سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این یک هفته به اندازه 7 سال پیر شدم، خسته و درمانده و غمگین، پر از استرس و اضطراب که باعث تپش قلب و تنگی نفسم شد. اول نازدانه بستری شد و بعد دردانه، چه شد و بر من چه گذشت بماند، تمام زندگی ام تغییر کرد، تمام نقشه هایی که برای اول مهر کشیده بودم و رفتن سر کار نقش بر آب شد، زنگ زدم و همه جا را کنسل کردم، مهدکودکشان را همینطور، آن مهدکودک لعنتی را ...

خسته ام، هیچکس آرامم نمی کند، حتی امید، حتی مامی، روزها و شبها کارم گریه بود البته الان بهترم اما خواب از چشمانم رفته؛ من ماندم و جسم خسته و روح خسته تر و یک دنیا استرس ...

دلم یک آغوش امن می خواهد، جایی که دمی بیاسایم، به من بگوید آرام باش بسپار به من مگر تو چقدر تحمل داری ... خدایااااا بغلم کن ...

تو که می دانی در دل من چه می گذرد، می دانم خیلی بچه ها مشکلات بیشتری دارند، می دانم این اتفاق ممکن است برای هر بچه ای بیفتد می دانم دردها و بیماریهای بزرگتری هم هست، اما خدایا من نمی توانم، باور کن می ترسم، از تکرارش می ترسم. حتی از خانه ام هم می ترسم، الان یک هفته از ترخیص بچه ها از بیمارستان می گذرد اما من هنوز می ترسم بروم خانه ام و مانده ایم خانه مامی اینها. حتی از اینکه مامی پیشم نباشد می ترسم.

اعصابی برایم نمانده است، درجه تحملم به صفر رسیده، دیگر تحمل استرس و فشار را ندارم، با کوچکترین صدا یا تلنگری می شکنم، فرو می ریزم و چیزی در درونم خالی می شود، الان هم اشکهایم سرازیر است، از آن من قوی چیزی نمانده، دلم دستی می خواهد که بلندم کند ...

خدایا آرامشی عطا فرما، کمکم کن این روزهای پر استرس بگذرد، کمک کن دیگر هیچ وقت آن اتفاق برای نازدانه تکرار نشود، کمک کن جواب آزمایش یک ماه بعد دردانه منفی شود ... 


نوشته شده در  چهارشنبه 93/6/5ساعت  4:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نازدانه بی وقفه گریه می کند البته اشکی در کار نیست فقط بهانه گیری و نق نق، امید دارد نهار می خورد، دردانه وسایل نازدانه را می گیرد و سر به سرش می گذارد نق نق نازدانه تبدیل به دادهای وحشتناکی می شود و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست طوری که امید کلافه می شود قاشقش را می گذارد داخل بشقاب و شقیقه اش را به نشانی اعصاب خورد شده اش می چسبد، در میان دادهای نازدانه به امید لبخندی می زنم و می گویم خدا را شکر که دوقلو داریم که با هم دعوا می کنند که دعوایشان جنگ می شود که صدای دادهایشان کل خانه را برداشته است، خدا را شکر ... قاشقش را دستش می گیرد و من هم بچه ها را با خودم به اتاقشان می برم تا از توانایی های مادرانه ام برای خلع سلاح کردنشان استفاده کنم.

دیدید وقتی تصمیم به انجام کاری می گیرید کلی کار و بهانه برای انجام نشدن کار اصلی پیش می آید مثلا می خواهی رژیم بگیری تا تصمیم می گیری شروع کنی از همان روز دقیقا از همان روز کلی مهمانی و عروسی و شام و ناهار و صبحانه و تولد دعوت می شوی همسا یه ها هم گر و گر (به ضم گاف) برایت غذاهای خوشمزه می آورند حالا سال به 12 ماه از این خبرها نیست ها!! شده است قضیه ما در ارتباط با پست قبل، بعد از اینکه عزمم را جزم کردم که بی جهت ناراحت نشوم و از زندگی لذت ببرم یک مهمانی دعوت شدم  و آنجا در آخر مجلس از رفتار و طرز صحبت میزبان بسیار ناراحت شدم خواستم با عصبانیت آنجا را ترک کنم اما ... خیلی متین و باوقار از سایر مهمان ها خداحافظی کردم و به میزبان گفتم ممنون از پذیرایی گرمتان! حالا این اتفاق دقیقا در روزی افتاد که ما تصمیم گرفتیم بزرگ شویم! البته برای شروع بد نبود حتی بعدش دایی ام گفت چقدر با کلاس و خانوم رفتار کردی خوشم آمد ...

