سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا حالا تصاویر 3 بعدی رو دیدین؟وقتی اول نگاشون می کنی چیزی معلوم نیست یه سری خط و رنگ و نقش و نگارهای در هم و برهم که چیزی ازشون متوجه نمی شی اما اگه بلد باشی که یه تصویر 3 بعدی رو چه طور باید نگاه کنی اونوقت تو دل اون همه نقش و نگار می تونی تصویر اصلی رو به صورت 3 بعدی ببینی اگر تو زندگی هم بدونیم چه طور باید پیرامونمون رو ببینیم مطمئناً زیبایی هایی رو خواهیم دید که قبلاً اصلاً به چشممون نیومده بود.به زندگی هم به همان دقت که به تصاویر 3 بعدی می نگرید نگاه کنید بی شک چیز هایی زیبای زیادی کشف می کنین.


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  11:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

معبودا! اگر از تو نخواهم که به من عطا کنی پس از که و چه کسی بخواهم که به من عطا کند.

خدایا! اگر تو را نخوانم تا اجابتم کنی پس کیست که بخوانمش و اجابتم کند.


نوشته شده در  یکشنبه 86/1/26ساعت  11:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

 همیشه وقتی حتی یکی از اعضای خونه نباشه دلم می گیره و براش تنگ می شه.یادمه یه بار مامان و بابا و می جون رفته بودن تهران و من و ما جون خونه بودیم.خونه آروم و بی سر و صدا.رفتم رو تراس لباس ها رو پهن کنم صدای شوخی و خنده از خونه همسایمون میومد وای انقدر دلم گرفت یه چند دقیقه ای واستادم و به صدای خنده هاشون گوش دادم امشب هم فقط من و پدر جون خونه ایم.ناخود آگاه یاد بچه های خانه ریحانه افتادم  کوچولوهای بی سرپرست که اونجا یه تعدادیشونو نگه می دارن فکرش هم آدمو دیوونه می کنه 24 سال سن دارم نبودن یکی از اعضای خونه این طور دلتنگم می کنه حالا اون کوچولوهای ناز هیچ کدوم از اعضای خونه کنارشون نیستن.

پارسال با می جون رفتیم بهشون سر زدیم خیلی خودمو کنترل کردم اشکم جلوشون در نیاد.تو جمعشون منو راه نمی دادن.سعی کردم بشینم پیششون باهاشون بازی کنم اما یکیشون که دختر هم بود با اخم و اینکه دستمو پس می زد بهم فهموند که خوشش نمیاد با اون و دوستاش بازی کنم.به همشون نفری یه بسته بیسکویت دادم بهشون گفتم باز کنین بخورین اما باز هم اون دختر اخمالو که انگار فرماندشون بود بلند داد زد نه، کسی باز نکنه ،کسی نخوره.مربیشون اومد و بیسکویت چند نفرشون رو براشون باز کرد و به همه اعلام کرد بیسکویت ها مال خودتونه بخورین.اما اون اخمالو باز هم بیسکویتش رو نخورد تو جمعشون یه پسر ناز بود با لپای گلی و چشمایی که  داد می زدن محبت می خوان اسمش رامین بود.رفتم کنارش لپشو کندم و دست کشیدم به سرش یه لبخند نازی کرد هنوز چهرش یادمه.
به خواهرم گفتم که دیگه بریم، با مربیشون خداحافظی کردم از بچه ها هم خداحافظی کردم به اون دختر اخمالو هم نگاه کردم همچنان اخماش تو هم بود و بیسکویتش تو دستش.کفشم رو پوشیدم خم شدم بند کفشمو ببندم یکی بالای سرم با صدای خشن و بلند گفت مرسی ،دستت درد نکنه.سرمو بلند کردم همون دختر اخمو بود اخماش تو هم بود اما چشماش ،چشمای معصومش...خندیدم و گفتم خواهش می کنم بقیه بچه ها هم که دیدن فرمانده بد اخلاقشون تشکر کرد اونا هم شروع کردن هر کدوم یه چی می گفتن واسه تشکر...

پ ن:کاش می شد مامان همه تون شم،مثه مامان به همتون عشق بدم،محبت بدم،مثه یه مامان بغلتون کنم بگم کوچولوی من بخواب آروم بخواب من اینجام...


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/23ساعت  12:56 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چرا مضطرب و نگران می شوید؟خود را به من بسپارید.آنگاه من خود به مشکلاتتان فکر می کنم.من هیچ چیز از شما نمی خواهم مگر اینکه خود را به تمامی به من بسپارید.من تنها زمانی در کارهای شما مداخله خواهم کرد که شما چگونه تسلیم شدن را بیاموزید.آنگاه دیگر لازم نیست هیچ نگرانی داشته باشید.با همه ترسها و نا امیدی ها خداحافظی کنید.ولی شما در عمل نشان می دهید که به من اعتماد ندارید حا ل آنکه می باید چشم و گوش بسته به من تکیه کنید.

