سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تدریس و سر کله زدن با دانشجوها دنیایی دارد، گاهی باید جدی بود و سخت گیر، گاهی باید دید و گذشت، گاهی باید پا به پایشان خندید، بعضیهایشان آرام و سر به زیر، بعضی شیطان و پر از سر و صدا، بعضی ها منضبط و بعضی از زیر کار در رو ...

گاهی آنقدر پاچه خواری هایشان تابلو است که خنده ام می گیرد به خصوص هر چه به پایان ترم نزدیک می شویم بازارش داغتر می شود، یکی شماره تلفن و آدرس هتل فلان فامیلشان در مشهد را می دهد که بروم آنجا حالش ببرم، یکی چند ماه قبل مکه بوده بعد الان دفترچه و قلمی می آورد که من این را برای شما آوردم!

گاهی به خاطر جوان بودنم من را همسن و سال خودشان می بینند و با همان جملاتی که در بین خودشان محاوره می کنند با من حرف می زنند، مثل آن پسرک که وقتی سوالی پرسید و جوابش را توضیح دادم داد زد استاد عااااااااشقتم نگاهی کردمش و گفت نه از اون لحاظ!!! آخه خیلی خوب توضیح دادی حال کردم ای ول ای ول!!
گاهی حتی من را با همکلاسایشان اشتباه می گیرند به خصوص جلسه اول، وقتی می روم در جا استادی! می ایستم و شروع می کنم به حرف زدن کم کم باور می کنند، تازه اولش فکر می کنند دارم سر کار می گذارمشان!
یک بار دانشجویی از جلوی کلاس رد شد و گفت نگاه کن اینها هم استاد دارند و ما هم استاد داریم، شانس نداریم پیر و پاتیلاش به ما افتاده!! 

 گاهی چیزی در وجودم ول وله می اندازد و دلم می خواهد مثل خودشان شیطانی کنم و در جواب تیکه های که می پرانند من هم جوابهای آنچنانی بدهم که بفهمند من هم پایه ام و در شیطنت از آنها کم نمی آورم اما مجبورم جایگاهم را در نظر بگیرم و محافظه کاری کنم گاهی حتی در دلم به خاطر هوش و ذکاوتشان برای پراندن چنین تیکه های جالبی تحسینشان می کنم!

گاهی با قیافه های می آیند که خنده ام می گیرد، یک بار یک پسری که همیشه ژولیده بود و موها و ومحاسنش بلند بود، آمد با موهایی کوتاه و مرتب و لباسهای اتو کشیده واقعا اول نشناختمش، بعدش از این همه تغییر واقعا خنده ام گرفته بود...

اعتراف می کنم وقتی یکی از دانشجوهایم مشکی می پوشد دلم می لرزد که خدایی نکرده اتفاقی بدی نیفتاده باشد و معمولا با سوال از خودش یا دوستانش ته توی قضیه را در می آورم.

همیشه در بدو ورودم به کلاس با صدای بلند سلام می کنم. همیشه سعی می کنم چهره ام بشاش باشد و کلاس خشک ریاضی را از آن حال و هوا در بیاورم. من تدریس را دوست دارم و بیستر از آن دانشجوهایم را حتی آنهایی که خیلی اذیتم می کنند امیدوارم آینده ای روشن در انتظار همه یشان باشد...

پ ن : به خاطر فرزندانم تدریسم خیلی کمرنگ شده حتی این ترم کلاسی بر نداشتم، خیلی دلم می خواست خاطراتم از دانشگاه را در اینجا بنویسم اما آن موقعها می ترسیدم توسط دانشجوهای شیطانم شناسایی شوم اما الان که کم کار و عملا بیکار شدم و از آن روزها 4 سالی می گذرد می توانم خاطرات آن روزها را بنویسم قطعا تا حالا فارغ التحصیل شده اند. 


نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/18ساعت  10:36 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]