سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داشتم وبلاگها را می خواندم، ناگهان دیدم به جای صفحه مانیتور، دارم یک عدد لیوان محتوی شربت آبلیمو را نظاره می کنم، گفت بخور ببین خوب شده، نوشیدم، بسی خنک بود و بسی حالش را بردم، همانطور که داشتم شربت را می نوشیدم همچون پیشی ای صورتش را به صورتم می کشید و می بوسیدم، با تمام احساسم گفتم...
-امید! یک جمله بگو تو وبلاگم بنویسم.
+ چی بگویم؟
-نمی دانم، هر چی که دلت می خواهد فقط می خواهم ثبتش کنم اصلا فکر کن یک یادگاری، چه می دانم یک جمله قصار!
(قیافه ای متفکرانه به خود گرفت، منتظر بودم که امید تمام احساسش را بریزد داخل یک جمله و به زبان بیاورد، به ناگه گفت...)
+جهل به قانون رافع مسئولیت نیست.
(من را داری هاج و واج نگاهش کردم)
+آها! از آن جمله ها بگویم! آخر می دانی باید کمی بیشتر فکر کنم این جمله  چون در راستای کارمان می باشد گفتنش نیازی به فکر کردن نداشت!
 و من مانده ام این جمله قلمبه بیشتر فکر می خواهد یا یک جمله ساده و سلیس عاطفی!

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/3/20ساعت  3:46 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]