سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نازدانه 3 شبانه روز تب داشت، شب اول تا 5 صبح بیدار بودم تبش کمی پایین می امد و دوباره می رفت بالا، ساعت 5 بود که تبش پایین آمد و من توانستم نیم ساعت بخوابم، بعد ازآن 3  روز ناگهان تمام بدنش ریخت بیرون، با دکترش تماس گرفتم گفت مشکلی نیست ویروس جدیدیست خوب می شود گفتم بیاورم پیشتان گفت نه لازم نیست خوب می شود، خدا می داند من چه قدر وقت و بی وقت به موبایل این دکتر زنگ زدم و او هر بار با مهربانی جوابم را داد، خدا بهترینها را رقم بزند برای او... خانم دکتر آرزو میرفاضلی فوق تخصص نوزادان...

بعد هم حال خودم بد شد و رفتم درمانگاه فشارم خیلی پایین بود سرم و امپول زدم و کمی بهتر شدم...

بچه داری کار سختیست جدا از همه تلاشهایت قسمت سخت ماجرا استرسیت که به آدم وارد می شود، همیشه باید دل نگرانشان باشی، مامی دلداریم می دهد که بی خیال باش ما این همه زحمت کشیدیم برای بچه هایمان چه شد می خندد و می گوید چه گلی به سرمان زدند...خداییش منطقی می گوید، راست می گوید، خدا بیامرزد مادر بزرگم را که می گفت" آدم گرگ بیابون باشه اما مادر نباشه!!"

این وسط هم خونسردی امید دیوانه کنندست من 4 چشمی بچه ها را می پایم اما او خیلی خونسرد است مثلا هوا سرد است بچه را با لباس کم می برد بیرون یا وقتی من بیرون هستم می آیم می بینم خوابیدند از امید می پرسم  کی خوابید می گوید نمی دانم من خوابیدم او هنوز بیدار بود خودش آمد کنارم دراز کشید خوابید و با شنیدن این جمله منفجر می شوم و بارها با او صحبت کرده ام بخصوص الان که بچه ها بزرگتر شده اند و شیطانتر به مراقبت بیشتری احتیاج دارند چطور می توانی به راحتی بخوابی در حالی که این فلفلها هنوز بیدارند، الان امید کمی بهتر شده اما همچنان کار خودش را می کند، حالا وقتی بیرون جایی کار دارم یا می خواهم دانشگاه بروم کلی به امید سفارش می کنم، تا بروم و برگردم دلم آشوب است...

مشکل دیگر ازادی زیادیست که امید به بچه ها می دهد و من را برای تربیت بچه ها نگران می کند به او می گویم اگر در تربیت بچه ها کمکم کند و روشهای من را به کار ببندد نه روشهای مختص من روشهایی که با مطالعه و مشورت و کسب تجربه از دیگران بدست آوردم، بچه هایی تربیت کنم که در فامیل زبانزد شوند اما ...البته الان بعد از کلی تلاش و صحبت و بحث در این مورد امید کمی، فقط کمی متقاعد شده ولی این رشته سر دراز دارد...بعضی وقتها دلم می خواهد همانند یک هاپو چنان گازی بگیرمش تا تمام این حرصهایم را خالی کنم... 

 

پ ن 1: با اینکه بعضی وقتها نایی برایم نمی گذاری و دیوانه ام می کنی اما من دیوانه وار دوستت دارم ... امید! باور کن اگر بخودت بگیری می آیم و لهت (به کسر لام و فتح ه) می کنم...

پ ن 2: یک پایش را گذاشته یک ور اعصابم و پای دیگرش را آن ور دیگرش و حسابی و همه جوره خودش را تخلیه کرده بعد صبح با دهان روزه برایم یک سینی صبحانه آماده کرده و می گوید سلطانم! صبحانه ات را در آشپزخانه میل می کنید یا روی تختتان، مانده بودم جواب احساسش را بدهم یا آن سینی و بند و بساطش را له و لورده کنم...

پ ن 3: کلا این 2، 3 روز خیلی جلویم ظاهر نشو و کرم نریز چون این روزها من آتشم و تو پنبه ...من گرگم و تو بره ...می خورمتها! گفتم بروووووووووووووووووووو...

پ ن 4: عصبانیم با دلیل و بی دلیل، غرم می آید، دلم می خواهد به زمین و زمان غر بزنم، دلم می خواهد یکی بنشیند جلویم و چیزی نگوید و من فقط حرف بزنم و غر بزنم و داد بزنم ...امید خوب هست ها همه ی این شرایط را هم رعایت می کند اما وسط حرفهایت لبخند های ملیحانه تحویلت می دهد که دلت می خواهد با خاک یکسانش کنی...

پ ن 5: همیشه که نباید قربان صدقه ات بروم اصلا زندگی زناشویی یعنی همین... صدای نفسهایش از اتاق می آید زمانی که همه چی آرومه و من خیلی خوشبختم چقدر این صدا را دوست دارم اما وای به روزی که از دستش عصبانی باشم، هییس امیید، ایش نمی ذاری بخوابم ...چیه؟...چی می خواستی باشه چرا خرناس می کشی فکر کردم جک و جونوری،خرسی چیزی تو اتاقه...بعد هم پشت می کنم به او و می خوابم، بعد هی توی دلم می گویم کاش بغلم کند تا کمی آرام شوم اما از آنجایی که در عوالم خواب به سر می برد و از طرفی فکر می کند چون از دستش ناراحتم تحویلش نخواهم گرفت  می خوابد و خبری از بغل نیست  بعد من با صدایی که بشنود می گویم به درک...  باز چیه؟... هیچی، می گم به درک که بغلم نمی کنی ، بعد هم خلع سلاح می شود و بغلم می کند.

پ ن 6: اگر بدانی بغلت چه مآمنیست، لامذهب!

پ ن 7: وای امید ولم کن حوصله ندارم...


نوشته شده در  سه شنبه 92/2/24ساعت  1:54 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]