رفتم تو آشپزخونه،مامی پای گاز داشت آخرین سری کتلتها رو سرخ می کرد،از پشت دستم رو حلقه کردم دور کمرش و سرمو گذاشتم رو شونش. یهو چشمم به کوچکترین کتلت افتاد به مامی گفتم یادته بچه بودم منو خر می کردی می گفتی این کتلت کوچولو رو واسه تو درست کردم و من هیچ وقت متوجه نمی شدم که چون مایه کتلت تموم می شد و فقط کمی از اون می موند واسه همین آخرین کتلت از همه کوچکتر بود و نصیب من می شد، می خنده و می گه هنوزم این کتلت کوچولو واسه خودته نگاش میکنم و لبخند می زنم و می گم هنوزم دلم می خواد مثله بچه گیام خر شم!!!کتلت کوچولو رو میخورم و می بوسمش و از آشپزخونه میام بیرون...