حرکت می کنیم به سمت موسسه،هر بار که می خواهم بپیچیم به راست و به آینه بغل سمت راست نگاه کنم شکوفه هم صورتش را بر می گرداند به طرف من و می خندد،خنده ی معصو مانه اش را دوست دارم.
سر کوچه نگه می دارم که پیاده شوند،خداحافظی می کنند،شکوفه تشکر می کند،دور می شوند دست تکان می دهیم برای هم،داخل موسسه که می شوند حرکت می کنم سمت خانه...
در مسیر برگشت مقایسه می کنم آرزوهای آنان را با آرزوهای خودم،آرزوهای کوچک دست نایافتنیشان را...
پ ن:از مدتها قبل در این فکر بودم که از بهزیستی نامه بگیرم آخر هفته ها شکوفه یا هر کدام از بچه ها را که شد بیاوریم خانه،آن شب با هم شام برویم بیرون،تفریح کنیم،بخندیم،بچشد معنی خانواده را لااقل برای یک روز!اما ترسیدم!ترسیدم با باز شدن پایشان به محیط بیرون و چشیدن طعم داشتن خانواده،زندگی در موسسه  برایشان سخت شود،الان طعم خیلی از خوشیها را نمی دانند،اما اگر بچشند طعمش را و بدانند چه قدر دورند از آن ،برایشان خیلی سخت تر است،می دانم،خیلی خیلی سخت تر...بی خیالش می شوم...


نوشته شده در  جمعه 86/12/10ساعت  10:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]