سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه دیدار نزدیک است

               باز می لرزد دلم دستم

                        باز گویی در جهان دیگری هستم

های نخراشی به غفلت صورتم را تیغ

        های نپریشی صفای زلفکم را باد

             و آبرویم را نریزی دل

                               ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است ...

پ ن 1 : دلم دارد برایت پر می کشد، دیشب ساعت 2 خوابیدم و از ذوقم از ساعت 4 بیدارم .گفتم بیایم ثبت کنم این لحظات شیدایی را ...

پ ن 2: امروز به سمت مشهد حرکت می کنیم خدا می داند چه حالی دارم ...


نوشته شده در  چهارشنبه 92/3/8ساعت  4:58 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دخترک هنوز خواب است، بوی کیکی که توی فر است کل خانه را برداشته، مدتی بود کیک نپخته بودم فر خراب شده بود، چند بار تماس گرفتم برای تعمیرش بیایند تا اینکه هفته پیش آمدند و درستش کردند، الان رفتم چراغ فر را روشن کنم و ببینم کیکم در چه وضعیتست دیدم چراغش روشن نمی شود قبل از اینکه بیایند برای تعمیر فر، روشن می شد ها اما الان روشن نمی شود خدا می داند چند بار دیگر باید زنگ بزنم تا برای درست کردنش بیایند...

هفته پیش من و نازدانه و ته تغاری رفته بودیم مسافرت پیش ماجان، خیلی خوش گذشت، اینکه خواهرت در شهر خودتان ازدواج کند و کل خانواده در کنار هم باشین خوبی اش این است که می توانیم خاله خاله بازی کنیم همه اش برویم خانه همدیگر و به بهانه مختلف با هم برویم ددر، و اینکه خواهرت در شهر دیگری است خوبی دیگری دارد و آن اینکه می توانیم چندین شبانه روز در کنار هم باشیم شبها تا دیر وقت بیدار باشیم و چای بخوریم و درد و دل کنیم و بخندیم و فیلم ببینیم و دعوا کنیم و غذاهای خوشمزه بپزیم و پارک برویم و خیابان گردی کنیم اما دلتنگی ،لعنتی بد چیزیست دلم گاهی بدجور برایش تنگ می شود...

این هفته می خواهیم برویم مشهد دلم بدجور هوای امام رضا را کرده آنقدر که دیشب خواب دیدم داخل حرم اما رضا هستم، آنقدر که وقتی چند روز پیش مهمانی دعوت بودم و آنجا دعای توسل می خواندند به من گفتند تو بخوان گفتم من قسمتی که مربوط به امام رضاست را می خوانم. وقتی نوبتم شد و خواندم اشکهایم گوله گوله سرازیر شد و صدایم می لرزید، یک بی جنبه بازی در آوردم که خودم خجالت کشیدم. آدم باید کمی تودار باشد...

نمی دانم چطور جلوی اشکهایم را بگیرم زمانی که احساساتی می شوم هر کجا که باشم، در بین هر جماعتی باشم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم موقع ناراحتی می توانم کنترلشان کنم ها اما این احساسات که به غلیان می افتد دیگر کاری از دست من بر نمی آید، مثلا خوب و خوش داریم زندگیمان را می کنیم بعد مثلا من می خواهم قربان صدقه امید بروم ناگهان احساساتی می شوم و اشکم در می آید بعد امید ناراحت می شود به من می گوید چشم چروک، زود اشکت در می آید، بعد من ناراحت می شوم چرا او اصرار می کند اشک نریزم بعد ... و اینچنین به خاطر اشکهای من زندگی به گند کشیده می شود!

قسمت بالا را زیاد جدی نگیرد من باب مثل بود برای این اشکهایی که گاه و بی گاه، به موقع و بی موقع سرازیر می شود...

