سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای بدی بود،روزهای بدی گه گذشت...
(اینا رو نوشتم واسه خودم،در واقع اولین پستی هست که فقط واسه خودم نوشتمش،واسه اینکه هر وقت تو سختی گیر افتادم این پست یادم بندازه که این نیز بگذرد،واسه اینکه یادم بندازه خیلی کارهایی که به صورت روتین انجام می دیم و دقتی بهش نداریم مثل غذا خوردن ،آب خوردن،آرام و عمیق نفس کشیدن،ممکنه یه روز بشه حسرت!واسه این که یادم بندازه که هی !تو همونی هستی که این روزها رو گذروندی،تو،هم آوا)
تا حالا شده در حسرت این باشین یه لیوان پر آب رو سر بکشین و تا قطره ی آخرش رو بخورین؟تا حالا شده دلتون تنگ بشه واسه اینکه دور میز شام و نهار با خونوادتون بشینین و غذا بخورین؟امیدوارم هیچ وقت طعمش رو نچشین...هیچ وقت...
از پاییز و زمستون 84 شروع شد،فکر می کردم سرما خوردم،گلوم درد می کرد ،خلط پشت حلق هم داشتم،رفتم پیش متخصص یه سری دارو بهم داد که همه نشون از این داشت که مریضیم سرما خوردگی سادست،اما واسم عجیب بود که چرا درد گلوم مثل گلو درد ناشی از سرماخوردگی نیست یه جور خاصی بود یه قسمت از گلوم درد می کرد!داروها رو خوردم اما تاثیر خاصی نداشت.
بعد از مدتی احساس کردم موقع غذا خوردن،غذا تو گلوم گیر می کنه تا اینکه اون شب واقعاً احساس کردم تا حدی شده که نمی تونم نفس بکشم و احساس خفگی بهم دست داد از ترس این موضوع حتی فشارم رفت بالا،فردا با مامان رفتیم پیش یه متخصص داخلی،جریان رو براش گفتم تا حرف احساس گیر کردن غذا شد،رفت بالا منبر که آره جوونها از این حالات دارن و وقتی این موضوع براشون اتفاق میوفته که کشتیهاشون غرق شده،چیه خواستگار داری،فکرت مشغوله و یه سری چرت و پرت بعد هم گفت با یه روانپزشک مشاوره داشته باشی بعد نیست!والا هر چی فکر کردم هیچ کشتی غرق شده ای تو دریای وجودم پیدا نکردم،اما این احساس گیر کردن غذا تو حلق انقدر اتفاق افتاد و اذیتم کرد که خودمم داشت باورم می شد لابد یه چیزیم هست،متخصص مملکت که بیخود نمیگه،مامان هم اصرار که بیا بریم،قبول کردم رفتیم پیش روانپزشک،من فقط جریان احساس خفگی و گیر کردن غذا رو که گفتم نه گذاشت نه برداشت گفت اینا علائم افسردگیه!منو داری!یه سری دارو نوشت تاکید هم کرد که خارجیش خوبه اونا رو بگیرم همزمان پیش یک مشاوره هم برم،بعد دوباره برم پیشش،بماند که قرصش خیلی گرون هم بود،مامان اصرار داشت داروها رو بگیریم باورش شده بود یه مرگم هست،یکی دوبار رفتم پیش یه روانشناس،یه بار هم ازم خاص براش شرح کار و از این چرت و پرت ها بنویسم بماند که نوشتم،اما از اونجایی که نمی تونم شیطنت نکنم و مسخره بازی در نیارم(اینم از علائم افسردگیه!؟)تو نامه هام تیکه پرونی کرده بودم طوری که خانوم روانشناس می خوند و هر هر می خندید،بعد همون 2 جلسه سلامت روحیم رو تایید کرد و گفت البته خیلی از افرادی که افسردگی دارن این علائم رو دارن اما تو افسردگی نداری،تو اصلاً واسه چی بهت دارو دادن تو حالت از منم بهتره! گفت شاید گرفتن نفست مشکل تنفسی باشه یه دکتر ریه برو،دوباره رفتم پیش اون دکتر کذایی گفت باید داروهات رو یواش یواش کم کنی بعد قطع کنی!(انگار با تایید حرف مشاور هم باورش نمی شد سالمم!)خلاصه از شر داروهای اون خلاص شدم.
