سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ه از بچه های دانشگاست،گرگانیه اما رفته تهران و همونجا کار می کنه،هرزگاهی میاد گرگان پیش خونوادش،هر وقت هم میاد بهم زنگ می زنه،امروز بهم زنگ زد کلی صحبت کردیم خبر بچه ها رو به هم دادیم،چندتاشون ارشد قبول شده بودن،چند تاشون ازدواج کرده بودن،یه سریشون شاغل شده بودن،بهم می گه از ف چه خبر؟
گفتم خیلی وقته ازش بی خبرم چند بارم زنگ زدم خونشون کسی جواب نداد.
-چند ماه پیش که گرگان بودم تو خیابون با شوهرش دیدمش و کلی به شکم گندش خندیدم.
-مگه نینی غورت داد؟
-آره مگه نمی دونستی؟
-نه!!
با ه خداحافظی می کنم،سریع شماره ی خونه ی ف رو می گیرم،2 تا بوق بعد هم صدای خودش بود،هر دو با هم جیغ می کشیم با کلی جیغ و ویغ سلام احوال پرسی می کنیم.
-چطوری غلمبه ی شکم گنده؟
-خیلییییییی بدییییییییی،اذیتم نکن.
منم قهقه سر می دم کلی می گیم و میخندیم و خاطرات دانشگاه رو مرور می کنیم،کلی حرفای خاله زنکی می زنیم و می خندیم،آخ که چه قدر دلم واسه حرفای خاله زنکی زدن تنگ شده بود!هرزگاهی هم وسط حرفامون یه تیکه می ندازم و واسه شکم غلمبش اذیتش می کنم و اونم جیغش در میاد و بعد هر دو می زنیم زیر خنده،بعد از کلی چرت و پرت گفتن خداحافظی می کنیم.خیلی وقت بود که مشغله ها بهم اجازه نداده بود با یه دوست انقدر حرف بزنم (این جمله رو که تایپ کردم دلم گرفت!مشغله!!مشغله ی منو دوستام!درگیر زندگی شدن!دارم برزگ می شدم!حرفامم داره بزرگ می شه!کلمه ای که قبلاً از بزرگا زیاد شنیده بودم و بهشون خندیده بودم،حالا دارم خودم بکار می برم!اما به خودم قول می دم کودک درونم رو شیطون و بیدار و آگاه نگه دارم)
گوشی رو که قطع می کنم می رم تو حال و هوای 3،4 سال پیش.
از اتوبوس دانشگاه پیاده شدیم،هوا بارونی و سرد بود،خواستم تاکسی بگیرم بیام خونه دیدم ف داره یه جور خاصی نگام می کنه،می گم چیه؟چیزی شده؟می گه دلم گرفته،نگاش می کنم،می گه:می شه باهات حرف بزنم(معمولاً وقتی دوستی ناراحت و گرفتست ازش خلی بازپرسی نمی کنم چی شده نهایت یه بار می پرسم اگه خودش دوست داشت ،بگه،اگه نه هم که اصرار نمی کنم اینجور مواقع هم سعی می کنم اول شنونده ی خوبی باشم و اگه شرایط جور بود و اون آماده ی شنیدن نظر بود حرفمو بگم و گرنه به همون شنیدن بسنده می کنم)گفتم آره چرا نمی شه،همونجا رو صندلیهای ایستگاه دانشگاه نشستیم،حرف می زد و گوش می کردم آروم آروم اشکاشم راه افتاد از همسرش گفت از خونواده ی همسرش،از خاله زنک بازیهای خواهر شوهرش،گفت و گفت و گفت،گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم.بعد که حرف طلاق رو پیش کشید عین برق گرفته ها از جا پریدم،خیلی مسخره بود به نظرم،آدم واسه کارای بچه گونه ی خواهر شوهرش بخواد زندگش رو تباه کنه،البته ناراحت کننده این بود که شوهرش می گفت من چندین سال با خواهرم زندگی کردم و خوب می شناسمش امکان نداره اون چنین کارایی بکنه اگه مشکلی هم هست از جانب توئه!خیلی سخته کسی که واسه یه عمر بهش تکیه می کنی و انتظار همه جور حمایتی داری اینطور بی فکر در موردت قضاوت کنه!حتی سعی نکنه بفهمه مشکل اصلی کیه و همه تقصیرا رو بندازه گردن همسرش.
می دونستم با اینکه 3 سال از من بزرگتره خیلی قبولم داره،واسه همین باهاش حرف زدم و گفتم چه جوری با اون برخورد کنه و کلی حرفای دیگه،آروم شد ازم کلی تشکر کرد و خداحافظی کردیم.
این دوست ظاهراً بارها تصمیم گرفته بود که جدا بشه،خوشحالم که مشکلشون برطرف شد و اون زندگی 2 نفره خراب که نشد هیچ،یه فرشته هم داره به جمعشون اضافه می شه.

پ ن:شاد باشید و شادی آفرین امروز،فردا،همیشه...
                   


نوشته شده در  شنبه 86/6/17ساعت  1:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]