فقط این وسط مانده غلبه بر هورمونهای زنانه و پیروزی بر آن که کار بسیار سختی است شما خانم ها می دانید چه می گویم و شما آقایان هیچگاه نخواهید دانست چه می گویم! بی منطق می شوم در این دوران خودم هم می دانم، کوچکترین کاری ناراحتم می کند اصلا نمی توانم در این دوران تودار باشم نمی توانم ناراحتی ام را قورت دهم و اصلا از این وضع راضی نیستم باید کاری کنم، نمی دانم شاید هم زیاد این دوران را برای خودم بزرگ کردم باید آرام باشم، آرام و صبور، صبور و با وقار، با وقار و با گذشت، با گذشت و مهربان آری من می توانم خیلی خوب باشم ...

کتاب خواندن را شروع کردم، کتاب را نمی خوانم می بلعمش!! باور کنید ... البته نه اینکه این مدت اصلا کتاب نخوانده باشم اما کتابهایی که خواندم با این مضامین بود، دوران بارداری، 9 ماه بچه داری، چگونه بچه جیش کند، پی پی چی؟ (اسم چینی نیست ها!) ، اگر بچه گفت وینگ به سویش بدویم یا شوتش کنیم، بابای بچه مهم تر است یا خود بچه؟ کدام اولویت بیشتری دارد؟ آیا تقسیم بندی شب و روز داریم ؟! مثلا روز برای بابا و شب برای نی نی و بر عکس! خاله عزیز تر است یا عمه؟ آیا پسوند جان برای هر دو کاربرد دارد؟! اگر بچه در جایی جیش کرد چه کنیم ؟جیش مهمتر است یا آن جا؟ آن جا ممکن است کدام جا باشد؟ خانه اقوام شوهر یا اقوام خود؟! عکس العملها چگونه است ؟ یک جا قربان صدقه جیش بچه می روند یک جا پیف پیف می کنند، آدم خل می شود که کدام درست است، این یا آن؟! بعد دوباره خل تر می شود، برای همین کتاب هایی از این دست می خواند که ببیند کدام درست است، بعد برای همین وقتی برای کتاب دیگری نمی ماند!






نوشته شده در  شنبه 93/5/18ساعت  7:20 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

این مدت وقت زیادی برای نوشتن داشتم چون بچه ها را گذاشتم مهد، اما حاضر نبودم تنهایی و خلوتم را با هیچ کس و هیچ چیز جز خودم پر کنم. دلم برای خودم، برای کتابهایم، برای سرگرمی هایم تنگ شده بود، وقتی پیدا کرده بودم که بیشتر فکر کنم به خودم، زندگی ام، آدمهای اطرافم.

می خواهم بیشتر تلاش کنم برای بهتر بودن، می خواهم آدمها را قضاوت نکنم، زیبایی هایشان را به رویشان بیاورم و از آنها تعریف کنم. کاری که قبلا نمی کردم، یعنی اصولا در مورد کسی نظر نمی دادم نه خوب نه بد، اما دیدم وقتی کسی از من تعریف می کند چه قدر انرژی مثبت به سویم پرتاب می شود پس چرا من این کار را انجام ندهم.

می خواهم روی حرفهای نا زیبا زوم نکنم، می خواهم آدمهایی که به من بد می کنند را خیلی زود ببخشم، ببخشم و بگذرم ... این جمله قصار را خیلی دوست دارم " دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه لایق بخشایشند، ببخش چون تو لایق آرامشی"

می خواهم بیشتر از قبل به خودم بها دهم، چرا باید همش به خاطر دیگران پای روی دلم بگذارم؟ من هم حق دارم، من لایق بهترینها هستم، چرا باید منتظر هدیه از طرف دیگران باشم وقتی خودم بهتر از هر کسی از حال دلم خبر دارم و می توانم هدایایی به خودم دهم که به وجد بیایم هوم؟! آری من از امروز بیش از پیش خود را دوست خواهم داشت ...

