سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا!کمکم کن،کمکم کن صبور باشم و آرام...

پ ن:از آن زمانهاست که باید برای شادی روحم فاتحه ای بخوانید!


نوشته شده در  دوشنبه 87/7/8ساعت  10:12 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

از اینکه اختیار زندگی ام دست خودم نباشد بیزارم،از اینکه آدم را بوق هم حساب نکنند عصبانی می شوم،از اینکه آدم خودش از عهده ی کارهایش بر بیاید اما آن را به دیگری پاس بدهد بدم می آید،از اینکه این همه از آدم توقع داشته باشند و همه اش بخواهند روی پاهای او بایستند می ترسم،از اینکه از وقتمان،از تفریحمان،از ساعاتی که می توانیم با خوبی و خوشی و لبخند در کنار هم بگذرانیم بزنیم و برویم دنبال کار کسی که خودش می توانست انجامش دهد و او طلبکارانه داد و بیداد کند که ای بابا زود باشید بیایید دیگر من را اینجا کاشتید،بعد برود به کارش برسد و شما را داخل ماشین بکارد و حتی این کار را به حساب وظیفه تان بگذارد نه لطفتان،خونم به جوش می آید اما مجبورم الکی لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم که او نارحت نشود و صد بار به خودم فحش دهم که ای کاش خانه می ماندم و بیرون نمی آمدم،ای کاش...

پ ن 1:با توجه به شواهد بسیار زیاد به این باور رسیدم که مادران در تربیت فرزند ته تغاریشان کوتاهی می کنند و بس به بهانه های مختلف لی لی به لالایشان می گذارند که از آنها موجوداتی زبان دراز و پر توقع می سازند...
پ ن 2:از تمام ته تغاری های زبان کوتاه و کم توقعی که مادرانشان لی لی به لالایشان نگذاشتند و خواننده ی این وبلاگ هستند شدیداً و قویاً پوزش می طلبیم و می گوییم که به خود ببالید که چون شمایی نادر است...


نوشته شده در  یکشنبه 87/7/7ساعت  2:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بارها شنیده ایم هیچ کس کامل نیست و در برخورد با آدمهای مختلف این را بوضوح دریافتیم و زمانی می رسد که ما آدمهای ناقص باید در کنار هم قرار بگیریم و زندگی تشکیل دهیم و اگر قرار باشد فقط نقوص را ببینیم و پیش رویم و سکوت کنیم و سعی در اصلاح هم نداشته باشیم یا آنکه نقصهایمان را نپذیریم و مصر باشیم در بی عیب بودنمان آنوقت کامل شدنی هم صورت نخواهد گرفت...
اینکه آینه ی هم باشیم برای دیدن معایبمان،معایبی که در هیچ آینه ی دیگری ندیدیم،معایبی که حتی خودمان هم تا دیروز از وجودشان خبر نداشتیم اولین قدم در طی مسیر تکامل است و این وسط حضور یک همراه فهیم بزرگترین کمک در طی این مسیر ،همراهی که خوب ببیندت و خوب بشنود تو را و خوب درکت کند که این خود نعمتی بزرگ است..
یک موقعهایی،در زندگی،در سختیهای زندگی،گیر می کنیم،یک موقعهایی زندگی بدجور دردمان می آورد،یک موقعهایی کم می آوریم و دور می شویم از مسیرمان،اینجاست که باز هم او،همان همراه،همان آینه،می تواند بشود مرهم،می تواند تلنگری باشد برایت،می تواند دستت را بگیرد تا دوباره راه بیفتی و مسیر را پیدا کنی و چه لذتی بالاتر از آن که همراهت چنین همراهی باشد...

پ ن 1:می دانم مسیر طولانی و پر فراز و نشیب و گهگاه سخت است،اما این را هم خوب می دانم که در طی این مسیر چون تویی همراهم هست و چون اویی که کمکمان می کند...همین،دلم را قرص می کند...
پ ن 2:این را یادت باشد من به تو ایمان دارم...ایمان...


نوشته شده در  شنبه 87/7/6ساعت  12:29 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]