داشتم وبلاگها را می خواندم، ناگهان دیدم به جای صفحه مانیتور، دارم یک عدد لیوان محتوی شربت آبلیمو را نظاره می کنم، گفت بخور ببین خوب شده، نوشیدم، بسی خنک بود و بسی حالش را بردم، همانطور که داشتم شربت را می نوشیدم همچون پیشی ای صورتش را به صورتم می کشید و می بوسیدم، با تمام احساسم گفتم...
-امید! یک جمله بگو تو وبلاگم بنویسم.
+ چی بگویم؟
-نمی دانم، هر چی که دلت می خواهد فقط می خواهم ثبتش کنم اصلا فکر کن یک یادگاری، چه می دانم یک جمله قصار!
(قیافه ای متفکرانه به خود گرفت، منتظر بودم که امید تمام احساسش را بریزد داخل یک جمله و به زبان بیاورد، به ناگه گفت...)
+جهل به قانون رافع مسئولیت نیست.
(من را داری هاج و واج نگاهش کردم)
+آها! از آن جمله ها بگویم! آخر می دانی باید کمی بیشتر فکر کنم این جمله چون در راستای کارمان می باشد گفتنش نیازی به فکر کردن نداشت!
و من مانده ام این جمله قلمبه بیشتر فکر می خواهد یا یک جمله ساده و سلیس عاطفی!
هیچوقت هیچ کسی را نفرین نمی کنم اصلا کلمه لعنت توی دهانم نمی چرخد اما این بار فرق می کند این بار دلم می خواهد با صدای بلند فریاد بزنم:
لعنت به تو، لعنت به ذات پلید تو، لعنت به تو که برای همه بد می خواهی، امیدوارم همه ی آن بدیها پتکی بشود بر سرت و بر زمین بکوبدت و نابودت کند...
دیشب هوس کردم فرنی درست کنم، امید هم دلش کیک می خواست، هر دو اش را درست کردم، امید گفت زنگ بزن به مامی بگو بیایند اینجا، زنگ زدم گفتم وقت شام درست کردن ندارم به صرف کیک و فرنی بیایید، آمدند، دور هم گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و خوردیم...کیکش خوشمزه بود اما فرنی یک جوری بود، خوشگل بود اما خیلی خوشمزه نبود شیرینی اش خیلی کم بود بعد فهمیدم میزان شکر و آرد برنج را جابه جا ریختم...دیشب تا دیر وقت اینجا بودند همین شد که امروز امید نرفت سر کار! الان هم رفته بیرون کولر ماشین را درست کند. من هم آمده بودم که نمره های بچه ها را وارد سایت کنم اما سر از اینجا در آوردم. الان هم کلی ظرف داخل سینک ظرفشویی است که باید بشورمشان. فردا تولد خواهر شوهر است هنوز کادویی برایش نخریدم . امروز بعد از ظهر هم 4 تا 6 سالگرد پسر عموی امید است. شب هم 8.5 تا 10.5 شام دعوتیم. فردا مامی این ها مهمان دارند از دوستان خوانوادگیمان است قرار است ناهار برویم بیرون و بزنیم به جنگل.باید آرایشگاه بروم. این کلاس مربیگری یوگا هم هنوز تمام نشده است.جای شکرش باقی است کلاسهای دانشگاه هفته دیگر تمام می شود...مممم بیچاره استادهای حق التدریس، حوصله دکترا خواندم هم ندارم آن هم اینجا با این همه پارتی بازی.سه هفته است نه پیاده روی رفته ام نه کلاس ایروبیک، دارم چاق می شوم اصلا مگر می شود با امید زندگی کرد و چاق نشد هم خوش غذاست هم می خواهد همراهی اش کنی هم اگر تو نخوری او نمی خورد تو هم دل نداری او نخورد این است که می خوری که او بخورد بعد می بینی چاق شدی بعد به خودت می گویی ای کارد به شکمت بخورد، خوب همراهی اش نمی کردی!هیچ زمانی در زندگی ام انقدر وزنم نوسان نداشته همه اش داریم با هم کلنجار می رویم هی می رود بالا هی می آورمش پایین و داستان همچنان ادامه دارد. امید الان می آید ناهار درست نکردم.سه تا گلدان گل در خانه داریم دوستشان می دارم یکی از آنها خشک شد اما دو تای دیگر همینجور دارند زاد و ولد می کنند و من قربان صدقه شان می روم.ظرفها صدایم می کنند.موبایلم دارد زنگ می خورد. امید بود کولر ماشین درست شد اما یک از خدا بی خبر آینه بغل را شکسته.ناهار درست نکردم.امید گفت تا نیم ساعت دیگر می آید. همچنان صدایم می کنند ظرفها را می گویم....آمدم بابا جان آمددددددددددددم.
پ ن: چه ترافیکی داشت مغزم!