می خواهم تا جایی که می توانم دست کسی را بگیرم، کمکش کنم حتی در حد گرفتن دست پیرزنی در حین رد شدن از خیابان، اینجور ادم احساس باارزش بودن می کند و از طرفی از هر دستی بدهی از همان دست می گیری و خدایی هست که همین نزدیکیست ...

می خواهم روی خودم کار کنم با کتاب خواندن، با تجربه کردن، من جالا حالاها باید بزرگ شوم و بالا بروم و آنقدر قوی شوم تا بتوانم دست دخترکانم را هم بگیرم و بالا بکشمشان، همان هایی که تمام زندگی من هستند. همانهایی که دیروز تولدشان بود و من 3 سال است که این فرشته ها را روی چشمهایم نگاه داشته ام و امیدوارم همه کسانی که در آرزوی فرزند هستند به زودی و با ذوق و شوق نوید مادر شدنشان را همه جا سر دهند ...آمین ...

 

پ ن 1: محبوبه کجایی آدم صالح؟

پ ن 2: دوست عزیزی که کامنت خصوصی گذاشتی در کامنتهای پست قبل جوابت را نوشتم.



نوشته شده در  دوشنبه 93/5/13ساعت  11:47 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

یک دفعه ها! اصلا یهویی شد، قبلا هیچ اثری ازش نبود اما حالا روی مچ دست راستم یه توده غده مانند خودنمایی می کند، رفتم دکتر، گفت جای بدی هست نمی شود عمل کرد، با مچ بند ببند، مراعات کن تا عود نکند.

قبل از من خانمی پیش آقای دکتر بود من که رفتم، او دفترچه اش را از روی میز برداشت، زیر دفترچه ی او 2 دفترچه دیگر بود، دکتر به منشی گفت: "اینها چیه ؟ اینجا را شلوغ نکن" . منشی جواب داد: " من اینها را اینجا نگذاشتم" بعد رو کرد به مریض قبلی و گفت: " حتما این دفترچه ها زیر دفترچه شما بوده شما همه را از روی میز من برداشتید."

خانم مریض هم گفت : " نه من به چیز کسی دست نزدم، فقط چیز خودم را روی میز گذاشتم. من چیز کسی را ندیدم، اصلا برای چی به چیز کسی دست بزنم خودم چیز دارم"

حالا ول کن هم نبود!!!


پ ن : قابل عرض هست که عین مکالمات آن 3 نفر اینجا آورده شده و اصلا آب و روغنش را زیاد نکردم .


نوشته شده در  چهارشنبه 93/4/4ساعت  12:28 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مصاحبه خوب بود شکر خدا، آدمی را آنجا دیدم که برایم دلگرمی بزرگی بود، استاد راهنمایم، تجربه تلخ دوبار قبل حسابی اعتماد به نفسم را آورده بود پایین اما شکر خدا از پسش بر آمدم نتیجه اش را نگفتند اما فکر نکنم رد شوم.

آبگوشتم دارد روی گاز قل قل می پزد، سبزی خوردن هم خریدم و الان شسته شده داخل سبد است، همه چیز مهیاست تا مرد خانه بیاید و پیازی چهار قاچ کنیم و آبگوشت را با مخلفات بزنیم بر بدن ...

مانده ام بچه ها را از پوشک بگیرم بعد بگذارم مهد یا اول بگذارم مهد تا آنها هم در از پوشک گرفتنشان کمکم کنند، قسمت سخت ماجرا را پشت سر گذاشتیم اوایل که اصلا راضی نمی شدند وارد سرویس بهداشتی شوند ، الان می آیند اما آن جمله رویایی من، آن جمله دوست داشتنیه " جیش دارم" را کی بر زبان جاری خواهند کرد؟ نمی دانم!

آن دو روز استراحت حسابی بهم چسبید به محض ورود به خانه مامی این ها به حالت سجده خم شدم و پای مامی را بوسیدم ... خیلی برایم زحمت کشیده ...

دیروز علارغم خستگی ام کلی بادمجان برای مامی جانم سرخ کردم ...

