به دلم افتاده یه کاری انجام بدم اون کار هم ختم قرآن تو یک روزه،قبلش می خوام یه توضیحی بدم اونم اینکه من یه آدم معمولیم با عقاید خاص خودم نه اهل جا نماز آب کشیدنم و نه خیلی مذهبی و نه اهل چادر و ...اما فوق العاده به خدا اعتقاد دارم و به دعا کردن،خواستم بگم اگه دارم این کار رو انجام می دم دلیلش هیچ کدوم از چیزهایی که بالا ذکر شده نیست،فقط دلیلش یک چیزه!اونم دله!همینطور که گفتم دلم خواست این کار رو انجام بدم و من فقط به ندای دلم گوش کردم.
و اما قضیه ختم قرآن، روز 13 مهر که جمعه هست رو برای این کار در نظر گرفتم، هر کس می تونه یه جزء قرآن رو انتخاب کنه و در اون روز بخونه،مهم فقط کمیت نیست اینکه حالا قرآن یه دور تو یه روز خونده بشه،مهم هم آواییه،مهم اینه که همون یه جزء رو با دل و جون بخونیم و بفهمیم چی می گه، مهم نیست حتماً عربی خونده بشه هر کس می تونه اون جزئی رو که انتخاب می کنه به هر زبونی بخونه،من خودم بخوام قرآن بخونم فارسیش رو می خونم.
روز جمعه قرآن رو می خونیم و بعد هم برای هم دعا می کنیم حتی می تونیم واسه ی دعا کردن یه زمان مثلاً 10 شب جمعه 13 مهر رو در نظر بگیریم(قرآن رو چون طولانی تر هم هست با توجه به وقتتون می تونین هر موقع در طول روز جمعه بخونین) و همه با هم برای هم دعا کنیم ، یه هم آواییه واقعی، تو این هم آوایی اگه فقط یه آوا هم به قلب آسمون نفوذ کنه و به گوش اونی که اون بالاست برسه و جوابش رو بگیره و به حاجتش برسه کفایت می کنه،فکر کنم بقیه هم غرق لذت بشن.
تعداد دوستایی که میان اینجا و کامنت می ذارن از تعداد انگشتان دست بیشتر نیست!گرچه این دوستان هم با میل و رغبت خودشون می تونن تو این هم آوایی شرکت کنن،اما اگه بقیه لطف کنن این نوشته رو لینک کنن یا به بقیه اطلاع بدن که اونایی که دوست دارن تو این هم آوایی شرکت کنن ممنون می شم،می تونین غیر از خودتون،دوستتون،مادرتون یا هر کس دیگه ای رو به این هم آوایی دعوت کنین.
کامنتدونی رو هم عمومی می کنم که هر کس جزئی رو که می خواد بخونه کامنت بذاره و لطفاً جزئهایی که قبلاً انتخاب شده رو دوباره انتخاب نکنین.
پس قرار هم آواییمون جمعه 13 مهر.
پ ن 1:استرس دارم!نه که تنهام بذارین!هیچ کی نیاد!همشو مجبور شم خودم بخونم!!!یعنی می شه که بشه؟!
پ ن 2:من خودم جزء 7 رو می خونم.
پ ن 3:لطفاً به کامنتایی که من می ذارم و بقیه،توجه کنین که جزئهای انتخاب شده رو دوباره بر ندارین.اونوقت بعضی از جزئها خونده نشه.
ناتی اومده بود خونمون که با ما جون برن دانشگاه کاراشون رو انجام بدن،حاضر شدن و آخرین لحظه هم با اسپری دوش گرفتن!داشتم کتاب می خوندم،از جلوی من که رد شدن کرمم گرفت،گفتم این اسپری چیه؟بوش مثه حشره کش می مونه،اونا هم جیغ و ویغ که نخیر خیلیم خوشبویه،تازه بس بوی خوبی داره جفتمون ازش خریدیم،من هم بی توجه به ادامه ی حرفاشون به خوندن کتاب ادامه دادم اونا هم اسم اسپری رو گفتن که من متوجه نشدم چی گفتن و اونا رفتن،چند روز بعد که بازار رفته بودم یه اسپری خریدم که خیلی از بوش خوشم اومد یه بوی خنک و دوست داشتنی بعد که اومدم خونه،به ناتی و ما جون گفتم یه اسپری خریدم انقده خوشبوووووو انقده خوشبوووووو،مثه مال شما نیست بو حشره کش بده،با کلی تعریف و ناز و ادا اسپری رو از کیفم در آوردم،تا اونا اسپری رو دیدن از خنده رو مبل ولو شدن به اینجا هم ختم نشد خندهه چنان شدید بود که از روی مبل پخش زمین شدن!منم هی می گفتم کوفت به چی می خندین،اما اونا از شدت خنده نمی تونستن جواب بدن که ناتی در حین خنده،بریده بریده گفت این همون حشره کشیه که ما هم خریدیم جییییییییگر!
