روز قبلش هم حالم بد بود و سر درد داشتم سرماخوردگی شدید هم به این حالم اضافه شد و مزید بر علت.
صبح دوشنبه بود به سختی ار تختم جدا شدم،رفتم آشپزخونه که صبحانه بخورم تا سمت کتری رفتم که واسه خودم چایی بریزم احساس کردم سرم گیج رفت،روی صندلی نشستم و سرم رو گذاشتم رو میز،مامان اومد تو آشپزخونه گفتم سرم گیج می ره و دیگه هیچی نفهمیدم،چشمامو باز کردم دیدم سرم تو بغل مامانه و پاهامو ماجون بالا گرفته می جون هم کنارمه.
شانس آوردم روز تعطیل بود هم خودم خونه بودم هم مامان اینا و بازهم شانس آوردم قبل از اینکه کتری آبجوش رو دستم بگیرم از حال رفتم و باز هم شانس آوردم که همون موقع مامان اومد آشپزخونه و منو گرفت و گرنه معلوم نبود سرم به کجا بخوره و چه بلایی سرم بیاد...
بعد از به هوش اومدن هم سرگیجه داشتم تلوتلو خوران رفتم روی کاناپه دراز کشیدم یه کم که حالم جا اومد ما جون و می جون شروع کردن به تعریف از وضعیت من...
چشمات باز بود،رنگت شده بود عین گچ،لباتو انگار رژ سفید زده بودی با خط لب زرد!!!
درسته ظاهرم برای اونا وحشتناک بود اما خودم احساس خوبی داشتم،بودن تو دنیای بی خبری.اون موقع با این فکر افتادم که ظاهر یه فرد مرده معمولاً وحشتناکه همین ظاهر هم باعث می شه آدما از مرگ بترسن و فکر کن اون داره درد و رنج زیادی می کشه در حالی که شاید اون فرد خودش داره لحظات خوبیو تجربه می کنه!
پ ن1-سرماخوردگی این مدلی ندیده بودم کل سیستم بدنتو بریزه به هم،یک لحظه حالت کاملاً خوب خوب شه اما بعدش دوباره تب و سر درد و لرز و ...
پ ن2-الان که نزدیک امتحان ارشد همه دارن حسابی می خونن این سرماخوردگی حسابی منو عقب انداخت جوری که جبرانش خیلی سخته...