سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لاله زنگ زد که 5 اسفند تولد 6 تا از دخترهای فلان موسسه ی خیریست،یک خانمی که دخترش امسال به علت آنفولانزا فوت کرد(اصلا ربطی به بی گازی نداشت ها خدایی ناکرده!)و تولد دخترکش 5 اسفند بود قرار شده زحمت کیک را بکشد(چیزی ته دلم فرو می ریزد،تصور ناراحتی آن مادر در غم از دست دادن دخترش و کار زیبایی که روز تولد او انجام داد) ،بقیه مسئولین موسسه هم بقیه کارها را انجام می دهند،می گویم کادو؟گفت مسئولین موسسه گفتند چون مخارج تولد زیاد شده به جای کادو،پول بدهید بهتر است،می گویم آخر بی کادو که نمی شود،گفت یک سری کادو هم گرفتیم،از پول هایی که جمع می شود مقداریش را صرف هزینه ها می کنیم و ما بقی را برایشان دوباره کادو می گیریم‍.
ساعت 7 بود با لاله و استاد و چند نفر دیگر قرار داشتیم،وقتی زنگ موسسه را زدیم و وارد شدیم صدای جیغ و ویغ و خوشحالیشان از حضورمان دچار هیجانم کرده بود!
بچه های موسسه حدوداً 30 نفر بودند،30 نفر که به هر دلیلی از نعمت داشتن خانوده محروم بودند،یاد تولد ما جان افتادم که گرگان نبودم،به بدبختی خودم را برای روز تولدش رساندم که کنار هم باشیم،همه با هم!یک خانواده...
بین بچه ها شکوفه را دیدم،شکوفه ی کوچک،بغلش می کنم و می گویم من را شناختی؟«بله،آن شب شام آمده بودیم آنجا که شما هم بودین یادمه»
می گویم آن 6 نفر که امشب تولدشان است را به من نشان می دهی؟با ذوق و شوق می گوید تولد منم هست،این بار بغلش می کنم و می نشانمش روی پایم و می بوسمش.چند ساله شدی؟8 ساله
بعد با ناراحتی گفت،برای تولدم خیلی کادو نیاوردن،این را که گفت دلم می خواست اول لاله را خفه کنم بعد خودم را که چرا به حرفش گوش دادم،گفتم چی دوست داری؟گفت:عروسک(یاد آن شب می افتم که برای شام آمده بودند،یک عروسک بزرگ آنجا بود شکوفه گرفتش و مربی اش دعوایش کرد که به چیزی که مال تو نیست دست نزن و آن خانم که عروسک برای دخترش بود از ترس اینکه شکوفه آن عروسک را بخورد!برش داشت و برد!و شکوفه آرام کنارم خزید و با یک لبخند کوچولو نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و ...منی که خونم به جوش آمده بود)پازل،میدانی هم آوا جون من عاشق پازلم.
همین طور که توی بغلم نشسته بود سرش را نزدیکتر  آورد و گذاشت روی شانه ام و گفت شما چه بوی خوبی می دهید و من فکر می کنم بوییدن من بهانه اش بود!دلش آغوشی می خواست... 
آنجا با بچه ها رقصیدیم،شمع فوت کردند،دست زدیم،خندیدیم(گرچه بیشتر خنده ام تصنعی بود!)شام یه ساندویچ کالباس که خودشان درست کرده بودند خوردیم،کیک خوردیم،بچه ها کادوهایی که لاله برایشان خریده بود باز کردند،بعضی از دختر ها هم چند تا از همکلاسهای مدرسه شان را دعوت کرده بودند،کادوهای آنها را هم باز کردند...
شکوفه دوباره آمد کنارم،اول یک جوری با چشمهایش نگاهت می کرد انگار اجازه می خواست برای اینکه کنارت بنشیند بعد که لبخندت را می دید و مطمئن می شد که اجازه یافته می نشست کنارت،گفتم کادوهات کجاست؟من که توی آن شلوغی ندیدم چه کادویی گرفتی،می دود سمت اتاق که کادو اش را بیاورد،می روم دنبالش...ادامه دارد


نوشته شده در  پنج شنبه 86/12/9ساعت  5:23 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]