دردانه خیلی زورگو شده همه اش به نازدانه زور می گوید از هر وسیله ای دو تا برایشان خریدیم اما دردانه به مال خودش قانع نیست و همش وسایل نازدانه را می گیرد قضیه به پستانک و شیشه آب هم کشیده شده، دم بریده پستانک نازدانه را می گیرد و هر دو پستانک را می چپاند در دهانش، نازدانه هم حسابی از او حساب می برد و با ترس و لرز نازش می کند نمی دانم چه کار کنم کسی تجربه مشابهی ندارد؟!

به امید می گویم کادوی من چه شد؟ می گوید روز مرد است ها کادو می خواهی ؟! با پررویی نگاهش می کنم و می گویم صبحها که نیستی این مدت هم بعد از ظهرها همش جلسه بودی من برای بچه ها هم پدر بودم هم مادر زود باش کادویم را بده ...نیشگونی مهمانم می کند!


نوشته شده در  شنبه 92/3/4ساعت  11:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نازدانه 3 شبانه روز تب داشت، شب اول تا 5 صبح بیدار بودم تبش کمی پایین می امد و دوباره می رفت بالا، ساعت 5 بود که تبش پایین آمد و من توانستم نیم ساعت بخوابم، بعد ازآن 3  روز ناگهان تمام بدنش ریخت بیرون، با دکترش تماس گرفتم گفت مشکلی نیست ویروس جدیدیست خوب می شود گفتم بیاورم پیشتان گفت نه لازم نیست خوب می شود، خدا می داند من چه قدر وقت و بی وقت به موبایل این دکتر زنگ زدم و او هر بار با مهربانی جوابم را داد، خدا بهترینها را رقم بزند برای او... خانم دکتر آرزو میرفاضلی فوق تخصص نوزادان...

بعد هم حال خودم بد شد و رفتم درمانگاه فشارم خیلی پایین بود سرم و امپول زدم و کمی بهتر شدم...

بچه داری کار سختیست جدا از همه تلاشهایت قسمت سخت ماجرا استرسیت که به آدم وارد می شود، همیشه باید دل نگرانشان باشی، مامی دلداریم می دهد که بی خیال باش ما این همه زحمت کشیدیم برای بچه هایمان چه شد می خندد و می گوید چه گلی به سرمان زدند...خداییش منطقی می گوید، راست می گوید، خدا بیامرزد مادر بزرگم را که می گفت" آدم گرگ بیابون باشه اما مادر نباشه!!"

این وسط هم خونسردی امید دیوانه کنندست من 4 چشمی بچه ها را می پایم اما او خیلی خونسرد است مثلا هوا سرد است بچه را با لباس کم می برد بیرون یا وقتی من بیرون هستم می آیم می بینم خوابیدند از امید می پرسم  کی خوابید می گوید نمی دانم من خوابیدم او هنوز بیدار بود خودش آمد کنارم دراز کشید خوابید و با شنیدن این جمله منفجر می شوم و بارها با او صحبت کرده ام بخصوص الان که بچه ها بزرگتر شده اند و شیطانتر به مراقبت بیشتری احتیاج دارند چطور می توانی به راحتی بخوابی در حالی که این فلفلها هنوز بیدارند، الان امید کمی بهتر شده اما همچنان کار خودش را می کند، حالا وقتی بیرون جایی کار دارم یا می خواهم دانشگاه بروم کلی به امید سفارش می کنم، تا بروم و برگردم دلم آشوب است...

مشکل دیگر ازادی زیادیست که امید به بچه ها می دهد و من را برای تربیت بچه ها نگران می کند به او می گویم اگر در تربیت بچه ها کمکم کند و روشهای من را به کار ببندد نه روشهای مختص من روشهایی که با مطالعه و مشورت و کسب تجربه از دیگران بدست آوردم، بچه هایی تربیت کنم که در فامیل زبانزد شوند اما ...البته الان بعد از کلی تلاش و صحبت و بحث در این مورد امید کمی، فقط کمی متقاعد شده ولی این رشته سر دراز دارد...بعضی وقتها دلم می خواهد همانند یک هاپو چنان گازی بگیرمش تا تمام این حرصهایم را خالی کنم... 

