این یک هفته به اندازه 7 سال پیر شدم، خسته و درمانده و غمگین، پر از استرس و اضطراب که باعث تپش قلب و تنگی نفسم شد. اول نازدانه بستری شد و بعد دردانه، چه شد و بر من چه گذشت بماند، تمام زندگی ام تغییر کرد، تمام نقشه هایی که برای اول مهر کشیده بودم و رفتن سر کار نقش بر آب شد، زنگ زدم و همه جا را کنسل کردم، مهدکودکشان را همینطور، آن مهدکودک لعنتی را ...
خسته ام، هیچکس آرامم نمی کند، حتی امید، حتی مامی، روزها و شبها کارم گریه بود البته الان بهترم اما خواب از چشمانم رفته؛ من ماندم و جسم خسته و روح خسته تر و یک دنیا استرس ...
دلم یک آغوش امن می خواهد، جایی که دمی بیاسایم، به من بگوید آرام باش بسپار به من مگر تو چقدر تحمل داری ... خدایااااا بغلم کن ...
تو که می دانی در دل من چه می گذرد، می دانم خیلی بچه ها مشکلات بیشتری دارند، می دانم این اتفاق ممکن است برای هر بچه ای بیفتد می دانم دردها و بیماریهای بزرگتری هم هست، اما خدایا من نمی توانم، باور کن می ترسم، از تکرارش می ترسم. حتی از خانه ام هم می ترسم، الان یک هفته از ترخیص بچه ها از بیمارستان می گذرد اما من هنوز می ترسم بروم خانه ام و مانده ایم خانه مامی اینها. حتی از اینکه مامی پیشم نباشد می ترسم.
اعصابی برایم نمانده است، درجه تحملم به صفر رسیده، دیگر تحمل استرس و فشار را ندارم، با کوچکترین صدا یا تلنگری می شکنم، فرو می ریزم و چیزی در درونم خالی می شود، الان هم اشکهایم سرازیر است، از آن من قوی چیزی نمانده، دلم دستی می خواهد که بلندم کند ...
خدایا آرامشی عطا فرما، کمکم کن این روزهای پر استرس بگذرد، کمک کن دیگر هیچ وقت آن اتفاق برای نازدانه تکرار نشود، کمک کن جواب آزمایش یک ماه بعد دردانه منفی شود ...
نازدانه بی وقفه گریه می کند البته اشکی در کار نیست فقط بهانه گیری و نق نق، امید دارد نهار می خورد، دردانه وسایل نازدانه را می گیرد و سر به سرش می گذارد نق نق نازدانه تبدیل به دادهای وحشتناکی می شود و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست طوری که امید کلافه می شود قاشقش را می گذارد داخل بشقاب و شقیقه اش را به نشانی اعصاب خورد شده اش می چسبد، در میان دادهای نازدانه به امید لبخندی می زنم و می گویم خدا را شکر که دوقلو داریم که با هم دعوا می کنند که دعوایشان جنگ می شود که صدای دادهایشان کل خانه را برداشته است، خدا را شکر ... قاشقش را دستش می گیرد و من هم بچه ها را با خودم به اتاقشان می برم تا از توانایی های مادرانه ام برای خلع سلاح کردنشان استفاده کنم.
دیدید وقتی تصمیم به انجام کاری می گیرید کلی کار و بهانه برای انجام نشدن کار اصلی پیش می آید مثلا می خواهی رژیم بگیری تا تصمیم می گیری شروع کنی از همان روز دقیقا از همان روز کلی مهمانی و عروسی و شام و ناهار و صبحانه و تولد دعوت می شوی همسا یه ها هم گر و گر (به ضم گاف) برایت غذاهای خوشمزه می آورند حالا سال به 12 ماه از این خبرها نیست ها!! شده است قضیه ما در ارتباط با پست قبل، بعد از اینکه عزمم را جزم کردم که بی جهت ناراحت نشوم و از زندگی لذت ببرم یک مهمانی دعوت شدم و آنجا در آخر مجلس از رفتار و طرز صحبت میزبان بسیار ناراحت شدم خواستم با عصبانیت آنجا را ترک کنم اما ... خیلی متین و باوقار از سایر مهمان ها خداحافظی کردم و به میزبان گفتم ممنون از پذیرایی گرمتان! حالا این اتفاق دقیقا در روزی افتاد که ما تصمیم گرفتیم بزرگ شویم! البته برای شروع بد نبود حتی بعدش دایی ام گفت چقدر با کلاس و خانوم رفتار کردی خوشم آمد ...
فقط این وسط مانده غلبه بر هورمونهای زنانه و پیروزی بر آن که کار بسیار سختی است شما خانم ها می دانید چه می گویم و شما آقایان هیچگاه نخواهید دانست چه می گویم! بی منطق می شوم در این دوران خودم هم می دانم، کوچکترین کاری ناراحتم می کند اصلا نمی توانم در این دوران تودار باشم نمی توانم ناراحتی ام را قورت دهم و اصلا از این وضع راضی نیستم باید کاری کنم، نمی دانم شاید هم زیاد این دوران را برای خودم بزرگ کردم باید آرام باشم، آرام و صبور، صبور و با وقار، با وقار و با گذشت، با گذشت و مهربان آری من می توانم خیلی خوب باشم ...
