سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی مبل لم دادم و یک لیوان گل گاوزبان کنارم گذاشتم، تلویزیون را هم خاموش کردم حوصله هیچ صدایی را ندارم، جرعه جرعه گل گاوزبان را سر می کشم، داغ است، داغی اش را دوست دارم، گلویم را آرام می کند، فکرم مشغول است.

مامی و پدر جون حالشان بد است، بدجور مریض شده اند، پدر جون بدتر است، مامی با این حالش رفته بیمارستان بالای سر ته تغاری، ته تغاری داخل اتاق ایزوله است و دارند گر و گر از او آزمایش می گیرند، بدجور سرفه می کند، می گویند آنفولانزاست .

خواهری هم رفته ولایتش، او و همسرش هم مریضند، همسرش کمی بهتر شده، خواهری حالش خیلی بد بود، به ما نگفته بود الان که کمی بهتر شده می گوید که بد بوده که وقتی خانه تنها بوده سرش گیج می رفته.

امیدم هم یک هفته استراحت مطلق بوده اما شکر خدا زودتر روبراه شده.

دردانه ام سه شب تب داشت و من بالای سرش بودم، تبش قطع شد و من خوشحال که دخترکم خوب شده و من بعد سه شب میتوانم با آرامش بخوابم که تب نازدانه شروع شد، بدتر و شدیدتر از دردانه، هر کاری می کردم تبش پایین نمی آمد خودم هم لرز کرده بودم تمام بدنم درد می کرد، سر درد بدی داشتم، اما دارویی نخوردم که یک وقت خوابم نگیرد تا 8 صبح بدون آنکه پلک روی هم بگذارم بالای سرش نشستم، 8 مامی آمد و من تا 11 خوابیدم.

امروز صبح هم تا 4 بالای سرش نشستم تا بلاخره تبش پایین آمد، الان بهتر است، کمی تب می کند اما شکر خدا با شیاف پایین می آید. سرفه هایشان هم شروع شده و دل نگرانی های من هم نیز ...

مادر بودن کار سختیست، خیلی سخت ، نه برای شب بیداری ها ، نه برای کارهایی که انجام می دهی، قسمت سختش زمانیست که دلت خالی می شوی، زمانیست که با چشمان بی حال و صورت معصومش، با گونه و لبهای آتشینش نگاهت می کند و با ناله می گوید مامان! بغلم کن ...


پ ن : دعایمان کنید ...



نوشته شده در  پنج شنبه 93/3/8ساعت  9:2 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]