منم واسه این که کم نیارم پا به پای اونا خندیدم و پخش زمین شدم!از اون روز هر بار این اسپری رو می زنم متلک بارونم می کنن!!!
پ ن1:احسان عزیز و الهام نازنین هم آوایتان مبارک،امیدوارم روزهای زیبایی در انتظارتون باشه و تا همیشه خوشبخت و شاد و شادی آفرین در کنار هم زندگی کنین.(کاش بیاین اینجا رو بخونین)
پ ن2:نجمه ی نازنین در اولین دقایق بامداد 31 شهریور بهت می گم تولدت مبارک جیگر!امیدوارم سالهای سال تولدت رو در کنار امیرت جشن بگیرین و از امیر کادوهای خوب خوب بگیری!
خدایا!
گم کرده ای دارم
و آن را در هر کجا جسته ام،
اما هنوز نیافته ام.
چگونه می توانم آن را بیابم،
تا تو مرا قادر به این کار نگردانی؟
تو به نهانگاه آن آگاه ترینی!
اگر خواست تو بر این است
که من آن را نیابم،
پس خردی مرا عطا کن تا دریابم
که آن هر گز متعلق به من نبوده است.
در این جهان بی کران
آنچه از من است،
پیش رویم قرار خواهد گرفت
و آنچه از آن من نیست،
هرگز با من نخواهد ماند. vaswani،j.p
1-یه قدر دانی و تشکر ساده ،یه بوسیدن دست،کار سختی نیست چیزی رو هم از آدم کم نمی کنه در عوض طرف مقابلت سرشاز از کلی احساس خوب می شه،هیچ وقت یادم نمی ره اولین جلسه کلاس یوگا رو،یه خانم با ظاهری کاملاً گرفته و ناراحت اومد تو کلاس،وقتی استاد پرسید چیزی شده سر حال نیستی،انگار آماده بود که شروع به دردودل کنه،زد زیر گریه و گفت اون از محیط کار و فشارهای عصبیش و همکارایی که کلی برات می زنن،اونم...(یه مکثی کرد و ادامه داد)تو خونه هم که هر کاری می کنی می ذارن به حساب وظیفت،تشکری ازت نمیشه هیچ،طلب هم ازت دارن،انقدر که گاهی حس میکنی حضورت رو تو خونه نادیده می گیرن،منظورش همسرش بود و من همونجا موندم واقعاً یه تشکر و محبت ساده انقدر سخته که این خانم انقدر بهش فشار بیاد که جلو یه عده آدم غریبه بزنه زیر گریه و دردودل کنه؟!!!
2-دیشب با ما جون و می جون و ناتی تا 1:30 داشتیم فیلم illusionist رو می دیدیم وسطای فیلم دیگه چشمام چسبونکی شده بود و چوب کبریت لازم!به بدبختی تا آخر فیلم بیدار موندم ،ارزش بیدار موندن رو داشت فیلمش،فیلم که تموم شد به سفارش مامی رفتم و زیر گاز غذا رو خاموش کردم،خواستم بخوابم که یاد حرف دیشب مامی افتادم که می گفت واسه سحری که بیدار می شه و می خواد سالاد درست کنه چون دستش درد می کنه و گوجه و خیار و ...تو یخچالن و سرد اینه که موقع درست کردنش دستش بی حس می شه،از خواب داشتم می مردم مونده بودم بخوابم یا بشینم سالاد درست کنم بعد بخوابم،دومی رو انتخاب کردم و در حال چرت زدن سالاد رو درست کردم و تو یه ظرف سر بسته ریختم و گذاشتم تو یخچال،از طرفی واسه اینکه مامی متوجه بشه و دوباره سالاد درست نکنه و یه جورایی هم ازش تشکر کرده باشم تو یه کاغذ براش نوشتم:
«فرشته ی مهربونی که خدا رو به خاطر داشتنت هزاران بار شاکرم،سالاد رو درست کردم که وقتی سحر بیدار می شی دستای قشنگ مهربونت واسه ی درست کردن سالاد درد نگیره و بی حس نشه.ما دستاتو برای اینکه نوازشمون کنی احتیاج داریم ودوست داریم نه واسه ی کار کردن. دوست دارم مامی گلم بوس»
کاغذ رو هم به در یخچال چسبوندم و خوابیدم...