 

پ ن 1: با اینکه بعضی وقتها نایی برایم نمی گذاری و دیوانه ام می کنی اما من دیوانه وار دوستت دارم ... امید! باور کن اگر بخودت بگیری می آیم و لهت (به کسر لام و فتح ه) می کنم...

پ ن 2: یک پایش را گذاشته یک ور اعصابم و پای دیگرش را آن ور دیگرش و حسابی و همه جوره خودش را تخلیه کرده بعد صبح با دهان روزه برایم یک سینی صبحانه آماده کرده و می گوید سلطانم! صبحانه ات را در آشپزخانه میل می کنید یا روی تختتان، مانده بودم جواب احساسش را بدهم یا آن سینی و بند و بساطش را له و لورده کنم...

پ ن 3: کلا این 2، 3 روز خیلی جلویم ظاهر نشو و کرم نریز چون این روزها من آتشم و تو پنبه ...من گرگم و تو بره ...می خورمتها! گفتم بروووووووووووووووووووو...

پ ن 4: عصبانیم با دلیل و بی دلیل، غرم می آید، دلم می خواهد به زمین و زمان غر بزنم، دلم می خواهد یکی بنشیند جلویم و چیزی نگوید و من فقط حرف بزنم و غر بزنم و داد بزنم ...امید خوب هست ها همه ی این شرایط را هم رعایت می کند اما وسط حرفهایت لبخند های ملیحانه تحویلت می دهد که دلت می خواهد با خاک یکسانش کنی...

پ ن 5: همیشه که نباید قربان صدقه ات بروم اصلا زندگی زناشویی یعنی همین... صدای نفسهایش از اتاق می آید زمانی که همه چی آرومه و من خیلی خوشبختم چقدر این صدا را دوست دارم اما وای به روزی که از دستش عصبانی باشم، هییس امیید، ایش نمی ذاری بخوابم ...چیه؟...چی می خواستی باشه چرا خرناس می کشی فکر کردم جک و جونوری،خرسی چیزی تو اتاقه...بعد هم پشت می کنم به او و می خوابم، بعد هی توی دلم می گویم کاش بغلم کند تا کمی آرام شوم اما از آنجایی که در عوالم خواب به سر می برد و از طرفی فکر می کند چون از دستش ناراحتم تحویلش نخواهم گرفت  می خوابد و خبری از بغل نیست  بعد من با صدایی که بشنود می گویم به درک...  باز چیه؟... هیچی، می گم به درک که بغلم نمی کنی ، بعد هم خلع سلاح می شود و بغلم می کند.

پ ن 6: اگر بدانی بغلت چه مآمنیست، لامذهب!

پ ن 7: وای امید ولم کن حوصله ندارم...


نوشته شده در  سه شنبه 92/2/24ساعت  1:54 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

همیشه برایم سوال بود چه کاریه که بچه های دوقلو لباس یک مدل بپوشند اما الان می فهمم علتش چیست یکی اینکه با وقت کمی که مادران دوقلو دار برای خرید لباس دارند و از آنجایی که گیر آوردن لباس با کیفیت و با قیمت مناسب کمی سخت است وقتی یک لباس با این شرایط گیر می آوری ترجیح می دهی دو تا بخری تا اینکه دوباره وقت بگذاری و یک لباس دیگر بخری...
دیگر اینکه وقتی کلوچه هایتان بزرگ می شوند و کمی تا قسمتی آدم می شوند و طرح و رنگ را تشخیص می دهند، دعواهایشان بر سر به دست آوردن وسایل و اشیای مختلف که یکی از آنها لباس است شروع می شود...