شرایط جسمیم هیچ تغییری که نکرد هیچ شدت هم پیدا کرد،یه چند ماهی گذشته بود و شده بود بهار 85،نمی تونستم یه لیوان آب بخورم،می تونین درک کنین؟یکی یه لیوان پر آب می خورد با تعجب نگاش می کردم یعنی منم یه زمانی می تونستم یه لیوان پر آب بخورم؟!لیوان رو نصفه از آب می کردم و جرعه جرعه سر می کشیدم تازه اونم مقداریش می موند،سر میز و شام نهار نمی نشستم به بهانه ی اینکه گرسنمه یا الان اشتها ندارم غذام رو زودتر یا دیرتر از اونا می خوردم،چون دلم نمی خواست غذا از دماغشون بیاد،نگاههای نگرانشون اعصابم رو خورد می کرد،ما جون همشه دوست داره همه سر میز غذا باشن همش غر می زد که اَه هم آوا تو چرا همش تنها غذا می خوری،نمی دونست که...
گلو درد و خلط پشت حلق همچنان ادامه داشت و شدت پیدا کرده بود گوشم هم دیگه درد می کرد،رفتم پیش یه متخصص دیگه،گفت مشکل سینوزیت داری واسم یه عکس از سینوسها نوشت،عکس گرفتم،مشکل خاصی نبود،یه مدت هم موش آزمایشگاهی اون بودم،آمپول و داروهای ضد حساسیت و پماد و قطره برای گوشم.واسه نفسم هم گفتم نگاه کرد و گفت انحراف بینی که نداری اما پیش یه متخصص ریه برو.
هیچ کی درست نمی گفت چمه،یه سری دارو رو امتحان می کردن و بعد که می دیدن تغییری نکردم یه متخصص دیگه رو معرفی می کردن،گیج و سردرگم بودم،دیگه اشکم در اومده بود اما در خفا،نه جلوی مامی اینا.
دیگه شده بود اول تابستون 85،اما هیچ تغییری نکرده بودم.حرف دکتر قبلی رو گوش کردم و رفتم پیش متخصص ریه،جریان رو گفتم،معاینه کرد گفت شما شدیداً انحراف بینی داری باید عمل شه !همین اذیتت می کنه!گفتم اما متخصص گوش و حلق و بینی گفت که مشکلی نیست،گفت نه شما انحراف بینی دارین،واسه مشکل تنفسیم دارو داد باز هم داروی گرون خارجی،باز هم استفاده از داروها و بازهم بی نتیجه موندن.
با بچه ها که می رفتیم بیرون واسه شا، آروم غذا می خوردم خیلی آروم گلوم اذیتم می کرد و در جواب شوخی ها و متلکهاشون و اذیتهاشون مبنی بر آروم خودنم فقط لبخند می زدم و پا به پاشون مسخره بازی در میآوردم اما از درون داغون بودم.حتی به دوستای نزدیکمم چیزی نگفتم،معمولاً دردام مال خودمه کم پیش میاد یا شاید اصلاً پیش نیاد که تو ناراحتیهام با کسی شریک شم مگر افراد درجه اول،اون موقع تنها کسی که می تونست برام روحیه باشه خودم بودم،نوشته هام هم اون موقع علیرغم حال و روز بدم بوی امید می داد و هیچ کدوم از این حرفا رو نیومدم بنویسم و جالبتر این که خدا رو هیچ وقت به اندازه اون روزها نزدیک به خودم حس نکرده بودم.یه سی دی قرآن داشتم می ذاشتم نواش آرومم می کرد به آیاتش دقیق نمی شدم و حتی معنی فارسیش رو هم نمی دونستم فقط وقتی تو اتاقم صداش می پیچید آرومم می کرد شده بود مرهم(یه بار دیگه هم گفتم این رو به حساب مذهبی بودنم نذارین که نیستم!) 
پیش هر کدوم از دکتر ها که رفتم بهترین متخصصهای گرگان بودن،ازشون ناامید شدم مامی هم گفت حتی اگه مشکل انحراف بینی باشه ترجیح می دم تهران عمل کنی نمی ذارم اینا عملت کنن.
پیش یه متخصص گوش و حلق و بینی تهران وقت گرفتم.با پدرجون رفتم تهران جریان رو گفتم گفت مشکل انحراف بینی نداری چیز جدی ای نیست،نمی دونم به چی مشکوک شده بود گفت یه عکس باید بگیری اما امیدوارم چیزی که من حدس می زنم نباشه،پدر جون چشمش به دهن دکتر بود،از دکتر اومدیم بیرون هوا تاریک بود،پدرجون دل تو دلش نبود دلش می خواست همون شب عکس بگیریم،اما دیر وقت بود یه چند جا هم رفتیم اما قبول نکردن...