دیشب هم بعد از افطار با مامی رفتیم ناهار خوران پیاده روی،به هتل راه و ماه که رسیدیم بارون شروع شد و نیش من باز شد،لذت غیر قابل وصفیه پیاده روی زیر بارون اونم تو ناهار خوران،بعد از 1 ساعت پیاده روی اومدیم خونه،تمام لباسم خیس شده بود،بدو رفتم حموم و آب گرمو باز کردم و رفتم زیر دوش،گرمای آب چنان حس خوبی بهم داد که دلم نمی خواست از زیر دوش بیام بیرون.
با موهای نم دار رفتم تو تختم،پنجره ی اتاقم دقیقاً پایین تختمه و من در مسیر باد سردی بودم که بهم می خورد،سردم شده بود یه سرمای دلچسب،خزیدم زیر پتو و پتو رو تا زیر گردن کشیدم رو خودم و با دستام دو طرفش رو نگه داشتم که هیچ جای نفوذی برای سرما نباشه،پاهامو جمع کردم تو شکمم،یواش یواش یه گرمای لذت بخشی اومد سراغم و چشمام رفت رو هم ...
پ ن:و چه لذتیست در این گرما و سرماهایی که در پی هم می آید!
یه خانوم 50 سالست از دوستای خونوادگیمونه،منم خیلی دوسش دارم،یه دختر داره که 6،5سالی از من بزرگتره.
بهم گفت:یه چیزی می گم بهت که برای کل زندگیت به دردت می خوره،به دختر خودمم گفتم.
«مردها موجودات خودخواهی هستن.بهترین مردها رو فقط در مواقع ضرورت و نیاز دوست داشته باش،ببین!گفتم بهترین مردها،مردهای معمولی و بد که دیگه تکلیفشون معلومه»
پ ن:بعد که این حرف رو زد،زیر لب دو بار جملش رو تکرار کردم و به این فکر کردم که آیا این حرف نتیجه ی زندگیه تلخ گذشتشه یا یه قانونه که می شه واسه ی همه مردها تعمیمش داد!
ه از بچه های دانشگاست،گرگانیه اما رفته تهران و همونجا کار می کنه،هرزگاهی میاد گرگان پیش خونوادش،هر وقت هم میاد بهم زنگ می زنه،امروز بهم زنگ زد کلی صحبت کردیم خبر بچه ها رو به هم دادیم،چندتاشون ارشد قبول شده بودن،چند تاشون ازدواج کرده بودن،یه سریشون شاغل شده بودن،بهم می گه از ف چه خبر؟
گفتم خیلی وقته ازش بی خبرم چند بارم زنگ زدم خونشون کسی جواب نداد.
-چند ماه پیش که گرگان بودم تو خیابون با شوهرش دیدمش و کلی به شکم گندش خندیدم.
-مگه نینی غورت داد؟
-آره مگه نمی دونستی؟
-نه!!
با ه خداحافظی می کنم،سریع شماره ی خونه ی ف رو می گیرم،2 تا بوق بعد هم صدای خودش بود،هر دو با هم جیغ می کشیم با کلی جیغ و ویغ سلام احوال پرسی می کنیم.
-چطوری غلمبه ی شکم گنده؟
-خیلییییییی بدییییییییی،اذیتم نکن.
منم قهقه سر می دم کلی می گیم و میخندیم و خاطرات دانشگاه رو مرور می کنیم،کلی حرفای خاله زنکی می زنیم و می خندیم،آخ که چه قدر دلم واسه حرفای خاله زنکی زدن تنگ شده بود!هرزگاهی هم وسط حرفامون یه تیکه می ندازم و واسه شکم غلمبش اذیتش می کنم و اونم جیغش در میاد و بعد هر دو می زنیم زیر خنده،بعد از کلی چرت و پرت گفتن خداحافظی می کنیم.خیلی وقت بود که مشغله ها بهم اجازه نداده بود با یه دوست انقدر حرف بزنم (این جمله رو که تایپ کردم دلم گرفت!مشغله!!مشغله ی منو دوستام!درگیر زندگی شدن!دارم برزگ می شدم!حرفامم داره بزرگ می شه!کلمه ای که قبلاً از بزرگا زیاد شنیده بودم و بهشون خندیده بودم،حالا دارم خودم بکار می برم!اما به خودم قول می دم کودک درونم رو شیطون و بیدار و آگاه نگه دارم)
گوشی رو که قطع می کنم می رم تو حال و هوای 3،4 سال پیش.
