سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواستم امروز را ثبت کنم، آن لحظه که از شوق تمام وجودم می لرزید، آن لحظه که ما جان و می جان سر میز شام اشک می ریختند، آن لحظه که پدر جون می بوسیدم و چشمانش برق می زد، آن لحظه که مامی صدایش پای تلفن می لرزید. آن لحظه که تو در آغوشم کشیدی و آن لحظه که سجده شکر به جا آوردم به خاطر این همه لطف و بزرگی ات معبود من...

پ ن 1: امروز برای خودم هدیه ای خریدم، یه یادگاری از این روز خاطرانگیز، یک دستبند با سنگهای سبز که روی چاکرای آناهاتا(چاکرای قلب) تاثیر می گذارد.

پ ن 2: مگر غیر  از این است که تو قلب منی...


نوشته شده در  شنبه 89/11/30ساعت  9:41 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]