سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب تولد امید هست و من مهمانانی که دوستشان دارد و رفیق گرمابه وگلستانش هستند را دعوت کردم، البته خودش در جریان نیست و از آنجایی که حالم خوب نیست و کمرم درد می کند ذره ای شک نخواهد کرد که این آتشها از آرامگاه من بر می خیزد!

مهمانی را در باغ پدر بزرگش که در روستایی خارج از گرگان است برگزار خواهیم کرد ، جایی که امید دیوانه وار دوستش می دارد، با پسرخاله اش هم هماهنگ کردم که بگوید امشب بیایید آنجا شام مهمان ما، بماند که این موجود پر آزار چقدر اذیت کرد و گفت من دهان لقم به امید می گویم، چقدر می دهی که دهانم بسته بماند، داستانی داشتیم با او، بعد هم سرم منت گذاشت که من هیچ وقت دروغ نمی گویم الان مجبورم کردی برای اولین بار دروغ بگویم ... آره جان عمه ات!!

زحمت خریدها گردن پدر جون جانم بود، مامی هم خیلی برای آماده کردن غذا و وسایل کمکم کرد، بچه ها هم پیش پرستارشان و مامان امید هستند، داستان همه همکاری کنند تا من شوهرداری کنم است ...

مردک من امیدوارم خوشت بیاید، منتظرم آن لحظه بیاید و برق شادی و هیجان را در چشمانت ببینم. چشم شکلاتی من ...

امیدوارم روزهای خوبی در انتظارت باشد، در انتظارمان باشد، سلامت باشی و شاد و همیشه در کنارم، برای دخترکانت یک عمر پدری کنی و روزی نوه هایمان برایت جشن تولد بگیرند ... بعد بیایی شمع فوت کنی اما زورت نرسد و من بگویم برو کنار من فوت کنم تو که جان نداری، بعد من با قدرت فوت کنم و دندان مصنوعی ام پرتاب شود به بیرون!!!

خل شدم امید! حالم اصلا خوب نیست این هورمونهای زنانه باز حمله کرده اند، می گویم امید! امشب خیلی ذوق کن خوب؟ عادی برخورد نکنی ها؟ کاری نکنی من و همه هورمونهای زنانه به سمتت یورش ببریم. پسر خوبی باش.

 تولدت مبارک بهترین بهترین من ...


نوشته شده در  چهارشنبه 93/1/27ساعت  1:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خدایا در اینکه من با عقل زمینی ام نمی توانم حکمت آفرینش خیلی چیز ها و موجودات را درک کنم شکی نیست اما مدتی است چیزی فکر من را بدجور مشغول کرده است، چرا زنها را این چنین عاطفی و با احساس آفریدی و مردها را بی توجه و بی تفاوت، خدایا یک جور این قضیه را به من بفهمان، آخر خیلی از دعواهای زوجها سر همین قضیه است خودت که بیشتر از من در جریانی ...

من نمی فهمم زن این موجود لطیف و ظریف و حساس و با احساس با آن همه نیازهای عاطفی که اگر به آن پاسخ مثبت داده شود او را به عرش می برد و آنقدر شارژ می شود که می تواند جریان زندگی را به بهترین نحو هدایت کند و اگر به آن پاسخی داده نشود یا آن عواطف سرکوب شود زن را تا فرش پایین می آورد و می شود موجودی شکننده که هیچ انگیزه ای برای ادامه راه ندارد. چرا باید شریک زندگی اش که تو آن را مرد آفریدی اینچنین باشد ؟  بی توجه به این همه احساس!!


پ ن I: از مردهایی که شرایط فوق الذکر در مورد آنها صدق نمی کند شدیدا و قویا پوزش می طلبم و می گویم " تو بی نظیری ، تو بی نظیری به خدا ..."

پ ن II: خانه یمان اینترنت نداریم از خانه پدری آن شدیم، اصلا هر چیز خانه پدری یک مزه دیگری دارد حتی اینترنتش! 


نوشته شده در  دوشنبه 93/1/25ساعت  6:21 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بی تو نفس کشیدن برایم سخت است، حرف کلیشه ای نیست، باور کن، فکر نبودنت مثل وزنه ای به سینه ام فشار می آورد و می خواهد خفه  ام کند، خوب می دانی که بی تو خوابم نمی برد، می دانی تا چند دقیقه ای سر روی سینه ات نگذارم نمی خوابم.

یادت است دانشجو بودی 20 روز را به خاطر امتحاناتت آنجا مانده بودی، داشتم دیوانه می شدم، پیراهنت را گذاشته بودی تا با لباسها بریزم داخل لباسشویی اما من این کار را نکردم دلم بوی تنت را می خواست، شبها با بوی پیراهنت می خوابیدم یوسف من!

همش می گفتم می شود یک بار دیگر ببینمش، وقتی زنگ زدی گفتی نزدیک خانه ای، آنقدر روبروی آیفون تصویری ایستادم تا ماشین توقف کرد و پیاده شدی، پله های مجتمع را با دو طی کردم و در را باز کردم، درست وسط خیابان پریدم در آغوشت، بی توجه به دوستت که متلکی بارمان کرد، بی توجه به ماشینهایی که رد می شدند و سرنشینانش نگاهمان می کردند.

نمی دانم تو همه اینها را می دانی؟ می دانی همه امید منی، می دانی غرور منی، می دانی نفسم به نفست بنده ؟ همه اینها را می دانی؟ دٍ! لا مذهب نمی دانی، اگر می دانستی که بیشتر مواظب خودت و غذا خوردنت بودی ، اگر می دانستی که آنقدر غذاهای چرب و چیل و آت و آشغال نمی خوردی، می دانستی که کمی ورزش می کردی، آنقدر من را دق نمی دادی که من هر شب علاوه بر بچه ها مجبور شوم تو را هم چک کنم ببینم درست و درمانی یا نه!

اصلا به جهنم آنقدر بخور که بترکی، آخ امید دلم می خواهد با دستهای خودم خفه ات کنم...


پ ن I: عشق یعنی طرف به خاطر طرفش کم بخورد و ورزش کند.

پ ن II: با این غذا خوردنت به خودت قند و چربی هدیه می دهی و من هم بس حرص می خورم فکر کنم دچار مشکل فشار بالا شوم! نکن امید من، نکن، نسلمان منقض می شود ها!



نوشته شده در  یکشنبه 93/1/17ساعت  7:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

در دنیای ادبیات فارسی، فعل جدیدی به گوشمان رسیده است بر وزن فعلیدن!

روی مبل نشیدم( به کسر نون).

دستهایم را شسیدم (یه ضم ش).

به نام دخترکانم ثبتش کنم؟ کاشف دیگری نداشته است تا به کنون؟!


نوشته شده در  دوشنبه 93/1/11ساعت  10:59 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]