شب شده بود تو آژانس نشسته بودیم،پدرجون جلو و من عقب،شبهای تهران رو دوست دارم ماشین تو خیابونها ویراژ می داد و اشکام رو صورتم آروم و بی صدا،یه چیزی ناراحتم می کرد ناراحتی مامی و پدرجون،می دونستم خیلی رو من حساب می کنن خیلی،نمی گم از بچه های دیگشون بیشتر دوسم دارن اما می دونم انتظارشون از من بیشتره می دونم بیشتر از اونا رو من حساب می کنن این بیشتر عذابم می داد،یه لحظه فکر کردم اگه قرار باشه موندنی نباشم،مامی و پدر جون ...و باز هق هق آروم من...
فرداش رفتم برای عکس،تو بسته پودر سفید مثل گچ تو یه لیوان آب حل کردن شد یه مایع خیلی غلیظ که هر وقت دکتر می گفت باید غورت می دادم که همون لحظه عکس می گرفتن،گفتم نمی تونم غورت بدم،مشکلم همینه،به بد بختی کمی غورت دادم و عکس گرفتن،یهو دکتر با اون آقایی که عکس می گرفت اومدن،دکتر سرم داد زد...دختر جون اون یه ذزه چیه باید مقدار زیادی رو غورت بدی،و گرنه عکس رو گرفت دستش گفت این غده تو عکست رو می بینی؟درست غورت بده که عکس واضح شه و ببینم این غده درسته یا نه...داد می زد عصبی بود...چشام حلقه ی اشک شد،انقدر دل نازک شده بودم صدای بلند اشکم رو در می آورد چه برسه به داد...اون آقای دیگه متوجه حالم شد،گفت چیزی نیست فقط یه کم بیشتر غورت بده،به سختی این کار رو کردم و اون غده از عکس حذف شد!
دکتر دیگه نبود،رفته بود سفر باید میومدیم گرگان دوباره وقت می گرفتیم بریم پیشش،شهریور 85 بود از تهران که اومدیم دکتر ویلاش دعوتمون کرد،یهو به مغزم خطور کرد جریان رو براش بگم،همه چی رو گفتم،گوش کرد،گفت با شناختی که ن ازت پیدا کردم این چند روز دختر شاد و به لحاظ روحی متعادل هستی،این علائم تنها می تونه یه دلیل داشته باشه رفلکس معده،گفتم آخه گوش درد،خلط پشت حلق،گلو درد،مشکل تنفس،گفتم اصلاً من معده درد نداشتم و ندارم،احساس ترش کردن غذا هم ندارم،گفت تشخیص من با جیزایی که گفتی اینه،یه آندوسکوپی برام نوشت و من رو به یکی از دوستاش تو گرگان معرفی کرد،می دونستم آندوسکوپی درد داره،اما حاضربودم هر کاری انجام بدم که معلوم شه چمه،رفتم پیش دکتر مزبور،خودش سرطلن داشت و دیگه آندوسکوپی نمی کرد،پاسم داد یکی دیگه...
رفتم رو تخت دراز کشیدم،شلنگ رو انداخت تو حلقم،خیلی اذیت شدم،اشکام بی صدا میومد...
نتیجه ی آندوسکوپی تایید نظر دکتر بود رفلکس معده همین!چیزی که یک سال عذابم داد و هیچ کی تشخیص نداد،با درست غذا خوردن استفاده از دارو البته بلند مدت قابل درمانه،خوردن داروها رو شروع کردم،بعد یکی دو ماه،گلو درد از بین رفت،از خلط خبری نبود،نفسم نمی گرفت،راحت غذا می خوردم،و وقتی بعد از چندین ماه یک لیوان پر آب رو دستم گرفتم،چشمام رو بستم و یکدفعه سر کشیدم و خدا رو شکر کردم،هنوزم وقتی یه لیوان آب می خورم خدا رو شکر می کنم،الان دیگه سر میز غذا پیش بقیه می شینم الان دیگه ما جون غر نمی زنه که تنها می خورم...

پ ن1:از پاییز 84 تا شهریور 85 رو تمام سختیهاش رو تو چند پاراگراف نوشتم،خلاصه،خیلی خلاصه،سختیهاش خیلی بیشتز از اینا بود گفتنش سادست اما...،گر جه هر چی سختیها خلاصه شن بهتره.
پ ن2:اگه حوصلتون گرفت همش رو خوندین...خدا قوت!
پ ن3:یه لیوان پر آب خنک گوارای وجودتون،ریه هاتون پر از اکسیژن ناب و دلهاتون پر از عشق و مهربونی
پ ن4:شاد باشید و شادی آفرین
پ ن5:این روزها شیرینم،و سرشار از یه حس معنوی خاص،نمی دونم چه نوع حسیست،حس زندگی،دوست داشتن،...هر چه هست خوب روزگاریست،خوب...


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/23ساعت  11:30 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]