از اتوبوس دانشگاه پیاده شدیم،هوا بارونی و سرد بود،خواستم تاکسی بگیرم بیام خونه دیدم ف داره یه جور خاصی نگام می کنه،می گم چیه؟چیزی شده؟می گه دلم گرفته،نگاش می کنم،می گه:می شه باهات حرف بزنم(معمولاً وقتی دوستی ناراحت و گرفتست ازش خلی بازپرسی نمی کنم چی شده نهایت یه بار می پرسم اگه خودش دوست داشت ،بگه،اگه نه هم که اصرار نمی کنم اینجور مواقع هم سعی می کنم اول شنونده ی خوبی باشم و اگه شرایط جور بود و اون آماده ی شنیدن نظر بود حرفمو بگم و گرنه به همون شنیدن بسنده می کنم)گفتم آره چرا نمی شه،همونجا رو صندلیهای ایستگاه دانشگاه نشستیم،حرف می زد و گوش می کردم آروم آروم اشکاشم راه افتاد از همسرش گفت از خونواده ی همسرش،از خاله زنک بازیهای خواهر شوهرش،گفت و گفت و گفت،گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم.بعد که حرف طلاق رو پیش کشید عین برق گرفته ها از جا پریدم،خیلی مسخره بود به نظرم،آدم واسه کارای بچه گونه ی خواهر شوهرش بخواد زندگش رو تباه کنه،البته ناراحت کننده این بود که شوهرش می گفت من چندین سال با خواهرم زندگی کردم و خوب می شناسمش امکان نداره اون چنین کارایی بکنه اگه مشکلی هم هست از جانب توئه!خیلی سخته کسی که واسه یه عمر بهش تکیه می کنی و انتظار همه جور حمایتی داری اینطور بی فکر در موردت قضاوت کنه!حتی سعی نکنه بفهمه مشکل اصلی کیه و همه تقصیرا رو بندازه گردن همسرش.
می دونستم با اینکه 3 سال از من بزرگتره خیلی قبولم داره،واسه همین باهاش حرف زدم و گفتم چه جوری با اون برخورد کنه و کلی حرفای دیگه،آروم شد ازم کلی تشکر کرد و خداحافظی کردیم.
این دوست ظاهراً بارها تصمیم گرفته بود که جدا بشه،خوشحالم که مشکلشون برطرف شد و اون زندگی 2 نفره خراب که نشد هیچ،یه فرشته هم داره به جمعشون اضافه می شه.
پ ن:شاد باشید و شادی آفرین امروز،فردا،همیشه...
1-تهران که می رفتیم تو جاده،صحنه ای رو دیدم که تو ذهنم حک شده،یه ماشین زانتیا کنار جاده واستاده بود و سر نشینانش که یه خانوم و آقا و 2 تا بچه بودن کنار ماشین واستاده بودن و مشغول غذا خوردن بودن،دقیقاً روبروی ماشین یه خونه ی کاهگلی بود با یه پنجره ی کوچیک که نور کمی هم از اون دیده می شد و یه دختر کوچولو که دستش رو زیر چونش گذاشته بود و اونا رو تماشا می کرد...
2-بعد از کلی کلنجار رفتن با کامپیوتر و مخلفاتش وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد و همچنان به اینترنت نمی تونم وصل شم،کیس رو کولم گرفتم بردم دکتر،بهش توضیح دادم جریان چیه و آخر هم گفتم تنها احتمالی که می دم اینه که مودم سوخته باشه اما خودم مودم رو باز نکردم ببینم،آقاهه مودم رو امتحان کرد دید کار نمی کنه بازش کرد گفت نه نسوخته گفتم پس چشه؟گفت نمی دونم،مشکل خاصی نداره اما رو این سیستم کار نمی کنه ممکنه رو یه سیستمه دیگه جواب بده!!!هنوزم نفهمیدم مودمی که 3 سال واسمون کار کرد و به سیستممون خورد!این ناز و اداهاش چیه؟!
3-قبل از اینکه ارشد قبول شم غصه می خوردم اگه قبول نشم چه کار کنم حالا هم که قبول شدم بازم غصه می خورم که چه کار کنم!ارشد ریاضی اندک مندک نیست،دوستام همه تغییر رشته دادن واسه امتحان ارشد اما من همچنان چسبیدم به ریاضی!
