سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خواب بیدار شدم می گویم امید، دیشب همه اش خواب ببر می دیدم، گفت: مطمئنی پلنگ نبود؟ 

گفتم: نمی دانم شاید هم پلنگ بود، چطور؟

امید: آخر من سال پلنگ به دنیا آمدم، حتما به همین دلیل خواب پلنگ دیدی ...

من : هان! برای همین همه اش داشتم از دستش فرار می کردم!!!


نوشته شده در  سه شنبه 92/7/23ساعت  5:42 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تدریس و سر کله زدن با دانشجوها دنیایی دارد، گاهی باید جدی بود و سخت گیر، گاهی باید دید و گذشت، گاهی باید پا به پایشان خندید، بعضیهایشان آرام و سر به زیر، بعضی شیطان و پر از سر و صدا، بعضی ها منضبط و بعضی از زیر کار در رو ...

گاهی آنقدر پاچه خواری هایشان تابلو است که خنده ام می گیرد به خصوص هر چه به پایان ترم نزدیک می شویم بازارش داغتر می شود، یکی شماره تلفن و آدرس هتل فلان فامیلشان در مشهد را می دهد که بروم آنجا حالش ببرم، یکی چند ماه قبل مکه بوده بعد الان دفترچه و قلمی می آورد که من این را برای شما آوردم!

گاهی به خاطر جوان بودنم من را همسن و سال خودشان می بینند و با همان جملاتی که در بین خودشان محاوره می کنند با من حرف می زنند، مثل آن پسرک که وقتی سوالی پرسید و جوابش را توضیح دادم داد زد استاد عااااااااشقتم نگاهی کردمش و گفت نه از اون لحاظ!!! آخه خیلی خوب توضیح دادی حال کردم ای ول ای ول!!
گاهی حتی من را با همکلاسایشان اشتباه می گیرند به خصوص جلسه اول، وقتی می روم در جا استادی! می ایستم و شروع می کنم به حرف زدن کم کم باور می کنند، تازه اولش فکر می کنند دارم سر کار می گذارمشان!
یک بار دانشجویی از جلوی کلاس رد شد و گفت نگاه کن اینها هم استاد دارند و ما هم استاد داریم، شانس نداریم پیر و پاتیلاش به ما افتاده!! 

 گاهی چیزی در وجودم ول وله می اندازد و دلم می خواهد مثل خودشان شیطانی کنم و در جواب تیکه های که می پرانند من هم جوابهای آنچنانی بدهم که بفهمند من هم پایه ام و در شیطنت از آنها کم نمی آورم اما مجبورم جایگاهم را در نظر بگیرم و محافظه کاری کنم گاهی حتی در دلم به خاطر هوش و ذکاوتشان برای پراندن چنین تیکه های جالبی تحسینشان می کنم!

گاهی با قیافه های می آیند که خنده ام می گیرد، یک بار یک پسری که همیشه ژولیده بود و موها و ومحاسنش بلند بود، آمد با موهایی کوتاه و مرتب و لباسهای اتو کشیده واقعا اول نشناختمش، بعدش از این همه تغییر واقعا خنده ام گرفته بود...

اعتراف می کنم وقتی یکی از دانشجوهایم مشکی می پوشد دلم می لرزد که خدایی نکرده اتفاقی بدی نیفتاده باشد و معمولا با سوال از خودش یا دوستانش ته توی قضیه را در می آورم.

همیشه در بدو ورودم به کلاس با صدای بلند سلام می کنم. همیشه سعی می کنم چهره ام بشاش باشد و کلاس خشک ریاضی را از آن حال و هوا در بیاورم. من تدریس را دوست دارم و بیستر از آن دانشجوهایم را حتی آنهایی که خیلی اذیتم می کنند امیدوارم آینده ای روشن در انتظار همه یشان باشد...

