سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-تهران که می رفتیم تو جاده،صحنه ای رو دیدم که تو ذهنم حک شده،یه ماشین زانتیا کنار جاده واستاده بود و سر نشینانش که یه خانوم و آقا و 2 تا بچه بودن کنار ماشین واستاده بودن و مشغول غذا خوردن بودن،دقیقاً روبروی ماشین یه خونه ی کاهگلی بود با یه پنجره ی کوچیک که نور کمی هم از اون دیده می شد و یه دختر کوچولو که دستش رو زیر چونش گذاشته بود و اونا رو تماشا می کرد...
2-بعد از کلی کلنجار رفتن با کامپیوتر و مخلفاتش وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد و همچنان به اینترنت نمی تونم وصل شم،کیس رو کولم گرفتم بردم دکتر،بهش توضیح دادم جریان چیه و آخر هم گفتم تنها احتمالی که می دم اینه که مودم سوخته باشه اما خودم مودم رو باز نکردم ببینم،آقاهه مودم رو امتحان کرد دید کار نمی کنه بازش کرد گفت نه نسوخته گفتم پس چشه؟گفت نمی دونم،مشکل خاصی نداره اما رو این سیستم کار نمی کنه ممکنه رو یه سیستمه دیگه جواب بده!!!هنوزم نفهمیدم مودمی که 3 سال واسمون کار کرد و به سیستممون خورد!این ناز و اداهاش چیه؟!
3-قبل از اینکه ارشد قبول شم غصه می خوردم اگه قبول نشم چه کار کنم حالا هم که قبول شدم بازم غصه می خورم که چه کار کنم!ارشد ریاضی اندک مندک نیست،دوستام همه تغییر رشته دادن واسه امتحان ارشد اما من همچنان چسبیدم به ریاضی!
4-تو آرایشگاه نشستم آرایشگر یه خانوم 37 ،38 سالست همین طور که قیچی دستشه و موهام رو مرتب می کنه می گه خوب پس مشغول تدریسی؟
-بله 
-چه مقطعی درس می دی و کجا؟
-از مدرسه تا دانشگاه.
-به دانشجو ها هم درس می دی.
-بله اتفاقاً قبل اینکه بیام با یه دانشجوی عمران کلاس داشتم.
-دختر بود دیگه؟
-نه پسر.
-ای خدا!
-چی شد؟
- به پسرا هم درس می دی؟می تونی؟نمی ترسی؟اذیت نمی کنن؟شیطون نیستن؟
-آره درس می دم،مگه لولو خور خوره ان که بترسم،حالا باز این که دانشجو هست و از طرفی کلاس خصوصی گرفته ،تنهاست،اینجور موقعها آرومند!ترس ندارند!ولی خوب یه کلاس 10 نفره دارم که همشون پسرن و مقطع پیش دانشگاهی هستن.اونا شیطونترن.
(اینو که می گم چشماش می شه اندازه ی چشمای رضا شفیعی جم!)
-10 تااااااااااااا؟چه اعتماد به نفسی!اذیتت نمی کنن؟حساب می برن؟
-منو اذیت کنن؟!!معلومه که حساب می برن.
5-شدم عین معلم جزیره فقط یه دوچرخه کم دارم!اگه ترس از متلکها و چرت و پرتهای آدم های تو خیابون نبود دوچرخه رو هم تا حالا جور کرده بودم...


نوشته شده در  جمعه 86/6/16ساعت  12:43 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]