سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 همیشه وقتی حتی یکی از اعضای خونه نباشه دلم می گیره و براش تنگ می شه.یادمه یه بار مامان و بابا و می جون رفته بودن تهران و من و ما جون خونه بودیم.خونه آروم و بی سر و صدا.رفتم رو تراس لباس ها رو پهن کنم صدای شوخی و خنده از خونه همسایمون میومد وای انقدر دلم گرفت یه چند دقیقه ای واستادم و به صدای خنده هاشون گوش دادم امشب هم فقط من و پدر جون خونه ایم.ناخود آگاه یاد بچه های خانه ریحانه افتادم  کوچولوهای بی سرپرست که اونجا یه تعدادیشونو نگه می دارن فکرش هم آدمو دیوونه می کنه 24 سال سن دارم نبودن یکی از اعضای خونه این طور دلتنگم می کنه حالا اون کوچولوهای ناز هیچ کدوم از اعضای خونه کنارشون نیستن.

پارسال با می جون رفتیم بهشون سر زدیم خیلی خودمو کنترل کردم اشکم جلوشون در نیاد.تو جمعشون منو راه نمی دادن.سعی کردم بشینم پیششون باهاشون بازی کنم اما یکیشون که دختر هم بود با اخم و اینکه دستمو پس می زد بهم فهموند که خوشش نمیاد با اون و دوستاش بازی کنم.به همشون نفری یه بسته بیسکویت دادم بهشون گفتم باز کنین بخورین اما باز هم اون دختر اخمالو که انگار فرماندشون بود بلند داد زد نه، کسی باز نکنه ،کسی نخوره.مربیشون اومد و بیسکویت چند نفرشون رو براشون باز کرد و به همه اعلام کرد بیسکویت ها مال خودتونه بخورین.اما اون اخمالو باز هم بیسکویتش رو نخورد تو جمعشون یه پسر ناز بود با لپای گلی و چشمایی که  داد می زدن محبت می خوان اسمش رامین بود.رفتم کنارش لپشو کندم و دست کشیدم به سرش یه لبخند نازی کرد هنوز چهرش یادمه.
به خواهرم گفتم که دیگه بریم، با مربیشون خداحافظی کردم از بچه ها هم خداحافظی کردم به اون دختر اخمالو هم نگاه کردم همچنان اخماش تو هم بود و بیسکویتش تو دستش.کفشم رو پوشیدم خم شدم بند کفشمو ببندم یکی بالای سرم با صدای خشن و بلند گفت مرسی ،دستت درد نکنه.سرمو بلند کردم همون دختر اخمو بود اخماش تو هم بود اما چشماش ،چشمای معصومش...خندیدم و گفتم خواهش می کنم بقیه بچه ها هم که دیدن فرمانده بد اخلاقشون تشکر کرد اونا هم شروع کردن هر کدوم یه چی می گفتن واسه تشکر...

پ ن:کاش می شد مامان همه تون شم،مثه مامان به همتون عشق بدم،محبت بدم،مثه یه مامان بغلتون کنم بگم کوچولوی من بخواب آروم بخواب من اینجام...


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/23ساعت  12:56 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]