پ ن : به خاطر فرزندانم تدریسم خیلی کمرنگ شده حتی این ترم کلاسی بر نداشتم، خیلی دلم می خواست خاطراتم از دانشگاه را در اینجا بنویسم اما آن موقعها می ترسیدم توسط دانشجوهای شیطانم شناسایی شوم اما الان که کم کار و عملا بیکار شدم و از آن روزها 4 سالی می گذرد می توانم خاطرات آن روزها را بنویسم قطعا تا حالا فارغ التحصیل شده اند. 


نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/18ساعت  10:36 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بعد از گچ گرفتن دست نازدانه و مریضیهایشان، درست همان روز که خودم مریض شده بودم، تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم کوتاهه کوتاه. خیلی وقت بود هوس کرده بودم اما چند بار رفتم آرایشگاه اما آرایشگرم موهایم را کوتاه نکرد این سری هم گفت کوتاه نمی کنم موهایت حیف است من هم این سری به او گیر دادم که می...خواهم...موهایم...را...کوتاه...کنم او نیز قبول کرد و موهایم را کوتاه کرد...الان من یک خانوم شیکم با موهایی به رنگ ماهوگونی...

این هفته دوره فامیلی خانه ما بود، خانه را مرتب کردم، برای پذیرایی هم کوکی میکری درست کردم که همه خیلی خوششان آمد... عکس العملهایشان در مورد موهایم این بود. واااای چه شیک شدی ...

اووووف امروز گچ دست نازدانه را باز کردیم ،چقدر گریه کرد و من چقدر استرس داشتم و از آن دستگاهی که گچ را با آن برش می دادند وحشت داشتم، کابوسی بود که تمام شد...

هوا سرد شد و دعوای من و امید شروع!! بچه را لخت نبر بیرون، آب یخچالی به او نده، کلاه سرش کن ...وااااااااای آنقدر که ما در مورد دمای اتاق و گرما و سرما بحثمان می شود سر چیزهای دیگر بحثمان نمی شود.. امید گرمایی و من سرمایی ...

امروز آش درست کردم با عدس و ریحان خوشمزه بود، مامی اینا هم آمدن اینجا و همگی با هم تهش را در آوردیم...

نازدانه وقتی به چیزی گیر می دهد ول کن نیست. الان گوش شیطان کر بدجور گیر داده به امید و از بغلش پایین نمی آید و هی می گوید این را می خواهم آن را می خواهم. رسما امید را خل کرده. من هم آرام نشستم دارم حالش را می برم، اما امان از موقعی که به من گیر می دهد... خدااا ،چوب توی آستین مبارکت می کند.... چشمم شور بود آمد و باعث یک وقفه نیم ساعته در تایپ کردنم شد...

من نمی دانم فرق تو با خرس چیست؟! هم شکمو هم چاقالو، هم خواب آلو هم پشمالو...

مهربان که می شوی دلم می خواهد قورتت بدهم، البته شکر خدا این حالت کم پیش می آید! زیرا قورت دادن خرسی با مشخصات بالا باعث رو دل می شود!!

دلتنگم... دلم خرس مهربان می خواهد ...


نوشته شده در  چهارشنبه 92/7/17ساعت  12:12 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پاییز که می شود، آفتاب پاییز که به صورتم می خورد با آن خنکای نسیمش، عاشق می شوم، سرشار از انرژی می شوم، دلم می خواهد این انرژی را در تمام دنیا پخش کنم، دلم می خواهد این حال و هوا را با دیگران سهیم شوم، با بوسیدن امید، با قربان صدقه رفتن مادرم، با اس ام اس دادن به خواهری، با درست کردن غذای مورد علاقه بچه ها، با لبخند به کودکی در خیابان...

امروز کار خوبی انجام دادم از خودم راضی ام امیدوارم نتیجه کارم برای آن فرد پر باشد از خیر و برکت ...

 


نوشته شده در  شنبه 92/7/6ساعت  11:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]