سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پستی نوشته بودم با عنوانروزهای بدی که گذشت ، همین پست باعث شد که چند نفری برایم ایمیل بزنند و به دلیل مشکل مشابهی که داشتند  از من بخواهند که برایشان لیست داروهایی را که مصرف کردم بنویسم، اما من چنین کاری نکردم اولا من پزشک نیستم ثانیا علایم مشابه نشاندهنده ی بیماری مشابه نیست، فقط تنها کمکی که می توانم به این دوستان بکنم این است که علایم این بیماری را بگویم(که در همان پست ذکر شده) و به این دوستان توصیه کنم به متخصص گوارش مراجعه کنند تا مطمئن شوند بیماریشان رفلکس معده است و داروهایی که متخصص تجویز می کند را به موقع استفاده کنند و اینکه در صورت اضافه وزن، وزنشان را کم کنند، غذا کم بخورند، قبل، بعد و در حین غذا مایعات ننوشند، بلافاصله بعد از غذا نخوابند، محل خوابشان کمی شیب دار باشد یعنی سر بالاتر قرار بگیرد البته این کار را نباید با گذاشتن 2 ، 3 تا بالش زیر سر انجام دهند زیرا گردن اذیت می شود بلکه باید حتما خود تخت شیب دار باشد که می توانند با گذاشتن آجر یا هر وسیله دیگری زیر دو پایه ی بالایی تخت این کار را انجام دهند و غذاهای محرک مثل فلفل، حبوبات و ... نخورند البته ممکن است غذایی محرک نباشد اما اذیتشان کند از آنجایی که هر آدم طبیب خودش است باید دقت کنند و اگر غذای خاصی هم اذیتشان کرد آن غذا را از لیست غذایی خودشان حذف کنند و اگر بعد از غذا هم کمی راه بروند در حد قدم زدن بسیار خوب است.البته امیدوارم هیچ کدامتان به این توصیه ها احتیاج پیدا نکنید.

پ ن 1: از خدا می خواهم همه سلامت باشند اگر هم کسی بیمار است اول به او و خانواده اش صبر و تحمل آن بیماری و سپس شفای آن را عطا کند. 

پ ن 2: از آنجایی که معتقدم که در این دنیا هیچ چیز بی حساب و کتاب نیست و بارها هم در پستهایم به آن اشاره کردم و باز هم از آنجایی که نیرویی مرا کشاند پای کامپیوتر بی آنکه قصد نوشتن مطلبی را داشته باشم این پست را نوشتم، بی شک این پست پیغامی برای کسی دارد امیدوارم گذرش به اینجا بیفتد و پیغامش را دریافت کند.

پ ن 3: امروز هم من پیغامی که شدیدا نیازمندش بودم، پیغامی که بیدارم کرد را دریافت کردم آن هم از جانب تو که بهترینمی...ممنونم از خدا به خاطر این پیغامی که برایم فرستاد و ممنون از تو که به من رسانیدیش.


نوشته شده در  جمعه 88/2/25ساعت  8:12 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

27 سال انتظارش را کشیدند، آمد همه را شاد کرد اما امروز زیر خروارها خاک دفنش کردند...

12:30 شب بود تلفن زنگ خورد، با صدای زنگ تلفن در دلم آشوبی به پا شد هیچ وقت، هیچ وقت تلفنهای این موقع شب نوید خبر خوشی را نمی دهند؛ البته نه، یکبار پیام شادی به همراه داشت پیام تولد نوزادی که پدر و مادرش 27 سال انتظارش را کشیده بودند...

خبر تلخ را شنیدیم، خانه را غبار غم فرا گرفت، هزاران سوال و چرا و ... اما هیچ کداممان جواب سوالهایمان را نیافتیم و نفهمیدیم چه حکمتی بود در این آمدن و رفتن...حتما هم او که او را آفرید؛ خوب از حکمتش آگاه است و ما کاری جز تسلیم شدن به حکم الهی نداریم...

تمام مدت شوک بودم اصلا نمی توانستم باور کنم، نمی خواستم که باور کنم، همه گریه می کردند اما من نه، بدنم داغ شده بود نفسم به شماره افتاده بود اما مثل همیشه تودار و آرام بودم، حواسم به همه بود که آرامشان کنم اما از درون داشتم آتش می گرفتم، اشک نریختم تا وقتی او آمد و تمام بغضم در آغوشش شکست، مرهمی شد برایم حرفهایش، آغوشش و نوازشش، اما آن مادر چه؟ هیچ مرهمی برای این درد جانکاهش وجود دارد؟ هیچ چیزی می تواند غمش را حتی اندکی بکاهد؟ شیرین زبانی هایش را می تواند فراموش کند، هر بار که وارد اتاقش شود اسباب بازی هایش، لباسهایش را ببیند چه حالی خواهد شد...سرم درد می کند... 

 

  


نوشته شده در  سه شنبه 88/2/15ساعت  12:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تو قلبم بود، 18 فروردین رفت تو شناسنامم!

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/2/3ساعت  6:53 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]