من تا به حال لباسهایی متفاوت یا لباسهایی بک مدل با رنگهای مختلف تنشان می کردم اما من هم باید همرنگ جماعت شوم...دیشب برای اینکه روی سرامیک لیز نخورند پاپوش پایشان کردم یکی نارنجی بود و دیگری سبز، بس که این پاپوش آن را در آورد و بر عکس، بس که کش مکش کردند آخر به عقلم رسید یک جفت از هر کدامشان را پایشان کنم و این کار جواب داد و ما در صلح و صفا روز را به شب رساندیم و نترکیدیم.

پ ن 1: برای تنگی وقت و در آرامش بودن روح و روان مادران، دوقلو ها لباس یک جور می پوشند...

پ ن 2: مادرانی که دوقلو دارند افرادی خلاقی خواهند شد چه بسا کار به جایی برسد دست به کاری و ابداعی و اختراعی هم بزنند و کارآفرین شوند!


نوشته شده در  شنبه 92/2/14ساعت  5:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دخترها و پدرشان به صورت سیخ کبابی (ردیفی) توی حال خوابیده اند معمولا اجازه چنین کاری را نمی دهم جای خواب در اتاق خواب است، اما خوب بعضی وقتها می چسبد که همگی کنار هم ولو شویم... ساعت 2:30 بامداد است و من از این خلوت استفاده کردم و به اتاق خودمان رفتم و پنجره اتاق را باز کردم تا نسیم خنک بهاری بوی بهار نارنج را به داخل اتاق بیاورد، چقدر من این خنکای بهار را دوست دارم و چه بیشتر بوی بهار نارنج را...
هوس کاهو و سکنجبین می کنم می روم با یک ظرف کاهو و سکنجبین به اتاق برمی گردم، خوردنش آی می چسبد، خیلی خسته ام دلم می خواهد بخوابم اما این ساعات آخر شب را دوست می دارم زیرا عملا تنها ساعاتیست که می توانم برای خودم باشم البته اگر جانی برایم مانده باشد، هوس کردم وبلاگم را آپ کنم این شد که سر از اینجا در آوردم...
می گویند دخترها بابایی هستند راست است، خوب هم بلدند برای پدرانشان دلبری کنند، چند روز پیش نازدانه از پدرش خواست اسباب بازی اش را برایش بیاورد چند بار امید را صدا کرد اما امید هواسش نبود ناگهان لحنش را عوض کرد با یک صدای کش دار دلبرانه گفت بابایییی!! ما تا حالا اینجور برای امید دلبراکانه حرف نزده بودیم والا...
به نازدانه می گویم بیا بابایی را ببوس نازش کن خودم سمت امید می روم و امید را ناز می کنم و میگویم بابایی نازی و صورت امید را بوسیدم ناگهان نازدانه به سرعت برق و باد امد و من را کنار زد دستانش را سمت امید دراز کرد تا بغلش کند بعد با همان صدای دلبرانه گفت نااااااااااسی بابایی و بوسش کرد...رقیب پیدا کرده ام آن هم از نوع سرسختش...

پ ن1: دلم برایت تنگ است. دلم می خواهد بیشتر از این برای هم وقت بگذاریم اما نمی شود ولی بدان من با همان نگاههای عاشقانه که در طول روز در حین روزمرگیمان رد و بدل می کنیم جانی دوباره می گیرم چشم شکلاتی من...
پ ن 2: آن روز که از دستت ناراحت بودم و کمی سر سنگین و تو رفتی بودی دوش گرفتی بودی و کلی به خودت رسیده بودی و بلوز و شلوار خوشرنگی که تازه خریده بودی پوشیده بودی و ادکلنی که من دوست داشتم زده بودی و من چشمانم را از تو می دزدیدم، راستش را بخواهی نگاهت نمی کردم نه فقط به خاطر اینکه از تو دلخور بودم بیشتر به خاطر اینکه می ترسیدم ببینمت و دلم قنج رود برایت و خر شوم و سریع ببخشمت!