کارهای زیادی برایم انجام داده و من هم با این کارهای ریز و پیز دلم را خوش می کنم که مثلا دارم جبران زحماتش را می کنم اما کارهای که او برایم انجام داد کجا و کارهای من کجا! امیدوارم همیشه سلامت باشد و هیچ وقت محتاج من و دیگران نشود ...

امشب می خواهیم برویم باغ پدر بزرگ امید، اگر به امید بگویم شب بمانیم، قطعا باید برایش شلوار ببرم چون که از سر ذوق قطعا به شلوار دوم هم احتیاج خواهد داشت!!

اگر کسی فکر کند شلوار شوهرم دو تا شده خدا از سر تقصیراتش نگذرد ...

دیروز هنگام مصاحبه یکی از اساتید یک سوال  از من پرسید من هم جواب  سوال را دادم هم سوالی در جواب سوالش پرسیدم گفت خیلی زرنگی! خوشم آمد خوب من را دور زدی!

هر دو استادی که مصاحبه می کردند خیلی خوش خنده بودند هر مصاحبه شونده ای که می رفت صدای خنده شان تا بیرون می آمد من همش می گفتم به چی می خندند وقتی رفتم فهمیدم قضیه از چه قرار است و کلی من هم خندیدم کلا خوش اخلاق و خوش خنده بودند و به چاک دیوار هم می خندیدند ...

یعنی می شود از اول مهر اتفاق خوبی برایم رقم بخورد می شود به آرزویم برسم؟

خدایا ممنونم بابت تقلبی که دیروز خود خودت به من رساندی، اگر هوایم را نداشتی، اگر سر به زنگا به دادم نمی رسیدی، نمی دانم چه می شد ...البته، می دانم چه می شد اما خودم را به کوچه علی چپ می زنم ...

باز هم خدایا می شود آخر پاییز من همانی بشوم که می خواهم؟!

اوووف این روزها چه قدر فکرم مشغول است، چه هیجان دارم برای مهر و اگر نشود چه قدر چه قدر چه قدر من دلگیر خواهم شد ...

می شود، باید بشود، فکر منفی تعطیل، اجازه نمی دهم این هورمونهای زنانه بر من غلبه کنند و یاس و نا امیدی وجودم را فراگیرد ... می شود، اگر می خواست نشود خودش به من تقلب نمی رساند ...

اووووف، مغزم درد می کند بس ازش برای کارهای بیهوده استفاده کردم، حیف است مغزم، اگر بگذارند چه کارها که نمی کنم با این مغز نازنینم، آه مغز عزیزم، مغز نازنینم ...

نمی دانم چرا یاد کله پاچه افتادم !!!

بروم سری به آبگوشت بزنم ...

 






نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/22ساعت  12:51 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

حالا که همه خوابیدند من هی از این پهلو به آن پهلو شدم که کسری خواب دیشب را جبران کنم اما خوابم نبرد، بس فکر کردم بس مقایسه کردم، مهدکودکها را می گویم، از اول امسال در شیش بش آن بودم که بچه ها را بگذارم مهد، امروز تصمیم قطعی گرفتم البته حدود یک ماه پیش به چندین مهد سر زدم و دو مهد را کاندیدا کردم الان از وقت خوابم زدم و با مقایسه دو مهد یکی را انتخاب کردم و می خواستم که از فردا بچه ها را ببرم مهد ...

همین الان از دانشگاه زنگ زدند و گفتند باید چهارشنبه بروم برای مصاحبه ..........اوووووف .......... رشته افکارم گسسته شد، چی می گفتم؟ بی خیال باید بروم، بروم دفتر و دستکم را بیاورم و نگاهی بیندازم سه سالی از تدریس دور بودم، معلوم هم نیست چی از آدم می پرسند، اه بدم می آید از مصاحبه البته دلیل دارد برای پایان نامه ام استادی مشاورم بود که در زمان دفاع بس سوال پیچم کرد بیچاره ام کرد کار به جایی رسید که داور جلوی مشاورم از من دفاع می کرد و خلاصه جریان ختم به خیر شد، چند وقت بعد برای مصاحبه جایی رفته بودم به محض ورود همان آدم را دیدم پشت میز نشسته تا از من سوال کند قالب تهی کردم! می دانستم از نظر او همه رد هستند و واقعا هم همه را رد کرد!

