سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از اینکه اختیار زندگی ام دست خودم نباشد بیزارم،از اینکه آدم را بوق هم حساب نکنند عصبانی می شوم،از اینکه آدم خودش از عهده ی کارهایش بر بیاید اما آن را به دیگری پاس بدهد بدم می آید،از اینکه این همه از آدم توقع داشته باشند و همه اش بخواهند روی پاهای او بایستند می ترسم،از اینکه از وقتمان،از تفریحمان،از ساعاتی که می توانیم با خوبی و خوشی و لبخند در کنار هم بگذرانیم بزنیم و برویم دنبال کار کسی که خودش می توانست انجامش دهد و او طلبکارانه داد و بیداد کند که ای بابا زود باشید بیایید دیگر من را اینجا کاشتید،بعد برود به کارش برسد و شما را داخل ماشین بکارد و حتی این کار را به حساب وظیفه تان بگذارد نه لطفتان،خونم به جوش می آید اما مجبورم الکی لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم که او نارحت نشود و صد بار به خودم فحش دهم که ای کاش خانه می ماندم و بیرون نمی آمدم،ای کاش...

پ ن 1:با توجه به شواهد بسیار زیاد به این باور رسیدم که مادران در تربیت فرزند ته تغاریشان کوتاهی می کنند و بس به بهانه های مختلف لی لی به لالایشان می گذارند که از آنها موجوداتی زبان دراز و پر توقع می سازند...
پ ن 2:از تمام ته تغاری های زبان کوتاه و کم توقعی که مادرانشان لی لی به لالایشان نگذاشتند و خواننده ی این وبلاگ هستند شدیداً و قویاً پوزش می طلبیم و می گوییم که به خود ببالید که چون شمایی نادر است...


نوشته شده در  یکشنبه 87/7/7ساعت  2:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]