کتاب خواندن را شروع کردم، کتاب را نمی خوانم می بلعمش!! باور کنید ... البته نه اینکه این مدت اصلا کتاب نخوانده باشم اما کتابهایی که خواندم با این مضامین بود، دوران بارداری، 9 ماه بچه داری، چگونه بچه جیش کند، پی پی چی؟ (اسم چینی نیست ها!) ، اگر بچه گفت وینگ به سویش بدویم یا شوتش کنیم، بابای بچه مهم تر است یا خود بچه؟ کدام اولویت بیشتری دارد؟ آیا تقسیم بندی شب و روز داریم ؟! مثلا روز برای بابا و شب برای نی نی و بر عکس! خاله عزیز تر است یا عمه؟ آیا پسوند جان برای هر دو کاربرد دارد؟! اگر بچه در جایی جیش کرد چه کنیم ؟جیش مهمتر است یا آن جا؟ آن جا ممکن است کدام جا باشد؟ خانه اقوام شوهر یا اقوام خود؟! عکس العملها چگونه است ؟ یک جا قربان صدقه جیش بچه می روند یک جا پیف پیف می کنند، آدم خل می شود که کدام درست است، این یا آن؟! بعد دوباره خل تر می شود، برای همین کتاب هایی از این دست می خواند که ببیند کدام درست است، بعد برای همین وقتی برای کتاب دیگری نمی ماند!
این مدت وقت زیادی برای نوشتن داشتم چون بچه ها را گذاشتم مهد، اما حاضر نبودم تنهایی و خلوتم را با هیچ کس و هیچ چیز جز خودم پر کنم. دلم برای خودم، برای کتابهایم، برای سرگرمی هایم تنگ شده بود، وقتی پیدا کرده بودم که بیشتر فکر کنم به خودم، زندگی ام، آدمهای اطرافم.
می خواهم بیشتر تلاش کنم برای بهتر بودن، می خواهم آدمها را قضاوت نکنم، زیبایی هایشان را به رویشان بیاورم و از آنها تعریف کنم. کاری که قبلا نمی کردم، یعنی اصولا در مورد کسی نظر نمی دادم نه خوب نه بد، اما دیدم وقتی کسی از من تعریف می کند چه قدر انرژی مثبت به سویم پرتاب می شود پس چرا من این کار را انجام ندهم.
می خواهم روی حرفهای نا زیبا زوم نکنم، می خواهم آدمهایی که به من بد می کنند را خیلی زود ببخشم، ببخشم و بگذرم ... این جمله قصار را خیلی دوست دارم " دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه لایق بخشایشند، ببخش چون تو لایق آرامشی"
می خواهم بیشتر از قبل به خودم بها دهم، چرا باید همش به خاطر دیگران پای روی دلم بگذارم؟ من هم حق دارم، من لایق بهترینها هستم، چرا باید منتظر هدیه از طرف دیگران باشم وقتی خودم بهتر از هر کسی از حال دلم خبر دارم و می توانم هدایایی به خودم دهم که به وجد بیایم هوم؟! آری من از امروز بیش از پیش خود را دوست خواهم داشت ...
می خواهم تا جایی که می توانم دست کسی را بگیرم، کمکش کنم حتی در حد گرفتن دست پیرزنی در حین رد شدن از خیابان، اینجور ادم احساس باارزش بودن می کند و از طرفی از هر دستی بدهی از همان دست می گیری و خدایی هست که همین نزدیکیست ...
می خواهم روی خودم کار کنم با کتاب خواندن، با تجربه کردن، من جالا حالاها باید بزرگ شوم و بالا بروم و آنقدر قوی شوم تا بتوانم دست دخترکانم را هم بگیرم و بالا بکشمشان، همان هایی که تمام زندگی من هستند. همانهایی که دیروز تولدشان بود و من 3 سال است که این فرشته ها را روی چشمهایم نگاه داشته ام و امیدوارم همه کسانی که در آرزوی فرزند هستند به زودی و با ذوق و شوق نوید مادر شدنشان را همه جا سر دهند ...آمین ...
پ ن 1: محبوبه کجایی آدم صالح؟
پ ن 2: دوست عزیزی که کامنت خصوصی گذاشتی در کامنتهای پست قبل جوابت را نوشتم.
یک دفعه ها! اصلا یهویی شد، قبلا هیچ اثری ازش نبود اما حالا روی مچ دست راستم یه توده غده مانند خودنمایی می کند، رفتم دکتر، گفت جای بدی هست نمی شود عمل کرد، با مچ بند ببند، مراعات کن تا عود نکند.
قبل از من خانمی پیش آقای دکتر بود من که رفتم، او دفترچه اش را از روی میز برداشت، زیر دفترچه ی او 2 دفترچه دیگر بود، دکتر به منشی گفت: "اینها چیه ؟ اینجا را شلوغ نکن" . منشی جواب داد: " من اینها را اینجا نگذاشتم" بعد رو کرد به مریض قبلی و گفت: " حتما این دفترچه ها زیر دفترچه شما بوده شما همه را از روی میز من برداشتید."
خانم مریض هم گفت : " نه من به چیز کسی دست نزدم، فقط چیز خودم را روی میز گذاشتم. من چیز کسی را ندیدم، اصلا برای چی به چیز کسی دست بزنم خودم چیز دارم"
حالا ول کن هم نبود!!!
پ ن : قابل عرض هست که عین مکالمات آن 3 نفر اینجا آورده شده و اصلا آب و روغنش را زیاد نکردم .