نوشته شده در  جمعه 92/2/13ساعت  2:51 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مانده ام تو که هستی؟ چطور می توانی همه خوبیها را با هم داشته باشی، تلاشت را برای بهترین بودن می بینم، برای بهترین مادر بودن بهترین فرزند بودن بهترین همسر بودن بهترین مادربزرگ بودن و تو در همه نقشهایت بهترین بوده و هستی.

به کمی آنسوتر می اندیشم به سختترین روزهای زندگیم، روزهایی که بودنت بزرگ ترین نعمت بود برایم، هیچکس مثل تو برایم دوست و رفیق و همراه نبود، آن روزها که من به خاطر بارداریم استراحت مطلق بودم و تو من را بردی پیش خودت که هوایم را داشته یاشی، یادم است تازه دستت را عمل کرده بودی دست راستت را، اما همه کارهای من را می کردی حتی من را مثل بچه گیهایم خودت حمام می کردی، من حتی قادر نبودم لباس زیرم را بشورم و تو برایم این کار را می کردی و من چقدر ناراحت می شدم که تو چطور با دست عمل کرده ات این کار را می کنی بعد کتوجه شدم لباس راروی پایت می گداری و با دست چپت ان را محکم روی پایت چنگ می زنی تا تمیز شود آن را هم وقتی فهمیدم که دیدم پوست روی ران پایت زخم شده بود مانده بودم خدایا من هم می توانم مثل او باشم، نه تو بی نظیری...

بیمارستان که رفتم چقدر اصرار کردی و آمدی پیش من آنقدر بودی که دردم شروع شد و بیرونت کردند از آنجا، از اتاق زایمان که بیرون آمدم باز هم تو بودی با آن چهره نگران و لبخند مهربانت و حرفهای دلگرم کننده ات، 42 روز در بیمارستان بودم و تو هر روز همراهم بودی بخصوص یک ماه آخر که خودم هم رفته بودم بیمارستان پیش بچه ها هر روز صبح با صبحانه و فلاسک چای و لبخند امید دهنده ات می آمدی و می دانستی من در اتاق مادران بند نمی شوم برای همین مستقیم می آمدی بخش نوزادان و می گفتی دختر بس است چقدر خودت را اذیت می کنی قیافه ات را نگاه کن بیا چیزی بخور من را می بردی و صبحانه ام را می خوردم تا ظهر بودی و بعد می رفتی برایم سوپ می گرفتی که قبل از غذا بخورم که شیرم زیاد شود...
یک روزهایی بود که از خستگی و بیحالی من توانی نداشتم می گفتی بخواب و کنار تختم می نشستی و به مادرانی که گاه بیگاه وارد اتاق مادران می شدند می گفتی آرامتر خیلی خسته است بگذارید کمی بخوابد...می گفتی با خودت این چنین نکن اگر انها چند روزیست فرزندت هستند تو 28 سال فرزندمی و من طاقت این حال زار تو را ندارم، اما آخر مادر من، من مادری را از تو یاد گرفتم تو که بی شک مادری را در حقم تمام کردی...

دو شب آخر هم که بیمارستان بودم تو هم امدی اتاق مادران و تمام مدت پیشم بودی گفتی می خواهم یاد بگیرم که بچه ها را بردیم خانه بدانم چطور باید از انها نگهداری کنم اگر تو نبودی شاید دخترکانم هم نبودم آن موقع من هم نبودم...

تمام مدتی که بچه ها را آوردیم خانه و آن شرایط سخت را داشتم هر روزش، هر روز و شبش تو بودی تا به الان، بچه ها انقدر که به تو علاقه دارند به من ندارند..

یادم است وقتی 6 ماهه باردار بودم مجبور شدم برای ان غده لعنتی بروم به اتاق عمل باز هم تو در هر لحظه کنار بودم، یادم است زیرم لگن می گذاشتی...