برای همین اسم مصاحبه می آید تنم می لرزد، خدایا یک آدم منصف و عاقل را بر سر راهم قرار بده، تو که می دانی من چه قدر به جواب مثبت این مصاحبه احتیاج دارم ...

پ ن : من ژله ام!!!


نوشته شده در  دوشنبه 93/3/19ساعت  5:30 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1- نمی دانم چه رابطه ای بین گل گاوزبان و گذاشتن پست وجود دارد هر 3 پست اخیر را در حین نوشیدن گل گاوزبان گذاشتم.

2- دومین روزیست که مامی بچه ها را نگه داشته و من در استراحت بسر می برم.

3- الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!

4- اشکال دارد من هم حرف خاله زنکی بزنم؟
خانه مامی بودیم امید سرفه می کرد مامی برایش نشاسته درست کرد صدایش کرد و نشاسته را داد دستش و اما ...
خانه مادر شوهر بودیم امید هم مریض بود و من هم داشتم از سرفه خفه می شدم مادر شوهر جان صبح برای پسرش نشاسته درست کرد و غروب هم برایش گل گاوزبان آورد و من  ... بووووووق ...
البته بگویم مادر شوهرم اصلا بدجنس نیست من هم خیلی دوستش دارم اما خوب در مورد بجه هایش با کسی شوخی ندارد و در درجه اول بچه هایش هستند حتی جلوتر از نوه هایش وقتی هم سر سفره مهمانشان هستیم آنقدر که به بچه هایش تعارف می کند به عروس و دامادش تعارف نمی کند، کلا سیستمشان اینجوریست!

5- مامی هی از دخترکانم فیلم می گیرد و هی برایم می فرستد و هی من دلم برایشان قنج می رود، پدرسوخته ها اصلا خبر ما را نمی گیرند. امروز صبح مامی و پدرجون می خواستند بچه ها را ببرند پارک، قبلش آمدند جلوی در خانه مان تا کفششان را بگیرند امید کفش را برایشان برد و آمد بالا گفت: هم آوا محل سگم به من نگذاشتند که هیچ، هی می گفتند تو برووووو ما می خوایم بریم پارک!!! کسی نداند فکر می کند چه بلایی سر این دو می آوریم ما در خانه!!

6- دچار اضافه وزن شده ام، قبلا کم خوابی می کشیدم یا استرش داشتم و فشار رویم زیاد بود وزن کم می کردم اما بعد از زایمانم مدلم عوض شده هر بلایی سرم می آید وزنم بالا می رود چرا؟!

7- واقعا چرا؟!

8- نوشته ها را با خوردن گل گاوزبان شروع کردم و جرعه جرعه نوشیدم و نوشتم ، جرعه آخر گل گاوزبان را هم رفتم بالا، بگذار این هم شماره آخر باشد که هر دو با هم تمام شوند!


نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/15ساعت  10:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مگر می شود باران ببارد و من ننویسم؟!

روی تخت دراز کشیدم خودم را با پتو قنداق کردم، هم سردم بود و هم دلم باران می خواست، باد می زد و باران را به اتاقم مهمان می کرد.تختم درست جلوی پنجره است، نم باران به صورتم می خورد و لرزی دلپذیر وجودم را فرا می گرفت، گاهی آنقدر شدت داشت که انگار کسی از بیرون یک لیوان آب رویت می ریزد آن موقع بود که کز می کردم زیر پتو، قرص خورده بودم، همانطور که به صدای باران گوش می کردم ، چشمانم داغ و سنگین شد با صدای زنگ موبایل بیدار شدم، ته تغاری و همسرش دارند می روند مشهد، دلم هوایش را کرد هفته قبل قرار بود ما هم برویم، چشمانم را بستم و تجسمش کردم آن گنبد طلا را، دلم هم بارانی شده ...



نوشته شده در  چهارشنبه 93/3/14ساعت  7:19 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ته تغاری که مشکوک به ویروس کرونا بود، از بیمارستان مرخص شد... همان شب که پست قبلی را نوشتم نازدانه و دردانه هر دو تب کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم دمی بالای سر نازدانه بودم و دمی بالای سر دردانه، گاهی بالای سر امید که اوریون گرفته!