4-تو آرایشگاه نشستم آرایشگر یه خانوم 37 ،38 سالست همین طور که قیچی دستشه و موهام رو مرتب می کنه می گه خوب پس مشغول تدریسی؟
-بله
-چه مقطعی درس می دی و کجا؟
-از مدرسه تا دانشگاه.
-به دانشجو ها هم درس می دی.
-بله اتفاقاً قبل اینکه بیام با یه دانشجوی عمران کلاس داشتم.
-دختر بود دیگه؟
-نه پسر.
-ای خدا!
-چی شد؟
- به پسرا هم درس می دی؟می تونی؟نمی ترسی؟اذیت نمی کنن؟شیطون نیستن؟
-آره درس می دم،مگه لولو خور خوره ان که بترسم،حالا باز این که دانشجو هست و از طرفی کلاس خصوصی گرفته ،تنهاست،اینجور موقعها آرومند!ترس ندارند!ولی خوب یه کلاس 10 نفره دارم که همشون پسرن و مقطع پیش دانشگاهی هستن.اونا شیطونترن.
(اینو که می گم چشماش می شه اندازه ی چشمای رضا شفیعی جم!)
-10 تااااااااااااا؟چه اعتماد به نفسی!اذیتت نمی کنن؟حساب می برن؟
-منو اذیت کنن؟!!معلومه که حساب می برن.
5-شدم عین معلم جزیره فقط یه دوچرخه کم دارم!اگه ترس از متلکها و چرت و پرتهای آدم های تو خیابون نبود دوچرخه رو هم تا حالا جور کرده بودم...
1-پدر جون جانم!اگر می دونستی چقدر غرق لذت می شم وقتی دستاتو می بوسم،موقع بوسیدنشون دستاتو پس نمی کشیدی و من مجبور نبودم واسه بوسیدنشون بهت حقه بزنم،الکی بگم رو دستت چیه؟بعد دستتو بگیرم تو دستم و ببوسم یا وقتی نشستی و دستت رو گذاشتی کنارت،آروم بدون اینکه متوجه بشی نیتم چیه خم شم و دستت رو ببوسم.
نمی دونی اونروز خنده ی از روی رضایتت چقدر غرق لذتم کرد.
2-مامی جان واسه ی اولین بار از دیدن اشکت خوشحال شدم،اشک شورت خنده ی شیرینی بهم هدیه کرد...
پ ن:خدایا شکرت...
1-مرسی از دوستایی که این مدت با کامنت و آف جویای حال من بودند،یه حس خوبی به آدم دست می ده آدمهایی که ندیدیشون اینطور بهت لطف و محبت دارن از همتون به دنیا ممنون.این مدت نبودم،تهران بودم.هر وقت می رم مسافرت بخصوص تهران یا شهرایی که رنگ خاک هستن(این اسم رو من روی شهرای خشک و کویری گذاشتم چون همه چی اونجا رنگ خاکه!)کلی خدا رو شکر می کنم که شمالیم،خدا خیلی به من لطف کرده که اینجا متولد شدم!دیدن درختا و جنگلاش بهم انرژی می ده،سرسبزیش روحمو تازه می کنه،یکی از دوستام بهم می گه انقدر بگو آخر یه عتیقه از کویر لوت بیاد ببرتت اون طرفا!گرچه اونجا هم شباش فوق العادست،هر وقت شهرای خشک و کویری مسابقه داشتم،شب که می شد سر به هوا می شدم!!
2-راستش رو بخواین یه کم غرم میاد،دلم می خواست چیزایی که دوست دارم رو بدست بیارم اما الان حس بدی دارم مجبورم چیزایی رو که بدست میارم دوست داشته باشم،خدا کنه به همین چیزها ختم شه و به آینده کشیده نشه!!!
پ ن1:قبلاً یکی میومد تو پستش می نوشت که دلش واسه وبلاگش تنگ شده می گفتم یعنی چه این صفحه ی بی جون دلتنگی هم داره؟!اما این بار دلم تنگ شده بود واسه این صفحه ی بی جون که نوشته هام،بهش جون داد،واسه این صفحه که دلنوشته هام،غرنامه هام بهش احساس داد!این بار دلم تنگ شد واسه این صفحه و تمام دوستای مجازیم که اینجا با هم آوا،هم آوای می کنن.
پ ن2:یه خورده به کارای عقب افتادم برسم و کامپیوتر رو سر و سامون بدم به تک تکتون سر می زنم.فعلاْ جواب کامنتای پست قبل رو همونجا نوشتم اینو داشته باشین تا بعد.
پ ن3:شاد باشید و شادی آفرین.