کوچک که بودم 7 یا 8 ساله مریض شده بودم مننژیت داشتم بیمارستان بستری بودم تمام لحظاتش را یادم است یک شب یکی از بچه های اتاق بغلی فوت کرد چند روز بعدش گفتم مامان نمی شود تو و پدر جون امشب هر دویتان پیشم باشید دلیلش را پرسیدی و من گفتم "آخه فکر کنم من امشب می خوام بمیرم!!" نمی دانستم این جمله ام چه اتشی به جانت انداخته بود حالا که خودم مادرم می فهمم ان شب هم پدر جون جلوی در بیمارستان داخل ماشین خوابید.

علیرغم شاغل بودنت لباسهای رنگارنگی برایمان می بافتی و می دوختی همیشه در فامیل خوش لباس ترین بودیم به لطف زحمتهای تو، مزه کیکهای خوشمزه ات هنوز زیر دندانم است همان که انقدر می نشستم جلوی شیشه فر تا آماده شوند، شیرینها و شکلاتها و نونهایی را هم که می پختی یادم است بی نظیر بود...

همیشه برای تلاش کردنمان از گشته ات تعریف می کردی می گفتی که پدرت نمی خواست تو درس بخوانی و می خواست شوهرت دهد اما تو آنقدر اصرار کردی که او قبول کرد در نزدیکترین شهر به گرگان درس بخوانی و بعد هم رفتی سر کار و علیرغم میل پدرت یک ماشین، یک پیکان قرمز برای خودت خریدی و بعد که سوارش شده بود و کارهایش را انجام می دادی بادی به غبغبش می انداخت که ماشین دخترش است...

عکسهایت را می بینم تازه می فهمم که فامیل، آنهایی که هم سن و سالت بودند راست می گویند که تو آن زمانها خیلی خوش لباس بودی به گفته خودشان "قرتی" بودی چرا نباشی آخر مادر من بودی و خودت خبر نداشتی :)  

من که هستم؟ مادر، این تو هستی که مثل هیچکس نیست به خاطر بودنت به خاطر بودنم به خاطر تمام خاطرات خوبی که از خودت در ذهنم ساختی یک دنیا ممنون هر روز روز توست هر روزت مبارک و فرخنده ای بهترینٍ بهترین من...

پ ن 1: برای نوشتن خوبیهایت یک صفحه خیلی کم است.
پ ن 2: خیلی دلم می خواهد برای دخترکانم مثل تو مادری کنم اما می دانم در توانم نیست این همه خوب بودن.
پ ن 3: بزرگترین ترس زندگیم نبودنت است، خدایا مادرم همه ی بود من است بودنم را در پناه خدایی خودت حفظ کن.


نوشته شده در  چهارشنبه 92/2/11ساعت  9:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تو باشگاه در حال ورزش کردن بودم، دو تا از خانمها دخترانشان را با خودشان آورده بودند در حین ورزش نگاهشان می کردم، سر به سرشان می گذاشتم، لبخندی تحویلشان می دادم.
خانمی از من پرسید "بچه نداری؟" گفتم چرا.
گفت" آخی حتما پسره خیلی دلت دختر می خواد نه؟" چیزی نگفتم، فقط لبخند زدم.
یکی از خانمها که من را می شناخت گفت" این خانم دو تا دختر داره" خانم اولی با تعجب گفت" وااا همچین با مهربونی و لبخند و یه جوری این دختر ها رو نگاه می کردی گفتم لابد دختر نداری".

پ ن 1: نمی دانستم حتی نوع نگاهم هم می تواند من را مورد قضاوت قرار دهد!
پ ن 2: خداوند به همه آنهایی که فرزند می خواهند فرزندی صالح عنایت کند.
پ ن 3: امروز سرشاز از عشق و انرژی ام خواستم به شما هم منتقلش کنم از آن حسهایی که همه را دوست می داری و این حرفها.
پ ن 4: بوی سیر داغ کشک بادمجانم خانه را برداشته است من بر عکس خیلی از خانمها عاشق بوی سیر داغ و پیاز داغم، بوی زندگی می دهد!
پ ن 5: چند نفرتان بعد از خواندن پ ن فوق آب دهان قورت دادند؟! اولیش خودم بودم! 