تب بچه ها بلاخره بعد از یک هفته قطع شد اما سرفه هایشان تمامی ندارد، خیلی بد دارو می خورند و هر دارویی بهشان می دهم بالا می آورند. داستانی دارم تا این 10 روز آنتی بیوتیک تمام شود.

این چند روز مامی خیلی کمکم کرد مادر امید هم همراهی ام کرد دستشان درد نکند اما من که دیگر از پا افتادم، بخصوص که ته تغاری و پدرجون قرنطینه بودند  من نمی توانستم بچه ها را آنجا ببرم فقط مامی از بیمارستان می آمد کمکم و بعد بدو بدو می رفت بیمارستان.

سرفه های مامی امانش را بریده، دیشب با مامی صحبت می کردم نازدانه داشت بازی می کرد آمد گوشی را از من گرفت تا با مامی صحبت کند تا مامی گفت دختر نازم، نازدانه زذ زیر گریه و با لب و لوچه ی آویزان و هزار خواهش از مامی خواست بیاید پیشش، مامی و ته تغاری و همسر ته تغاری آمدند آن هم ساعت 1 نصفه شب، عشق بازی نازدانه و دردانه و ته تغاری دیدنی بود، بعد از بیماری ته تغاری و ترخیصش دیگر ندیده بودنش...

مامی وقتی آمد من را دید گفت پدرجون و ته تغاری خوب شده اند حالشان خیلی بهتر از توست، بچه ها را می برم، تو و امید استراحت کنید، از دیشب من و امید تنهاییم و هر کدام یک گوشه افتادیم، این بود شرح حال این روزهای تب دارم!


نوشته شده در  چهارشنبه 93/3/14ساعت  7:1 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روی مبل لم دادم و یک لیوان گل گاوزبان کنارم گذاشتم، تلویزیون را هم خاموش کردم حوصله هیچ صدایی را ندارم، جرعه جرعه گل گاوزبان را سر می کشم، داغ است، داغی اش را دوست دارم، گلویم را آرام می کند، فکرم مشغول است.

مامی و پدر جون حالشان بد است، بدجور مریض شده اند، پدر جون بدتر است، مامی با این حالش رفته بیمارستان بالای سر ته تغاری، ته تغاری داخل اتاق ایزوله است و دارند گر و گر از او آزمایش می گیرند، بدجور سرفه می کند، می گویند آنفولانزاست .

خواهری هم رفته ولایتش، او و همسرش هم مریضند، همسرش کمی بهتر شده، خواهری حالش خیلی بد بود، به ما نگفته بود الان که کمی بهتر شده می گوید که بد بوده که وقتی خانه تنها بوده سرش گیج می رفته.

امیدم هم یک هفته استراحت مطلق بوده اما شکر خدا زودتر روبراه شده.

دردانه ام سه شب تب داشت و من بالای سرش بودم، تبش قطع شد و من خوشحال که دخترکم خوب شده و من بعد سه شب میتوانم با آرامش بخوابم که تب نازدانه شروع شد، بدتر و شدیدتر از دردانه، هر کاری می کردم تبش پایین نمی آمد خودم هم لرز کرده بودم تمام بدنم درد می کرد، سر درد بدی داشتم، اما دارویی نخوردم که یک وقت خوابم نگیرد تا 8 صبح بدون آنکه پلک روی هم بگذارم بالای سرش نشستم، 8 مامی آمد و من تا 11 خوابیدم.

امروز صبح هم تا 4 بالای سرش نشستم تا بلاخره تبش پایین آمد، الان بهتر است، کمی تب می کند اما شکر خدا با شیاف پایین می آید. سرفه هایشان هم شروع شده و دل نگرانی های من هم نیز ...

مادر بودن کار سختیست، خیلی سخت ، نه برای شب بیداری ها ، نه برای کارهایی که انجام می دهی، قسمت سختش زمانیست که دلت خالی می شوی، زمانیست که با چشمان بی حال و صورت معصومش، با گونه و لبهای آتشینش نگاهت می کند و با ناله می گوید مامان! بغلم کن ...


پ ن : دعایمان کنید ...



نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/8ساعت  9:2 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]