تسلیم یعنی فکرتان را مشغول مشکلات و مسائل نکنید.بلکه همه چیز را به دست من بسپارید و بگویید:خداوندگارا،اراده تو جاری شود،تو مشکلاتم را حل کن.تسلیم یعنی آنکه بگویید:خداوندگارا،ستایش تو را که همه چیز به دست توست و تو امور مرا به بهترین نحو و آنگونه که به صلاح من است تدبیر می کنی.

بیاد داشته باشید که فکر کردن راجع به نتیجه کار خلاف تسلیم بودن است.آن به این معنی است که شما نگرانیدکه چرا مسئله ای آن نتیجه دلخواه شما را به بار نیاورده است.این نوع رفتار نشان می دهد که شما عشق من به خود را باور ندارید و به این حقیقت که زندگی شما تحت کنترل من است و هیچ چیز از قلمرو سیطره من خارج نیست ،اعتقاد ندارید. 

هیچگاه راجع به اینکه مسئله ای چگونه و به چه نحوی تمام خواهد شد و چه پیامدهایی به دنبال خواهد داشت،فکر نکنید.این وسوسه در شما نشان می دهد که به من اعتماد ندارید.اگر می خواهید که من امور شما را به عهده بگیرم می باید تمام تشویش ها و نگرانی ها را کنار بگذارید.من تنها زمانی شما را هدایت می کنم که شما خود را کاملا‍‍ً به من سپرده باشید و زمانی که من شما را از راهی به راه دیگری که انتظارش را نداشته اید هدایت کنم،شما را در میان بازوانم حمل خواهم کرد.

آنچه شما را به طور جدی ناراحت می کند،استدلال ها،نگرانی ها و تشویش هایی است که خود برای خود ایجاد می کنید و اینکه می خواهید خواست خود را به هر قیمتی بدست آورید.من می توانم تمام مایحتاج شما را،چه مادی و چه معنوی برآورم فقط آگر به من بگویید:تو نیازهای مرا برآورده ساز و سپس با چشمان بسته آرام بگیرید.به شما نعمتهای فراوان خواهم داد اما فقط در صورتی که خود را کاملاً به من سپرده باشید و به من توکل کرده باشید.ولی شما تنها زمان ناراحتی به من دعا می کنید و از من می خواهید که مشکلاتتان را آنگونه که خود می خواهید حل کنم.در حقیقت شما به من اعتماد ندارید و فقط می خواهید که من آرزوهای شما را برآورده کنم و خود را با خواست های شما وفق دهم.

به مانند آن بیماری نباشید که نزد طبیب رفته ولی خود نسخه خود را می پیچد.بلکه حتی در مواقع ناراحتی چنین دعا کنید:خداوندا،تو را ستایش می کنم و از تو برای این مشکلی که حکمتی در آن است سپاسگزارم و از تو می خواهم که همه چیز را برای من در این زندگی زمینی و گذرا به بهترین وجه تدبیر کنی،زیرا تو می دانی چه چیز به صلاح من است.

گاهی شما حس می کنید که مصیبتها و پیشامدهای ناگوار به جای کم شدن بیشتر می شوند.نگران و مضطرب نشوید.چشمهایتان را ببندید و با ایمان کامل چنین دعا کنید:اراده تو جاری شود.آنگه که چنین گفتید،من حتی اگر لازم باشد معجزه نیز می کنم.ولی تنها زمانی چنین خواهم کرد که خود را کاملاً به من سپرده باشید.من همیشه به شما فکر می کنم ولی تنها زمانی می توانم به کمکتان بشتابم که شما نیز کاملاً به من تکیه کرده باشید.
                                                                  سای بابا

پ ن:وقتی استاد این نوشته رو به من داد و خوندمش به فکر فرو رفتم وقتی آدم این چنین توکلی داشته باشه واقعاً مشکل و غم و ناراحتی براش هیچ می شه.خیلی هامون می گیم خدایا توکل به تو همه چی رو به خودت سپردم اما فقط زبانی و اصلاً اون اعتقاد قلبی وجود ندارد.کاش بدونیم به کی تکیه کردیم کاش بدونیم چه قدرتی پشتمونه کاش بدونیم...کاش بدونم.

پ ن:امیدوارم تو سال جدید بهترینها نصیبمون شه و روزای خوب و زیبایی در انتظار هممون.

   

 

 



نوشته شده در  دوشنبه 86/1/20ساعت  1:19 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]