خواستم امروز را ثبت کنم، آن لحظه که از شوق تمام وجودم می لرزید، آن لحظه که ما جان و می جان سر میز شام اشک می ریختند، آن لحظه که پدر جون می بوسیدم و چشمانش برق می زد، آن لحظه که مامی صدایش پای تلفن می لرزید. آن لحظه که تو در آغوشم کشیدی و آن لحظه که سجده شکر به جا آوردم به خاطر این همه لطف و بزرگی ات معبود من...
پ ن 1: امروز برای خودم هدیه ای خریدم، یه یادگاری از این روز خاطرانگیز، یک دستبند با سنگهای سبز که روی چاکرای آناهاتا(چاکرای قلب) تاثیر می گذارد.
پ ن 2: مگر غیر از این است که تو قلب منی...
1- چند روزه حسابی خانوم شدم، پنجشنبه شب برای شام مهمان دعوت کردم ،دو مدل غذا درست کردم با یک سری مخلفات، خانه هم حسابی مرتب و روبه راه بود، کارهایم که تمام شد یک عود روشن کردم و رفتم حاضر بشوم تا مهمانها بیایند. آمدند، خوب بود، خوش گذشت. جمعه هم مهمان داشتم به خوبی از عهده آن هم بر آمدم، چند روزه هم افتادم به جان سوراخ سمبه های خانه (منظور همانا کمد و کشوها می باشد) همه را مرتب کردم کلی لباس و وسیله استفاده نشده داشتم همه را می خواهم رد کنم برود، پارسال که تازه وسایلم را می چیدم هنوز خانه برایم غریبه بود نمی دانستم چه کار کنم، حتی تا مدتها موقع آشپزی فکر می کردم از کدام قابلمه استفاده کنم یا برای صرف غذا چه ظرفهایی را در بیاورم. اما حالا خانه برایم آشنایی شده دوشت داشتنی، برای همین الان خیلی بهتر می توانم برای جا به جایی وسایل و تزئینا خانه تصمیم بگیرم دیگر مثل پارسال ناشی نیستم.
2- دچار خودسانسوری شدم، دلم می خواهد بیایم از اتفاقات و خاطراتی که در دانشگاه برایم اتفاق می افتد بگویم اما کار است دیگر، الان همه وبلاگ خوان شده اند، بزند یکی از شاگردانم با توجه به مطلبی که من می نویسم بشناسدم آن وقت خر بیاور و باقالیها را بار بزن! از فردا کل دانشگاه پر می شود و دیگر نمی شود آمد و اینجا نوشت...
3- برف بازی جمعه هفته پیش را دوست داشتم خیلی حتی خرگوشی که با برفها هم درست کردم دوست داشتم...
4- خدایا تو از آرزوهای من آگاهی و من از لطف و کرمت به خودم...برای همین، ناامیدی برایم کلمه ای غریب و ناآشناست...
5- نگرانی چیزی از غصه فردا نمی کاهد شادی امروزت را تباه می سازد.