نوشته شده در  سه شنبه 92/2/3ساعت  4:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آمده ایم سفر، خانه ی خواهری، خانه ای زیبا و با سلیقه و پر از انرژی مثبت، عزیزکم 30 شهریور راهی خانه بخت شد و من در این چند ماه نتوانسته بودم بروم پیشش بس که ترسوام، می ترسیدم بچه ها توی راه اذیت شوند، می ترسیدم حالشان بد شود، می ترسیدم اتفاق بدی بیفتد، به خاطر روز های سختی که گذراندم الان همه اش مواظبشان هستم ، مواظبم سردشان نشود، باد در گوشششان نرود، 13 به در هم فقط یک ساعت بیرون رفتم دخترانم مریض بودند و سرفه می کردند و انجایی که ما بودیم آفتاب بود اما باد هم می زد و من بی توجه به حرف بقیه بچه ها را گرفتم و رفتیم خانه، آنها که من را درک نمی کنند ،می گویند فلانی را نگاه کن بچه اش را آورده تازه بچه اش از بچه تو کوچکتر است، ببین حتی کلاه و دستمال سر ندارد، چقدر حساسی تو...بگذار بگویند انها که در بیمارستان نبودند، آنها که ندیدند نازدانه وقتی مریض می شود سرفه هایش تمامی ندارد نمی دانند تبش با یک شیاف پایین نمی آید و گاه کارش به دو شیاف می رسد و گاهی مجبورم حتی از شیاف دیکلوفناک استفاده کنم، آری آنها نمی دانند پس من فقط شنونده ام و کار خودم را می کنم ...
آخ گاهی امید هم حرصم را در می آورد می بیند بچه ها مریضند پیشنهاد می دهد برویم جنگل یا بچه ها را با لباس کم بیرون می برد و هر بار هم که این کار را کرد دخترکانم مریض شدند، اینجور مواقع دلم می خواهد سرم را به دیوار بزنم، او دیگر چرا او که حال زار من را دیده بود! 
بگذریم... الان در سفر به سر می بریم همگی آمده ایم کرج، بچه ها خیلی اذیت نکردند اما من از زمانی که حرکت کردیم حالت تهوع داشتم بدجور، ته تغاری می گفت از بس سفر نرفته ای اینجور شده ای، بعد گفت راستش را بگو نکند غلطی کرده ای و خبری است! همین حالا بگویم سر این دو تا بچه پدر ما را در آوردی رو کمک ما دیگر حساب نکن چقدر خندیدم از دستش اما واقعا حالم بود من هیچ وقت اینجوری نبودم با قاطر هم سفر می رفتم اما حالم بد نمی شد! آن زمانها که بسکتبال بازی می کردم یادم است بارها و بارها یا مینی بوس مسیر های طولانی را رفته بودیم اما از این اداها نداشتم...   
در ضمن کلی خوشتیپ شده ام  و این خوش تیپی خیلی در روحیه ام تاثیر گذاشت و حالم را دگرگون کرد، دوستی را در خیابان دیدم گفت واای تو مثلا مادر دو تا بچه ای اما شده ای عین دختر بچه ها! چند نفر دیگر هم تعریف کردند ما خانمها هم مرده اینیم که کسی از ظاهرمان تعریف کند، دروغ می گویم؟!
لاغر شدن فقط اراده می خواهد و انگیزه که من هر دواش را داشتم و اینکه کسی می گوید من نمی توانم لاغر شوم جمله ای غریبه است برای من، من دو بار در زندگی ام چاق شدم یکی دوران نامزدی و گشتن با این امید خان شکمو یکی هم بعد از بارداریم هر دو بار هم اراده کردم و مانکن شدم ، تو هم می توانی ، والا ...
کلی نوشتنم می آید، حتما به زودی اینترنت خانه را وصل می کنیم و دوباره می نویسم ... 


نوشته شده در  جمعه 92/1/23ساعت  6:52 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]